eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
227 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌹 (٢ / ١) ....! 🌷عصر بود، خورشید چهره ‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه ‌ها شما آموزش دیده ‌اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و.... 🌷جناب معاون کله‌ ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند! 🌷به ترتیب و مثل بچه مدرسه ‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود. 🌷لبه تخت‌ ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌ های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم. 🌷می‌ دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتماً می‌ افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد. بسیاری از بچه ‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌ شان ور می‌ رفتند. 🌷محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، من هیچی از این تفنگ ‌ها سر در نمی‌آورم. کله تازه ماشین شده ‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه ‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم! .... 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 (٢ / ١) 🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. يك دفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها. با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن! 🌷مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. مى گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد.... 🌷اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شبهاى بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد!! 🌷مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت!! 🌷....ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم، می رم دستشویی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يك دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه ديدم.... .... 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 (٢ / ١) !! 🌷تنگه چزابه بین تپه‌ های رملی و هورالهویزه قرار دارد. این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. دو جاده نظامی در دو سوی آن قرار دارد، جاده‌ ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می‌ کند و جاده دیگری که در خاک عراق «حلفائیه» را به «عماره» متصل می‌ سازد. این تنگه به‌ رغم دهانه وسیع آن، که به یک و نیم کیلومتر می‌ رسد، از جنبه نظامی بسیار مهم و استراتژیک محسوب می‌ شود. 🌷در ایام عملیات طریق‌ القدس ارتش عراق نیروهای پُر شُمارى را سازمان داده بود و می‌ خواست نخستین عملیاتش را با تاکتیک امواج انسانی انجام دهد. می‌ خواستند چزابه را که ایرانی‌ ها در طریق ‌القدس پس گرفته بودند، بگیرند و در حمله ‌ی بعدی ایرانی ‌ها هم تأخیر بیندازند. همچنین ایرانی ‌ها را به حالت دفاعی برگردانند و ارتش خود را از بحران خارج کنند. 🌷صدام که مدِّ نظر داشت نسبتش برای نیروهایش مثل نسبت امام برای رزمنده‌ های ایرانی شود، قبل از حمله با شنل نظامی میان آنها رفت و برایشان با هیجان سخنرانی کرد. نیروهای عراقی هم روز ۱۷ بهمن به خط دفاعی ایرانی در چزابه حمله کردند و حدود ۳۰۰ متر در عمق مواضع نیروهای ایران رخنه کردند. طوری که ایرانی ‌ها غافلگیر شدند. 🌷رزمندگان غافلگیر شده ایرانی جانانه مقاومت کردند. در پی آن، فرماندهان ۱۸ گردان از سپاه پاسداران که برای اجرای عملیات بزرگ بعدی در غرب کرخه (محور شوش _ دزفول) آماده شده بودند، به‌ تدریج به چزابه اعزام کردند و با دشمن درگیر شدند، حمله شدید بود. ۱۴ روز طول کشید. بارها نیروهای تازه ‌نفس جای شهدا و زخمی ‌ها را گرفتند. 🌷وضع طوری بود که.... .... 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 ۳۶۰۵ (۲ / ۱) 🌷اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می‌بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان و نوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می‌گذراندند. هرکس برای خودش خلوتی داشت. بعضی‌ها زیر لب روضه می‌خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. 🌷بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت ۴ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ۴ جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضدانقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می‌یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی‌دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین (ع)، به شهدای کربلا می‌پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود و کسی لب به آب نمی‌زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. 🌷نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود. تعدادی نوجوان چهارده _ پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. 🌷دلمان مثل سیر و سرکه می‌جوشید و دلیلش را نمی‌دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی‌بوس و یک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آر.پی.جی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی‌دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین.... .... 🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 ۳۶۰۵ (۲ / ۱) 🌷اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می‌بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان و نوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می‌گذراندند. هرکس برای خودش خلوتی داشت. بعضی‌ها زیر لب روضه می‌خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. 🌷بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت ۴ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ۴ جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضدانقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می‌یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی‌دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین (ع)، به شهدای کربلا می‌پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود و کسی لب به آب نمی‌زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. 🌷نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود. تعدادی نوجوان چهارده _ پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. 🌷دلمان مثل سیر و سرکه می‌جوشید و دلیلش را نمی‌دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی‌بوس و یک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آر.پی.جی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی‌دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین.... .... 🆔️ @shohada_tmersad313
🌷 ۳۷۲۵ (۲ / ۱) !! 🌷در منطقه کانال ماهی بودیم، نزدیک شلمچه، رود اروندرود و کانال دوییجی، ساعت ۴ صبح، چهارم خرداد ۱۳۶۷ بود، بعد از نماز در سنگرهای پدافندی نشسته بودیم و هرکس به کاری مشغول بود. بعضی‌ها قرآن می‌خواندند، عده‌ای با یکدیگر صحبت می‌کردند، چند نفری در حال خواندن نامه بودند. ناگهان صدای انفجارهای مهیبی سنگر را لرزاند، ولوله‌ای بین نیروها افتاد، هر کس چیزی می‌گفت. -مثل همیشه آتش باریدن گرفت. -فکر نمی‌کنم. -بدجوری می‌زنند. به برات و ابراهیم بی‌سیمچی نگاه کردم، گفتم: مثل این‌که طولانی شد، شدت آتش خیلی زیاد است. ابراهیم بی‌سیم زد و گفت: ارتباط ما با محل استقرار تیپ قطع شده است. 🌷اضطراب و نگرانی در چهره تک تک نیروها موج می‌زد. چند نفری تصمیم گرفتند از سنگر بیرون بروند اما بازنگشتند. گفتم: یا شهید شدند یا مجروح. از سنگر فرماندهی بیرون رفتم و خود را آرام آرام به بالای خاکریز رساندم و نگاهی به اطراف انداختم، فاصله نیروها با خط دشمن ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر بود. خاکریزهای دشمن شکافته شده بود و تانک‌های آن‌ها ستون به ستون به طرف سنگرهای دفاعی ما در حرکت بودند، نیروهای پیاده دشمن پشت سر تانک‌ها به جلو می‌آمدند. پس از مدت کوتاهی درگیری و تیراندازی به آن‌ها، ناگهان در پهلوی چپم احساس سوزش کردم، انگار ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود، از شدت درد به خود می‌پیچیدم و در این فکر بودم که.... 🌷و در این فکر بودم که چگونه می‌توانم نیروها را از مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده‌اند، نجات دهم. بی‌اختیار زمزمه کردم: یا ابا عبدالله الحسین (ع) و از حال رفتم. بعد از چند لحظه به خود آمدم، خود را از بالای خاکریز پایین کشیدم و به هر زحمتی بود به سنگرهای فرماندهی رساندم. گفتم: بچه‌ها اوضاع روبراه نیست، عراقی‌ها با تانک و نیروهای پیاده در حال پیشروی هستند. نگرانی نیروها با دیدن من و شنیدن حرف‌هایم چند برابر شد، ما غافلگیر شده بودیم و تقریباً در همان ساعت‌های اول به محاصره کامل نیروهای دشمن درآمدیم. عراقی‌ها سنگرها را پاک‌سازی می‌کردند و به پیش می‌آمدند. شدت.... .... 🆔️ @shohada_tmersad313