🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بهانهای_که_نمیخواست_داشتهباشد!
🌷یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
🌷میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مسعود شعر بافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#صدام_به_اینطور_فرماندهها_باخت!
🌷از همان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس میرسید یا اینکه تماماً در جبهه بود. گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو. رزمندههایی پرتوان و مخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
🌷از رفتارش با اسرا میگفتند که چگونه مراعات میکرد. چنان میشد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
🌷یکبار هم بچههای آموزش که نارنجک آموزشیای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند، بعد از چند لحظه شاهد صحنهای بودند که به باورشان نمیآمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود. این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
🌷با آن همه زحماتی که میکشید و جانفشانیهایی که میکرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود: ما فقط با اسم یا زهرا (س) راهپیمایی میکنیم. از مدیونیاش به مردم که برای جبهه همه چیز میفرستند هم گفته بود....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خدا_مواظب_ماست!!
🌷یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا. و فاطمه به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم.
🌷....اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پلی_از_تن!!
🌷در آن عملیات [نصر ۸]، وقت آنچنان تنگ بود که حتی ایشان فرصت پوشیدن دستکش را نداشت و هنوز لباسهای پاره پاره شده و جراحاتی که در اثر دراز کشیدن روی سیم خاردار بر دست و سینهاش وارد شده بود و خون از آنها جاری میشد را فراموش نمیکنم. چرا که گلوله باران شدت گرفت. مدام تلفات میدادیم و هرچه زمان میگذشت ممکن بود حادثه ناگوار دیگری اتفاق بیفتد. همه به تکاپو افتادند تا راه چارهای بیندیشد. در آن شرایط ابتدا بچهها قبول نمیکردند، ولی چون دیدند چارهای نیست، با اکراه از روی بدنش عبور کردند.
🌷او مدام «یا حسین» و «یا زهرا» میگفت و بچهها زیر رگبار گلوله از روی بدنش عبور میکردند. دشمن ضمن تیراندازی، پشت سر هم نارنجک پرتاب میکرد. برادر سوری همچنان "یا حسین" گویان زیر پوتین بچههایی که از روی بدنش بالا میرفتند تا کمین دشمن را منهدم کنند، بچهها را به عبور از روی بدن خودش تشویق میکرد و در همان حال به وسیله نارجک دشمن از ناحیه دستها مجروح شد. فریاد «یا حسین» برادر «سوری» قطع شد. بچهها تصور کردند که او شهید شده است.
🌷با عبور نیروهای رزمنده از روی بدن خونین و مطهر آن مجاهد ایثارگر، کمینهای دشمن منهدم و خط دشمن شکست. بدن الیاس دلاور به وسیله سیم خاردار سوراخ سوراخ و دستانش بر اثر ترکش نارنجک مجروح شده بود. نیروهای امداد او را که بیهوش شده بود برای مداوا به پشت خط منتقل کردند. به برکت ایثار و خون رزمندگانی مانند الیاس سوری، گردان انبیاء (ع) توانست در همان ساعت اول عملیات، تمام خطوط را درهم شکسته و بر دشمن مسلط شود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده معزز شهید الیاس سوری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#یکی_از_همین_رزمندهها
🌷از بالا افتاد توی آب.... حاجی بود. بچهها هولش داده بودند توی استخر. خودش رو کشید بیرون، چوب رو برداشت و انداخت دنبال بچهها. همون فرماندهی قاطع جبههها، حالا شده بود یکی از همین رزمندهها. خیلی با نیروها صمیمی بود....
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ابتکار_ديدهبان_خط
🌷در نيروهای ديدهبان لشكر ۲۷، برادر «رئيسی» در كارش مهارت خاصی داشت. روزی در خط ديدهبانی دكل او را زدند. تك تيراندازهای زبردست دشمن هميشه سعی میکردند اولين شكارشان ديدهبان باشد؛ چون ديدهبانها چشم خط و محور بودند. وقتی ديدهبان را میزدند، بچهها اصطلاحاً میگفتند كور شديم. در آن منطقه، هدايت آتش خودی روی خط دشمن به عهده برادر رئيسی بود و ديدهبان ديگر هم شهيد شده بود. در شلمچه و كانال ماهی، خط بود و او يك تنه بايد همه جا را پوشش میداد.
🌷مطلب اول، حفظ جان خودش بود. او میدانست كه اگر سر بلند كند، قناصهچیهای دشمن پيشانیاش را متلاشی میكنند. به همين دليل، چارهای انديشيد. در فواصل مختلف از بچهها خواسته بود لولههای پليكا در داخل خاكريز كار بگذارند و سر لوله را با حرارت گشاد كنند تا او محوطه بيشتری را تحت پوشش قرار دهد. او میدويد و از داخل لوله اول گرا میگرفت و آتش میريخت و گراها را ثبت میكرد و به اسم شهدا نامگذاریشان میكرد. بیسيمچی هم دنبالش حركت میكرد.
🌷عراقیها ناراحت از آتش هدايت شده، میدانستند كه ديدهبانی در خط وجود دارد؛ ولی هر چه چشم میانداختند، كسی از روی خاكريز سرك نمیكشيد. آنها كه از شكار او مأيوس شده بودند، كل خط را در عرض ۱۵ دقيقه تبديل كردند به جهنم تا شايد ديدهبان را از كار بيندازند. او به سنگر رفته بود و هر از چندگاهی از ميان لولهها صحنه را زير نظر میگرفت. به اين طريق، تا شب عراقیها را سرگردان و علاف خود كرد و آنها در آن روز، موفق به پاتك نشدند و بچههای جهاد خط را تثبيت كردند.
راوی: صیاد دلها شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
📚 کتاب "عاشقترین صیاد" ص ۵۴ _ ۵۳
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#توفیق_هر_سه_را_داشت....
🌷بعد از عملیات بازی دراز با دلی شکسته رو به خدا کردم گفتم: پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی که کعبهات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم. مشغول دعا و درخواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد و دستی به شانهام زد و گفت: حاج علی مکه میروی؟
🌷....یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم؟ چطور مگه؟ خندید و ادامه داد: برایم سفر جور شدهاست، اما من به دلیل تدارک عملیات نمیتوانم بروم و با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید! سر به آسمان بلند کردم، دلم میخواست با تمام وجود فریاد بکشم: خدایا شکرت.
راوی: جانباز شهید حاج علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پیرمردی_که_با_خودش_بمب_آورده_بود!
🌷در آن زمان برای رفتن به بانه از بالگرد استفاده میشد. یک روز با همسرم از تهران آمدیم و میخواستیم سوار بالگرد بشویم. هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. یک پیرمرد کُرد هم با ما بود که یک بستهبندی که حسابی چسب کاری شده بود دستش گرفته بود.
🌷اجازه نمیدادند این آقا با آن بسته وارد بالگرد شود. فارسی خوب بلد نبود و مدام میگفت: این بمب است. زنگ زدند و پاسدارها آمدند. باز نمیگذاشت به بسته دست بزنند و تکرار میکرد این بمب است. بالاخره افراد متخصص حفاظت آمدند و بسته را باز کردند. دو ساعت و نیم وقت همه گرفته شد تا بسته باز شد. توی بسته پمپ آب بود.
📚 کتاب "قرار بانه" به قلم فریبا انیسی در خصوص مجاهدتهای رزمندگان در سالهای دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#گلوله_غذای_کودکان_گرسنه!!
🌷بهار ۵۹ در اوضاعی که بحران اقتصادی و وضعیتی رقتبار بر شهر سنندج حاکم بود و کمبود دارو، روغن نباتی، سوخت، آذوقه و مایحتاج عمومی کمر مردم را خم کرده بود، گروههای مسلح غیرقانونی در قامت مدیران تحمیلی حاکم بر شهر سنندج سرگرم جنگ قدرت، فزونطلبی و سهمخواهی بودند. آنها ضمن به کارگیری ترفند برون فکنی، همچنان ضعفهای اداره شهر را به دوش پاسداران انقلاب و شبه نظامیان کُرد که شهرهای جنوب، شمال غربی و شمال شرقی سنندج را تحت کنترل داشتند میانداختند.
🌷گفته میشود به دلیل توسعه روز افزون تشکیلات سیاسی نظامی گروهها و افزایش حجم نیروی انسانی آنها، میزان کمک استانی کمتر از ظرفیت یاد شده بود و این کمکها کفاف جمعیت فعلی سنندج را نمیداد. با احتمال وقوع جنگهای درون جبههای و گسترش مقابله مجدد با جمهوری اسلامی، این کمکها در انبارهای متعلق به هر یک از گروهها ضبط شده بود.
🌷یکی از شهروندان سنندجی در بیان خاطرات آن زمان میگوید: سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و بچه خیلی گرسنه بود. دیگر طاقت نداشت و همینطور بیتابی میکرد. گریههای پیوسته او ناچارم کرد برای پیدا کردن شیر بیرون بیایم که آن از خدا بیخبر جلویم را گرفت. گفتم که: میخواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم. گفت: بچه را به من بده تا به او شیر بدهم. بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و به دهان او شلیک کرد.
🌷سیاوش جوادیان یکی از نظامیان حاضر در صحنه نیز در اینباره میگوید: گرسنگی و بیغذایی امان مردم را بریده بود. فشار گروههای ضدانقلاب باعث شده بود بچههای مریض، بدون دارو و بیمارستان در برابر چشمهای نگران اعضای خانواده بمیرند و کسی نتواند برای آنها کاری انجام دهد....
📚 کتاب "بیست و دو روز نبرد" مجید نداف
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#یک_سر_از_تن_جدا !!
🌷صدای آژیر خطر واقعاً نجاتبخش بود. پرندههای آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی میکوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان میبارید. همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس میکرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم.
🌷دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمیتواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف او واقعاً مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیهام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم.
🌷چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمیها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاههایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب میشوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرفتر رو به روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود.
راوی: سرکار خانم عزت قیصری که بهعنوان بهیار در کنار رزمندگان خدمت میکرد.
📚 کتاب: "دادا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#بدون_هیچ_رعب_و_هراسی....
🌷یک روز به همراه سرهنگ شهرام فر و حاج اکبر آقابابایی و آقای داد بین برای بررسی یک عملیات روی ارتفاعات کرسی، به حسن آباد رفته بودیم. بعد از مدتی من پایین آمدم. آقا رسول با یک موتور ایژ آمد و گفت: بیا برویم گشتی بزنیم. رفتیم تا ابتدای روستا، درحالیکه فقط یک کلاشینکف و یک ژ- ۳ و یک عدد کلت بیشتر نداشتیم شب قبل، ضد انقلاب به آن روستا حمله کرده بود و احتمال حضور آنان در روستا بسیار زیاد بود.
🌷وقتی به روستا رسیدیم از اهالی در مورد ضدانقلاب پرسیدیم. گفتند: دیشب آمدند و رفتند. همان ابتدای ده یک گشتی زدیم و برگشتیم. در راه برگشتن یک لندرور به طرف ما آمد.۱ دو نفر از برادران ارتش و یک نفر از برادران سپاه در آن بودند. یکی از آنها پیاده شد و با لحن شدیدی نسبت به این حرکت ما اعتراض کرد و گفت: چرا شما دو نفر با یک کلت و یک ژ- ۳ رفتید داخل روستایی که ضدانقلاب در آن هست؟!
🌷برادر رسول خیلی آرام گوش میکرد و چیزی نمیگفت. من گفتم: ما باید اینطور عمل میکردیم و بعد هم همینطور عمل میکنیم. رسول گفت: زیاد جوش نخورید. ما اگر این کار را نکنیم، ضدانقلاب احساس امنیت میکند. رسول چنین روحیاتی داشت. اگر من هم نبودم تنها میرفت، بدون هیچ رعب و هراسی، او آسایش را از ضدانقلاب سلب کرده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید رسول هلالی اصفهانی، قائم مقام سازمان پیشمرگهای مسلمان کُرد
راوی: رزمنده دلاور امیر اصفهانی
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#درجه_اخلاص!!
🌷در اردوگاه کوثر، چادر فرماندهی گردان، روی تپه کنار چادر مخابرات قرار داشت. وقت ناهار بود. من، عباس مرادی، شهید باقر آقایی و علی میرالی در چادر حضور داشتیم. ناهار را که خوردیم، سفره جمع شد و ظرفهای نشسته رفت جلوی در چادر. موضوع صحبت؛ اخلاص بچههای مخابرات بود، خصوصاً چند نفرشان.... حرف که به اینجا کشید، علی میرالی با همان شوخطبعی و بذلهگویی خاص خودش گفت: حیف است اگر از این اخلاص استفاده نشود و هدر رود! او این حرف را زد و بیدرنگ پرید جلوی در چادر، سرش را کرد از چادر بیرون کرد و فریاد زد:...
🌷فریاد زد: آهای بچههای مخابرات! برادرا کجایید؟ یکی از بچههای مخابرات، سرش را از چادر بیرون آورد و گفت: بله برادر. علی با همان انگشت شکسته دستش که خم نمیشد اشاره کرد و گفت: آقا بدو این ظرفهای چادر را ببرید بشورید! یک اشاره هم به پوتینهای جلوی چادر کرد و گفت: اخوی شما که شبها پوتینهای همدیگر را واکس میزنید، بیا قربونت این پوتینهای چادر گردان را هم زحمتش را بکش! علی اینها را گفت، سرش [را] کرد داخل چادر و زد زیر خنده. بعد دوباره با همان صدای بلند، مجدد داد کشید:...
🌷داد کشید: فدای اخلاص شما بشم! این پلاستیک هم لباسهای ماست. بده بچهها زحمتش را بکشند.... آن برادری که سرش را از چادر مخابرات بیرون کرده بود، با صدای رسا و بلند جواب داد: برادر میرالی، ما مخلص فرماندهی هم هستیم، ولی قربونت درجه اخلاص ما فقط در حد شستن ظرفهایتان است. برای بقیه کارها باید روی اخلاص بقیه بچههای گردان حساب کنی. این را گفت و سرش را کرد توی چادرشان. شهید علی میرالی هم سرش را کرد توی چادر و فقط یک کلمه گفت: قالتاق! اینجا بود که همه زدند زیر خنده....
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز علی میرالی و باقر آقایی
راوی: رزمنده دلاور رضا تقیزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🆔️ @shohada_tmersad313