eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
یافاطمه‌جان! دست‌من‌ودامانت ای چشم امید همه بر احسانت بادا به فدایت پدر و مادر من ای گفته پیمبر، پدرت قربانت 😍💕 💖 💚 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨ حضرت محمد صلى‌اللّٰه‏‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: فاطمه پاره وجود من است، هر که او را بیازارد مرا آزار داده و هر که او را خوشحال کند مرا خوشحال کرده است.✨ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
4_6030853172778501590.mp3
2.02M
🎧 زیبا و شنیدنی 🌸 🎼 تو بالایی تو اعلایی .... 🎤ڪربلایے 🌙 (س) <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
18.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایام الله دهه فجر مبارک 😍🌸🎉 آهنگ حماسی هیهات من الذله خواننده: سعید صادقی آهنگسازی و تنظیم: احمدرضا شهریاری <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❤️ من بهشتی هم که باشم، قصر می‌خواهم چکار؟! میروم چادر کنارِ حوضِ کوثر میزنم… 😍💕 💖 💚 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۷۵🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک حین تقوم🌹 ◀️قسمت دوم 💠قائم💠 🌱محدّث نوری (رحمةُ الله علیه) گوید: قائم یعنی: برپا شونده در فرمان حق تعالی ، چون آن حضرت (علیه السلام) پیوسته در شب و روز مهیّای فرمان الهی است که به محض اشاره ظهور نماید... . 🌱 در روایتی از ابوحمزه ثمالی آمده که گوید: از امام باقر (علیه السلام) پرسیدم: یا بن رسول الله ! آیا همه شما قائم به حق نیستید؟ فرمود: آری ، همه ما قائم به حق هستیم. گفتم: پس چگونه حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) را قائم نامیدند؟ فرمود: « هنگامی که جدّم حسین (علیه السلام) کشته شد ، فرشتگان به درگاه خداوند – عزّ و جلّ- صدا به گریه و ناله بلند کردند و عرضه داشتند : اِلها! صاحب اختیار ! آیا غفلت می ورزی از کسی که برگزیدۀ تو و فرزند برگزیده ات و بهترین خلق را به قتل رسانیده است؟! پس خداوند- عزّ و جلّ – به آنها وحی فرمود: ای ملائکه من ! آرام باشید. به عزّت و جلالم سوگند! حتماً از آنها انتقام خواهم گرفت ، هر چند پس از مدّتها باشد. سپس خداوند – عزّ و جلّ- برای فرشتگان از روی امامان از فرزندان حسین (علیه السلام) پرده برداشت. ملائکه خوشحال شدند و دیدند یکی از آنها ایستاده نماز می خواند، خداوند فرمود: به این قائم –عجّل الله فرجه الشریف – از آنها انتقام می گیرم». 🌱 از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: « هنگامی که حضرت قائم (علیه السلام) بپاخیزد ، مردم را از نو به اسلام دعوت می کند و به آیینی که کهنه و مندرس شده و مردم از آن بی خبر مانده اند ، رهنمون می گردد. و بدین جهت حضرت قائم (علیه السلام) مهدی نامیده شده ، که مردم را به شیوه ای هدایت می کند ، که از آن دور افتاده اند. و بدین سبب قائم خوانده شده که به حق قیام خواهد کرد[ و حق را برپا خواهد داشت]». 🌱و از وظایف شیعیان- مستحب و احیاناً واجب- بپاخاستن هنگام یاد شدن نام یا القاب شریفۀ آن حضرت (علیه السلام) و یا خصوص لقب شریف قائم می باشد، و این شیوه بین تمامی شیعیان دوازده امامی در همۀ عصرها شیوع داشته و هست. 🌱روایاتی در این باره وارد شده ، اینکه: روزی در مجلس امام صادق (علیه السلام) نام حضرت صاحب الزمان – عجّل الله فرجه الشریف – برده شد ، امام صادق (علیه السلام) به احترام اسم آن حضرت بپا ایستادند.و در خبری دیگر راجع به سبب بپا خاستن هنگام یاد نمودن لفظ قائم ، از القاب حضرت حجّت – عجّل الله فرجه الشریف – سؤال شد ، آن حضرت فرمود: « زیرا که او را غیبتی است طولانی و از مهربانی شدیدی که نسبت به دوستانش دارد ، به هر کسی که او را به این لقب- که به دولت او و حسرت خوردن از جهت غربتش اشاره دارد- یاد کند، نظر می فرماید. از گونه های تعظیم او این است که غلام به حال تواضع برای ارباب خود بپاخیزد،[ به خصوص] هنگامی که مولای جلیلش به دیدۀ شریفش به او نظر می کند ، باید که بپا خیزد و از خداوند – جلّ ذکره- تعجیل فرجش را طلب نماید». 🌱 عالم جلیل مرحوم فقیه ایمانی گفته است: برخاستن در وقت ذکر اسم مبارک حضرت صاحب الامر (علیه السلام) ، هر چند موافق با تعظیم و احترام از ایشان است ، لکن حکمت مهم تری است و آن امر این است که برای نصرت و یاری آن حضرت (علیه السلام) ، باید همیشه عزم قلب و نیّت صدق مؤمن این باشد که هر وقت آن حضرت (علیه السلام) ظاهر شوند ، او در قیام برای نصرت و اطاعت امر ایشان حاضر باشد ، بدین ترتیب با برخاستن در موقع ذکر اسم ایشان ، اظهار عزم قلبی خود را می کند و می گوید: خداوندا شاهد باش من الان حاضرم ، اگر آن حضرت (علیه السلام) ظاهر شوند ، در نصرت و اطاعتش قیام به امر ایشان نمایم. 🌱بنابراین مهم است که وقت برخاستن ، متذکّر چنین معنایی باشد و در همان حال مسألت تعجیل فرج ایشان را از خداوند نماید ، به وجهی که عمل حضرت رضا (علیه السلام) بیانگر حکمت و استحباب این عمل گردید. 🌱 حدیث بپا خاستن حضرت رضا (علیه السلام) چنین است: وقتی دعبل خُزاعی قصیدۀ معروف خود را بر حضرت رضا (علیه السلام) خواند و امام قائم – عجّل الله فرجه الشریف – را یاد کرد ، امام رضا (علیه السلام) دست خود را بر سر نهاد و به عنوان تواضع بپا ایستادند و برای فرج آن حضرت(علیه السلام) دعا کردند. 🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❤️شَــهیـد مَـهـدی زیـن الدیّــن: در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی می خواهد.   <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تومعذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم. آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت... مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که... حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه، سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد. –تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد. –داری می پیچونی؟ قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار. –حوصلشون رو ندارم. –مژگان ناراحت میشه ها... کیارش زیرلب گفت: –این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم. –بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی... کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت: –مژگان رومیگم. آرش خندید. –حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم. –اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید. –ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا... –اون با مامان مژگان جوره... حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم. آرش نفس عمیقی کشید. –کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه... کیارش با عصبانیت گفت: –زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی. از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.» کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت: –آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه. کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. «سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت: –برم باهاش حرف بزنم. وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند. حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت: –محبت می کنم، اون حالیش نیست. دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد: –آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat