" شهادت" ، نوعی "مدیریت" است
آدمهای معمولی، خیلی هم که "موفق باشند
زندگی خود را مدیریت می کنند
اما شهدا "مرگ " خود را نیز ، "مدیریت" میکنند ...
"شهادت" ، یعنی :
" زندگی مان " را کجا ، "خرج کنیم"
که زندگی دیگران "معنی" پیدا کند.
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#شانسى_كه_آورديم....!
🌷یک بار بعد از میدان تیر، علیرضا که معاون گروهان بود، مرا صدا کرد و گفت؛ موشک های عمل نکرده آر.پى.جی را جمع کنیم. من به همراه علیرضا همه را داخل یک پیت حلبی رو به بالا کشیدیم، بعد شروع کردیم با کلاشنیکف شلیک کردن به این موشک ها!
🌷یکی از موشک ها آتش گرفت و شروع کرد به فیش فیش کردن. بعد پیت حلبی برگشت و موشک شروع کرد به چرخیدن و چرخيدن. چند دور که چرخید به سمتِ ما ایستاد! ما هم فریادی کشیدیم و هر کدام به سمتی فرار کردیم. شانس آوردیم که فیش فیش موشک تمام شد و موشک ایستاد....
📚 كتاب "سيزده ساله ها"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#داوطلبان_داراى_شرايط_ويژه!!!
🌷سال ۶۲ تعدادی از بچه های اطلاعات عملیات به شهادت رسیده بودند و این واحد نیاز به بازسازی و جذب نیرو داشت. حسین یوسف الهی برای جذب نیرو با هماهنگی لشکر به میان گردان ها می رفت.
🌷به گردان ما که وارد شد چنین گفت: «من نیروهایی مى خواهم چابک، مومن، دارای رمز و راز، از خود و خانواده گذشته و از همه مهم تر شجاع باشند.» دو نوجوان کم سن و سال که هر دو طلبه بودند از بین جمعیت بلند شدند و اعلام آمادگی کردند. حسین با تعجب به چهره این دو نگاه کرد.
🌷یکی از آنها خود و دوستش را این طور معرفی کرد: «من حسن یزدانی و دوستم مهرداد خواجویی هر دو طلبه و دارای ویژگی هایی که شما می خواهید، هستیم.» حسین با تعجب نگاهی به چهرهه این دو نوجوان انداخت و عمیقا به فکر فرو رفت. بعد از گفتگو و ارزیابی بود که هر دو وارد واحد اطلاعات عملیات شدند.
🌹خاطره اى به ياد شهید حسن یزدانی و شهيد مهرداد خواجويى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 لحظه اصابت گلوله به
#شهید_مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده و فریادهای
نحن شیعه علی بن ابی طالب
🆔 @shohada_tmersad313
#رفاقت_به_سبک_تانک♥️🍃
🌹ایرانی مزدور🌹
((اوايل جنگ بود. و ما با چنگ و دندان وبا دستخالى، با دشمن تا بن دندان مسلح مى جنگيديم .
بين ما ، يكى بود كه انگار دو دقيقه است از انبارذغال بيرون آ مده بود: اسمش عزيز بود. شب هامى شد مرد نامرئى! چون همرنگ شب مى شد.
و فقط دندان سفیدش پيدا مى شد. زد و عزيزتركش به پايش خورد و مجروح شد وفرستادنشبه عقب.
وقتى خرمشهر سقوط كرد، چقدر گريهكرديم و افسوس خورديم . اما بعد هم قسم شديمتا دوباره خرمشهر را به ايران باز گردانيم .
يكهو ياد عزیز افتاديم . قصد كرديم به عيادتش برويم .با هزار مصيبت آدرسش را در بيمارستانى پيداكرديم و چند كمپوت گرفتيم و رفتيم به سراغش .پرستار گفت كه در ا تاق 110است . اما در اتاق 110سه مجروح بسترى بودند. دوتايشان غريبه بودندو سومى سر تا پايش پانسمان شده بود و فقطچشمانش پيدا بود. دوستم گفت : "اينجا كه نيست برویم شايد اتاق بغلى باشد!" يك هو مجروحباند پیچى شده شروح كرد به ول ول خوردن وسر وصدا كردن .
گفتم :" بچه ها اين چرا اين طورى مى كنه ؟ نكنه موجيه ؟ " يكى از بچه ها با دلسوزىگفت :" بنده ى خدا حتما زير تانك مانده كه اينقدر درب و داغون شده !" پرستار از راه رسيد وگفت :" عزيزرا ديديد؟" همگى گفتيم :" نه كجاست ؟"پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره كرد وگفت :" مگر دنبال ايشان نمى كرديد؟" همگى باهم گفتيم : "چى؟اين عزيزه !؟ " رفتيم سر تخت .
عزيز بدبخت به يك پايش وزنه آ ويزان بود و دودست و سر و كله و بدنش زير تنزيب هاى سفيدگم شده بود.با صداى گرفته وغصه دارگفت :" خاكتو سرتان .حالا دیگه منو نمى شناسید؟" يه هو همه زديمزير خنده . گفتم :" تو چرا اينطور شدى؟ يك تركشبه پا خوردن كه اينقدر دستك دنبك نمى خواهد "
عزيز سر تكان داد و گفت :" ترکش خوردن پيشكش .بعدش چنان بلایى سرم آمد كه تركش خوردنپيش آن نازكشيدن است !" بچه ها خنديدند. آنقدربه عزيز اصراركرديم تا ماجراى بعد ازمجروحيتشرا تعريف كند. وقتى تركش به پام خورد مرا بردنعقب و تو يك سنگر كمى پانسمانم كردند و رفتند بيرون آ مبولانس خبر كنند. تو همين گير و دار يه سرباز موجى راآ وردند انداختن تو سنگر.
سرباز چند دقيقه اى با چشمان خون گرفته ، بر و بر، مرا نگاه كرد. راستش من هم حسابى ترسيده بودم و ماست هايم را كيسه كرده بودم . سرباز يه هو بلند شد و نعره اى زد:" عراقى پست مى كشمت !"
چشمتان روز بد نبينه ، حمله كرد بهم و تا جان داشتم كتكم زد. به خدا جورى كتكم زد كه تا عمر دارم فراموش نمى كنم . حالا من هر چه نعره مى زدم و كمك مى خواستم كسى نمى آ مد . سربازه آ نقدر زد تا خودش خسته شد وافتاد گوشه اى واز حال رفت . من فقط گريه مى كردم و از خدا مى خواستم كه به من رحم كند و او را هرچه زودتر شفا دهد.😐😁
بس كه خنديده بوديم داشتيم از حال می رفتیم.عزيزناله كنان گفت :"کوفت و زهرمار هرهركنان خنده داره تازه بعدشرا بگويم .
يه ساعت بعد به جاى آمبولانس يه وانت آوردند ومن وسرباز موجى را انداختند عقبش و تارسيدن به اهواز يه گله گوسفند نذركردم دوباره قاطى نكند. تا رسيديم به بيمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان ايستاده بودندوشعار مى دادند و صلوات مى فرستادند. سربازموجى نعره زد و گفت : " مردم اين يك مزدور عراقى است . دوستان مرا كشته ! وباز افتاده به جانم" .
اين دفعه چند تا قلچماق ديگرهم آمدند كمكش و ديگر جای سالم در بدنم نبوديه لحظه گريه كنان فرياد زدم : " بابا من ايرانيم ، رحمكنيد". يه پیر مرد با لهجه عربى گفت :" آى بى پدر،ايرانى ام بلدى؟ جوانها اين منافق را بيشتر بزنيد!"
ديگر لشم را نجات دادند و اينجا آوردند. حالا هم كه حال و روز من را مى يينيد. "
پرستار آمد تو و بااخم و تخم گفت : " چه خبره ؟ آمده ايد عيادت ياهرهركردن . ملاقات تمامه . بريد بيرون! " خواستيم با عزيز خداحافظى كنيم كه ناگهان يه نفر با لباس بيمارستان پريد تو و نعره زد:" عراقى مزدور مىكشمت ! عزيزضجه زد:" ياامام حسين .بچه هاخودشه .جان مادرتان مرا از اينجا نجات دهید😂
🆔 @shohada_tmersad313
#ولایت_درکلام_نور ✨
يك لحظه امام را تنها نگذاريد 🍃❣
كه خداى ناخواسته، سرنوشت مردمان كوفه در انتظار شما است......🌸
#شهید_كاظم_خائف🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🔴سنگری_از خون
👤شهید_حسن_حبیبی زاده
دشمن خیلی کارها میکند که حجاب در دنیا نباشد#حجاب خود را حفظ کنید و مشت محکمی بر دهان دشمنان بکوبید
#حجاب
#دشمن
#جنگ نرم
🆔 @shohada_tmersad313
#رفاقت_به_سبک_تانک💌
((رزمندھ ها برگشتہ بودݧـ عقبـ👣
بیشترشوݩـ هَمـ رانندھ ڪامیونـ بودنـ🚛
ڪہ چند روزے نخوابیدھ بودنـ😴
ظهر بود و همہ گفتند نماز رو بخونیمـ☀️
و بعد بریمـ براے استراحتـ✨
امامـ جماعتِـ اونجا👳🏻
یڪ حاج آقاے پیرے بود🍃
ڪہ خیلے نماز رو ڪُند میخوند🌸
رزمندھ هاےِ خیلے زیادے👐🏻
پُشتشـ وایستادنـ و🎈
نمــاز رو شروع ڪردند📿
آنقدر ڪند نماز خواند کہ رڪعتـ اولـ🕐
فقط ۱۰ دقیقہ اے طولـ ڪشید !😬
وسطاے رڪعتـ دومـ بود ...🙃
یڪے از رانندھ ها🙋🏻♂
از وسط جمعیتـ بلند داد زد :🗣
حاجججججججییییییییی
جونِ مادرتـ بزݩـ دندھ دوووو 😅😂))
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#استاد؛ #شهيد_زين_الدين
#شاگرد؛ #فرمانده_ى....
🌷در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم....
🌷....يكهو ديدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانى خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
🌷ظاهراً این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید مهدی زین الدین
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313