🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت307
کمی دل، دل کردم وبعدگفتم:
–راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل رو خیلی قبولش دارم. از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه.
سعیده مشکوک نگاهم کرد.
–یعنی دوسش داری؟
بغض کردم و گفتم:
–کاش داشتم. اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره.
سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد.
–خب پس قضیهی خواستگاری منتفیه. جوابت منفیه دیگه.
با تردید نگاهش کردم.
–به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر میکنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده.
سعیده ابروهایش بالا رفت.
–راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه.
–خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه. دوما به نظرم میتونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم. همیشه تو رویاهام به این فکر میکردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه. این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه.
–خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه.
–درسته، وقتی موضوع آرش پیش امد، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضیام میکرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده.
حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم میتونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره،
سعیده همانطور با بهت گفت:
–آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره.
–اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه. تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟
–مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمیشناسه.
سعیده تکیهاش را به پشتی داد.
–راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟
–اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟
–باشه. وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟
– به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد. انشاالله که خدا هم کمک میکنه.
سعیده خندید.
–یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید.
–یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟
–اینطورنوشته بود.
قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتیام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم:
–خب چطوری؟
–یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بندهی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم.
کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود.
–چه راهکارهایی؟
–حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه.
–ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه. این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بندهی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و میتونم ببخشمش.
بعد آهی کشیدم و پرسیدم:
–سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟
–نمی دونم، توکه امدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم.
–دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟
باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد.
اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد.
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. دیگه نمیخوام اذیت بشی.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت308
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت:
–نخیرنمیبخشه، نبخشیشها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دخترهی چشم سفید.
راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه.
اسرا اعتراض آمیز گفت:
–اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم.
–قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی.
سعیده باخنده گفت:
–توبهی گرگ مرگه.
اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت:
–چشم. دیگه تکرارنمیشه.
سعیده گفت:
–ولی من نمیبخشمت.
–حالا کی ازتوعذر خواهی کرد.
لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند.
اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت:
–خیلی خوب بابا معذرت.
–نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟
از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید.
سعیده گفت:
–خب بابا چون بندهی خدا هستی میبخشمت.
همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم.
برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانهها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد.
نمیدانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیهی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمیخواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا میدانست که چقدر به او احتیاج داشتم.
یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت:
–راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید.
از کارهایش هم خندهام میگرفت هم ترسم بیشتر میشد.
همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت:
–راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟
مادر با ناراحتی گفت:
–سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته.
اسرا گفت:
–البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد.
مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت:
–به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید.
اسرا خندید و گفت:
–ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود.
یا دفعهی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه.
اسرا خندید و گفت:
–ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف میکنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به...
در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم:
–اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه.
–نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا...
دستم را به علامت سکوت بردم بالا.
–باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست.
سعیده خندید و گفت:
–اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد.
مادر گفت:
–بچهها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها.
سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
–خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟
همه خندیدیم.
به خانه که رسیدیم اسرا گفت:
–به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام.
با چشمهای گرد شده گفتم:
@shohada_vamahdawiat
حاجےپرکشیدورفتپیشحسین...💔
لحظہیوصال
استکہدیدندارد...
‹پدرشهیدحسینمعزغلامے🥀›
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خانومشون گفتن چرا چشمات انقدر قشنگہ...؟!
گفتن چون تا حالا باهاشون
گناه نکردم🙃
#سالروز_شهادتت_مبارک
#شهیدانه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:7⃣
🍃قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان دیگر ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم ،یک روح بزرگ ،آزاد از دنیا و متعلقاتش اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد.آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ،ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت .
مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ !
🍃آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه .ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراندکه لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد .روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند.با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد .گفتند : نه .
🍃آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم .اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم .این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود .
آنها همچنان حرف خودشان را می زدندو من هم حرف خودم را .تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم .فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ،اما مصطفی مخالف بود ،
🍃اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود.می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید.من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد .با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد .وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند .اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
◇◇◇◇◇◇
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢عموش گفت شهید میشی
🔹خواهر زاده ام ، مصطفی ،در سن نوجوانی مرا امین و سنگ صبور خودش می دانست . یکبار آمد و گفت: دایی جون من خواب عمو علی کرم رو دیدم «علی کرم امیدی» عموی مصطفی بود که سال 60 به شهادت رسید : خیره ان شاالله . خب تعریف کن برام ببینم. خواب دیدم عمو اومده پیشم و داره باهام حرف می زنه... بعد از مقداری سکوت ادامه داد : گفت : «ان شاالله تو هم شهید می شی»
➥ @shohada_vamahdawiat
🌻💖🌷
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه
خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده..😂😂😂😂
#طنزجبهه
#میشهخندیدبدونمسخرهقومیتها
#میشهخندیدبدونغیبتکردن
#میشهخندیدبدونحرفهایرکیک
#میشهخندیدبدونگناهکردن
#میشهباهمخندید
#میشهباادبخندید
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
Zamine-Shahadat_Emam-Kazem_Rasuli_1399.mp3
4.08M
▪️🍃جز ناله های مناجاتت
کسی نالتو نمیشنونه...
◼️ #زمینه شهادت حضرت #موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
حاج مهدی #رسولی
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🏴🏴🏴🏴🏴
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت309
اینوببین، انگار سیزده بدره.
مادر گفت:
–فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمش
سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–نه ملکه بزرگوار، خالهی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش میکنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان.
مادر دست سعیده را گرفت:
–پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو میکنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه.
سعیده چشمکی زد و گفت:
–معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره.
اسرا با شنیدن این حرف اخمهایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت.
یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند.
روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه مینشستم و درس میخواندم تا ساعت امتحانم برسد.
بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم.
گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده:
–خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت.
فوری به سعیده زنگ زدم.
–قضیه چیه سعیده.
– قبلا برنامه امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من میپرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه.
–در مورد چی سعیده؟
–چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه.
–نه بابا، فکر نکنم. خواهرش میگفت خودش روش نمیشه.
–چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته.
گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است.
با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم.
به طرفم قدم برداشت. به یک قدمیام که رسید سلام کرد.
مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچهاش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف.
نمیدانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
با شرمندگی گفت:
–میخواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد.
–بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو میگیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم.
همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت:
–راحیل میدونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد:
فکر میکردم عشق و علاقت بیشتر از...
با جدیت و تحکم گفتم:
–دروغه،
–پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون میگفت...
با اخم گفتم:
–اون نامزدم نیست.
با نگاهش چشمهایم را کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم:
– باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بیارزش شدن نتیجهی دیگهایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانوادهاش و بچهی برادرش احساس وظیفهی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغدیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقههام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو میشناسم که از خانوادشون، بچههاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن.
رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت:
همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشمهام زل زد.
–میخوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد:
–من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد.
–راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه.
بعد اشاره کرد به دخترش و گفت:
–همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمیشنوه. اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت.
برای لحظهایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بیتفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچهاش انداختم و گفتم:
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴ما آل هاشمیم غارت زمابریست
🌴آئین مان مبارزه با ظلم و خودسری ست
🎤 #حاج_مهدی_رسولی
👌#زمینه بسیار دلنشین
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم
سوالات مسابقه #بانوی_چشمه ویژه عید بزرگ مبعث 🌹🌹🌹🌹
1⃣ یکی از قانون هائی که عرب ها برای طواف کعبه وضع کرده بودند چه بود؟؟
2⃣ نام سه بت را که بت پرستان آنها را دختر خدا مینامند را بگوئید؟؟
3⃣ خانه ای که خیمه ی آبی رنگ بر روی آن نصب شده است چه نام دارد؟؟ و خانه ی کیست؟؟
4⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها چند سال داشت و نام سه تا از خواستگارهای ایشان را بیان کنید؟؟
5⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها به چه نیت به فعالیت اقتصادی مشغول بود ؟؟
6⃣ جاهای خالی را پر کنید ⬇️
خديجه به خداى يكتا ايمان دارد و از همه بت ها بيزار است. او به آرمان بلند خود فكر مى كند. او مى خواهد وقتى........... ظهور كند بتواند بدون هيچ مزاحمى............. همان ..............(ع) است.
7⃣ ابوطالب به چه منظور به دیدار حضرت خدیجه سلام الله علیها آمده است و چه تقاضای دارد؟؟.
8⃣ مژده ای که مَیسِره به حضرت خدیجه سلام الله علیها داده بود چه بود؟
9⃣ جاهای خالی را پر کنید⬇️
او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه ........ را ببيند.
هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: .......... در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد".
🔟 برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز!
برخيز و مردم را آگاه كن!
خداى خود را به بزرگى ياد كن! این صدای کیست که به گوش محمد (ص) میرسد؟؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
هفت جواب صحیح در قرعه کشی شرکت داده میشود🌹🌹
جوابهاتون رو تا عید بزرگ مبعث به آیدی زیر ارسال کنید....👇👇👇👇
@Yare_mahdii313
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت310
–چرا؟
–دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمیکردم و همه چی میخوردم. گاهی سیگارم میکشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه.
–چه داروهایی؟
–خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند.
وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچههای قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده.
آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم میخواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بیرحمانه حرفی از او نمیزد.
–اینارو برات تعریف کردم که خواستهام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد.
–باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو...
نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهیاش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم:
–من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم.
–من باید برم.
او هم بلند شد و گفت:
–میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم...
–میام.
دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم میکرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمیتوانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم:
–چه رشتهایی درس خوندی؟
–مدیریت چطور؟
–واقعا؟
ایستاد و نگاهم کرد.
–منظورت چیه؟
–هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه.
بی تفاوت گفت:
–چهربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره...
–تاحالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش.
دوباره به طرف در خروج راه افتاد.
–فکر نکنم، چطور؟
–مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمیکرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمینوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفثاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت:
–راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه.
ناخواسته پرسیدم:
–اون ازت خواست که بیایی؟
در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد.
همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد.
بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم:
–این... اینجا... چیکار میکنه؟
مژگان به طرفم چرخید و گفت:
–داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد.
قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبهی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت:
–راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم.
مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد.
بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کرد.موقع سوار شدن دیدم که هر سهی آنها به ما چشم دوختهاند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت311
همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم:
–پس ریحانه کو؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–پیش زهراست.
"یعنی هنوز از دستم ناراحته؟"
–اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت.
نگاهم را به بیرون دادم و گفتم:
–خواهر فریدون بود. امده بود برای عذر خواهی و این حرفها.
اخمهایش پر رنگ تر شد و گفت:
–خدا رو شکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرسها راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت:
–کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا میدونه. انگار زهرا درست میگه.
خیلی دلم میخواست بپرسم منظورش چیست. ولی جرات پرسیدنش را نداشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد:
–نمیپرسین چرا امدم دنبالتون؟
آنقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع را فراموش کردم.
–اتفاقا میخواستم بپرسم.
سعی کرد اخمهایش را باز کند و گفت:
–امدم در مورد برنامهایی که اون روز در موردش باهاتون حرف زدم. نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانها براتون برنامه دارم؟
قلبم تپش گرفت.
–بله یادمه. منتظر ماندم که ادامه داد:
–یه مدت بود به خاطر کم کاریهای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایدهایی نداشت. تا این که اخراج شد.
خواستم ازتون بپرسم یه مدت میتونید جاش بیایید شرکت؟
اگه دلتون خواست میتونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم.
با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین درخواستی را نداشتم. فکر من حول چیز دیگری میچرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی به او نگفته است.
–خیلی حرفم غیره منتظره بود؟
نگاه از او گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–نه، فقط، آخه...من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینهایی ندارم.
شاید نتونم...
ابروهایش بالا رفت.
–شما نتونید؟ حرفهای عجیبی میزنید.
–عجیبه که میگم بلد نیستم؟
–عجیبترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که میتونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید.
شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید.
از این همه اطمینانش قند در دلم آب شد.
–شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما میگید نیست.
–همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون میکنم، یاد میگیرید. از اون نظر مشکلی نیست.
–راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی...
–ولی چی؟
–خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی...
–اونم حل میشه.
–نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم.
دوباره چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد از آینه نگاهم کرد.
–من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد.
قرار شد که باهاتون صحبت کنن. در مورد همون مسئلهایی که زهرا قبلا مطرحش کرده.
نتیجهی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس میتونم با واحد دیگه جابه جاتون بکنم که راحت تر باشید و تو واحد من نباشید.
شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم.
آنقدر با حیا این حرفها را میزد که نتوانستم سرم را بلند کنم و حرفی بزنم.
سکوت کردم. تا این که به جلوی در خانه رسیدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری
مداح: #حاج_مهدی_رسولی
#شهادت_امام_موسي_کاظم
#ماه_رجب
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌹▪️امام کاظم ع
بدانید که بهاى تن شما مردم، جز بهشت نیست، آن را جز بدان مفروشید.
▪️🌹شهادت مظلومانه ی هفتمین مولای غریب شیعیان تسلیت باد.
→ #ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#شـــــهید_محسن_حججے🥀
بعضی وقـــــتا دل ڪـــــندن از یـــــہ سری چـــــیزای خوب، باعثـــــ میشـــــہ یـــــہ سری چیزای بهتری رو بدست بـــــیاری.
#سلام_ودرود_برشهیدان 💐
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
نشانه ای برای شناخت و تشخیص امام مهدی از مدعیان دروغین
🔆 امام باقر فرمودند: اگر امر بر شما مُشتَبَه شود «عهد پیامبر خدا، پرچم و سلاح او» و «نفس زکیه» که از فرزندان امام حسین است بر شما مشتبه نمیشود [و اینها برای شناخت امام مهدی برایتان کافی ست] و اگر اینها نیز برایتان مشتبه شد «ندای آسمانی» که به اسم و کار او ندا میدهد، برایتان مشتبه نخواهد شد. (تفسیر عیاشی، ج۱، ص۶۵)
🔹 علائم ظهور ممکن است از نظر زمانی با ظهور فاصله زیادی داشته باشند، اما علائمی که کارکردشان تعیین هویت و تشخیص امام مهدی هستند، باید نزدیک به ظهور رخ دهند تا این خاصیت در آنها تحقق پذیرد.
🔺 امام صادق فرمودند: میان قیام قائم و کشته شدن نفس زکیه تنها پانزده شب فاصله است. (کمال الدین، ب۵۷، ح۲)
→ #ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✨❄️✨
این آخرین زمستان قرن است
و دیگر هیچ پاییزی و زمستانی
با پسوند ١٣٠٠ تکرار نمی شود
این پایان یک داستان بلند است
صد سال دیگر در آخرین زمستان
قرن ١٤٩٩ دیگر هیچکدام از ما
نخواهد بود. همه رفته ایم. آنچنان
فراموش شده ایم که انگار هیچوقت
نبوده ایم باورش سخت است ولی
حقیقت دارد پس تا میتوانیم مهربان
باشیم و به هم خوبی کنیم...
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:8⃣
🍃روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند.همه آنجا را ترک کرده بودند.من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بودبا بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ،سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ،
آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید .با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست .خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم .تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .
🍃مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر .گفتم: نمیروم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم.مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید
هر چه زودتر برگردی بیروت.اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت،برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین !اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند !من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم .خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر !
🍃وقتی من خواستم برگردم ،مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم .من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم .به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ،
تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید .او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ،جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ،مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ،ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢بوسه بر پای مادر
🔹در سن هفده سالگی وارد حوزه علمیه شد . هر وقت مادرش را می دید پای مادرش را بوسه میزد و احترامش را همیشه نگه می داشت . بعد از مدتی تحصیل در حوزه علمیه خوی به استخدام نیروی انتظامی درآمد و در پیرانشهر مشغول خدمت گردید تا سرانجام در بیست و ششم آبان 96 در تعقیب و گریز با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت312
کلید را در قفل چرخاندم. ناگهان سعیده از پشت چادرم را کشید و گفت:
–زود باش همهی خبرها رو رد کن بیاد. دستم را روی قلبم گذاشتم.
–ترسیدم دیوونه، تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟
خندید و گفت:
–نرفتم بالا چون خاله تنهاست. گفتم یه وقت چیزی ازم میپرسه منم مجبور میشم لو بدم.
تیز نگاهش کردم.
–یعنی اینقدر دهن لقی؟ اسرا کجاست؟
–اونم تو راهه، رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه، واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان.
–من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم...
حرفم را برید و گفت:
–ول کن راحیل، اسرا به خون کمیل تشنس حالا تو میگی...
وارد خانه شدم و گفتم:
–بیخود کرده، اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار...
مادر نبود.
فقط صدایی از اتاقش میآمد. جلوتر که رفتم صدای روضهایی که مادر گوش میداد واضحتر شد. مادر گاهی در خانه روضه گوش میکرد و خودش را سبک میکرد.
آرام به سعیده گفتم:
–یه دم نوش میسازی؟ مامان امد دور هم بخوریم.
سعیده هم با صدای آرامی گفت:
–میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت میکنهها! وقتی میفهمم گریه میکنه ناراحت میشم، هر چند خودش میگه حالم خوب میشه.
–اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه، فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه.
–خاله اون دفعه میگفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن. آخه چطوری گریشون میگیره؟ اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست.
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
– آهنگهای غمگین گوش میدن، یا مصیبتها و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف میکنن.
ولی اونا توهم دارن، گریه برای این چیزها یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه. شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا، اون گریه کجا. اصلا طبعهاشون کاملا مخالف همه.
سعیده پرسید:
–یعنی گریهی اونا سردیه؟
–آره، واسه همین باعث افسردگی میشه. سعیده فکری کرد.
– اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم. حالم خیلی بد بود، همون روزها محرمم نزدیک بود. خاله گفت توی این مراسمهای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن. چون بهت شجاعت و قدرت میده. اعتماد به نفس پیدا میکنی. خاله راست میگفت راحیل.
سرم رو به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
–من مطمئنم خیلی اَسرار توی همین عزاداریها و گریهها هست که هنوز کشف نشده.
بعد اخم تصنعی کردم.
–وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم.
سعیده همانطور که دگمه مانتواش را باز میکرد بلند گفت:
–همون دم نوش رو با نون تلیت کن بخور. بعد خندید.
هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. من هم مثل خیلی آدمهای ناشکر شیرینیهایش برایم یادآوری نمیشد. مثل خوردن یک مشت بادام که تلخی دانهی آخر خط میکشد به خوشمزگی بادامهای قبلی.
سالهایی که در دانشگاه بودم را مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به آن بیارزد؟ به این چیزها فکر میکردم که مادر وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقهایی نگاهم کرد. چشمهایش نشان میداد که دل پری داشته است. بی مقدمه پرسید:
–چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
با حرف مادر با بهت نگاهش کردم. "یعنی همهی مادرها اینقدر تیز هستن؟"
سعی کردم غافلگیریام را مخفی کنم.
–خب اشکالی داره؟ کنارم روی تخت نشست.
–میخوام دلیلت رو بشنوم. میدونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرها چقدر شبیه خدا هستند برای بچههایشان. حرفها را قبل از این که گفته شود میدانند. کمی این پا و آن پا کردم، مادر خیلی جدی بود نمیشد حاشیه رفت. کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم من هم بیمقدمه حرف بزنم.
–دلم میخواد کاری رو که آرش کرده من هم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم.
مادر آهی کشید.
–او بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحت تره. اینو فراموش نکن.
–میدونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهود تره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه.
نگاهم کرد.
–واقعا در میشه؟
–اینطور فکر میکنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمیدونم مادرا بچههاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمیکنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم.
نمیدونم چه حسیه، ولی دلم نمیخواد...نگاهی به مادر انداختم.
–دلت نمیخواد چی؟
گوشهی بلوزم را به بازی گرفتم. مادر دستم را گرفت و چانهام را بالا کشید.
🍃🌸
🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>