🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مدل_جبهه_اى!!
🌷همانجا دم در با پوتين از فرط خستگى خوابش برده بود. نشـستم و بند پوتين هايش را باز كردم. مى خواستم جورابهايش را در بيـاورم كـه بيدار شد. وقتى مرا در آن حالت ديد عصبانى شد. گفت: من از اين كار خيلـى بدم مى آيد. چه معنى دارد كه تو بخواهى جوراب مرا دربياورى؟!"
🌷دوست نداشت زن برده باشد. خودش لباسهايش را مى شست؛ يك جورى كه معلوم بود اين كـاره نيست. بهش كه مى گفتم، مى گفت: "نه، اين مدل جبهه اى است."
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهـدى زين الدين
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#جاذبه_ى_شهيد_صياد_شيرازى
🌷به منظور پاكسازى محور ديواندره - سنندج، سعادتى نصيب حقيـر شـد كه در ركاب شهيد صياد شيرازى در اين عمليات شركت كنم. در ابتداى مسير حركت، بعد از تونل اول از مسير سـنندج بـه مـا اطـلاع دادند كه جنازه اى در زير پل پيدا شـده اسـت. جنـازه وضـع بـسيار فجيعى داشت. چشمان او را از حدقه درآورده و بـه جـاى آن سـكه هاى دو ريـالى گذاشته بودند!
🌷درباره موضوع به تحقيق و تفحص پرداختيم. معلوم شد جنازه متعلق بـه يكى از برادران حزب اللهى است كه توسط ضدانقلاب به اسـارت درآمـده و پس از شكنجه هاى فراوان او را به شهادت رسانيده اند. جنـازه را بـه سـنندج انتقال داديم و به ادامه عمليات پرداختيم. به محور هزار كانيان كه رسيديم، شهيد صيادشيرازي به من گفت: "آقاى رضايى! موافقى اگر هزار كانيان پاكسازى شد، آقايان ... را مـسلح نمـاييم و منطقه را به آنان واگذار كنـيم؟" گفـتم: "هـر طـور صـلاح مى دانيد، عمـل مى كنيم."
🌷وقتى منطقه را پاكسازى كرديم، شهيد صياد شيرازى موضوع مـورد نظـر خود را با مردم در ميان گذاشت. مردم اظهار رضايت نكردند و به صـراحت رأى و نظر خود را گفتند. شهيد صياد شيرازى بسيار خوشحال شد و گفـت: "ما فقط براى خدمت به شما به اين منطقه آمده ايم و هيچگـاه نمى خواهيم شما را در تنگنا قرار دهيم. ان شاء الله ما پايگاهى را در اينجا مستقر مى كنيم و مسؤوليت آن را به نيروهاى خودمان محول مى كنيم." ايشان با اين اقدام انسانى و اسلامى كارى كردنـد كـه تعـداد زيـادى از مردم جذب انقلاب اسلامى شوند.
راوى: آقاى خليل رضايى از پيشمرگان مسلمان كُرد سنندج
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shobada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پاى_سيخ_مانند...!!
🌷در عمليات كـربلاى ٥، تـازه مجـروح شـده بـودم؛ آن هـم روز دوم عمليات: ٢١/١٠/٦٥ يك پايم قطع شـده بـود و دسـت راسـت و سـر و سينه ام تركش خورده بود. پس از اعزام به كشور آلمان، پايم را بدون زانو پيوند زدند و با ٤ _ ٣ پـيچ، اسـتخوان ران را بـه اسـتخوان سـاق وصـل كردند. مانده بودم كه با يك پاى بدون زانو و سيخ ماننـد، چگونـه نمـاز بخوانم، بنشينم، دراز بكشم و....
🌷قبلش در عمليات كربلاى ٤، يك شب موقع عمليـات كـه تـا صـبح مشغول جنگ و گريز بوديم و اصلاً جز خون و شهيد و.... چيـزى نبـود، نماز صبح داشت قضا مى شد. براى اولين مرتبه، نماز صبح را در حال راه رفتن و با تيمم ـ آن هم از كنار جاده شلمچه ـ خوانـدم. بـراى سـجده و ركوع فقط كمى سر را خم مى كرديم و سنگ از قبل برداشته شـده را بـه پيشانى مى ساييديم.
🌷و تازه وقتى به مقر بازگشتيم، از فرمانـده و روحـانى گردان پرسيديم كه وضعيت نماز صبحمان چه جور است! با خود فكر مى كردم حالا چكار كنم. بعـضى پيشنهاد دادند كـه همـان طور نشسته ادامه بده و نماز نشسته هم قبول است، ولى تـصميم گـرفتم كه ايستاده نماز بخوانم. براى اولين مرتبه ايستادم و موقـع سـجده چـون پاى چپم زانو نداشت، به جاى اينكه هفت جاى بدنم روى زمـين باشـد، شـش جـاى بـدنم روى زمـين بـود و ماننـد ژيمناسـتيك كارها پـايم را مى چرخاندم و مى نشستم.
🌷....حالا مدتهاست كه اينگونه نماز نخوانده ام، ولى اين نماز هم ماننـد آن نماز صبح كلى كيف دارد.
راوى: جانباز غلامرضا عابد مسلك
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
💠 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
💠 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
💠 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
💠 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
روز دختر بر وارثان حیا و عفت معصومی
وارثان صبر زینبی
و وارثان چادر فاطمی
مبارک باد
فاطمه خانم
دردانه ی شهید #مهدی_دهقان
٢ تیر ٩٩
#روز_دختر
#شهدارایادکنیدبایکصلوات🕊🍃
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
از تبریز تا دمشق
#قسمت_سوم
چندخط ازیک زندگی مهم
درسال 1378دیپلم گرفت؛ دیپلم رشتهٔ علوم تجربی. رفت خدمت سربازی. دورهٔ آموزش را در اردکان یزد گذراند وپس از آموزش، خدمتش رادر پادگان الزهرا (ع) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد.نقطهٔ عطف زندگی محمودرضا، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعداز اتمام خدمت سربازی، علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه، با انتخاب خودو یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال 1382 وارد دانشکدهٔ امام علی (ع) شد.
ورودبه دانشکدهٔ افسری، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود. بااین هجرت ادامهٔ زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
برگرفته از کتاب تو شهید نمیشوی
ص. 10
به روایت احمد رضابیضائی
ادامه دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
خواستم بگم شبتون بدون دلتنگے...
دیدم دلتنگے هاے شبانہ هم قشنگہ...
اونم وقتے از جنسِ نور باشہ.
آخہ دلتنگِ حرمیــــم...
شبٺون بهشت...🌙
آره دیگہ دستمو خوندین...
شبتون بهشت یعنے شبهاے ڪربلا قسمتتون...☺️✋
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313