🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_46😍✋
محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم
_ من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟!
اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک!
-جدی می گم...
باورنمی کنی از عطیه بپرس ...
آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی...
دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم
_دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم
بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم
طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی!
چشمهام گرد شد
_امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟!
آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت!
دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ...
خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام ....
حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟مگه میشه؟
با حرص گفتم:
_بله میشه نمونه اش منی که جلوت نشستم ...
هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم
وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد!
بلند بلند خندید
-حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون
متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم
_ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی
دلم می خواست می خریدم
این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد
آویز گردنبند رو از دستش کشیدم
چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ...
آروم بودم و پرازارامش!
زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود
-ممنون
با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش
رو گرفتم...
بیست دقیقه دیگه غروب بود ...
دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو!
-ببخشید نزاشتم بخوابی
-من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم
عزیزم!؟
چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم!
-من نزاشتم تو استراحت...
بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو !
آروم گفت: ممنونم که هستی!
گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز
درآوردچون حالا راضی بود از بودنم!
خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه
شد!
-خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه
پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ...
نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند
..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح!
-الو محیا...؟؟؟
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ...
همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!!
-جونم امیر علی چی شده؟!!
صداش روشنیدم
_جونم عمو ...جان اروم گلم!
-امیرعلی اون بچه کیه؟!می گی چی شده؟
صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو
آروم می کرد...
-امیرعلی؟!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
👇👇👇
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج از همگی دوستان عزیزم 💖💖💖💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 💖💖💖
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین.
خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_47😍✋
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد
نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه
بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز!
امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال
جولون میداد!
اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم
گلم...چی شده؟؟...
امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم
قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد
بیرون!
حاال نوبت من بود-چی شده؟
به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده
هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و
آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟
-مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن
قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون !
-امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که
حواست بهش باشه
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم
–آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم
امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو
به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام
حرف می زدم رفتم توی خونه.
نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون
گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و
تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش
هست !
باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر!
صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی
گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون
اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟!
...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و
شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت
یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی
داشته باشه !
پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک
پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد !
-بروتو خونه
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا
بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود!
صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون
کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می
آورد توی چشمهات!
دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن
نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی
همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها!
عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم
می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون
دیدی چی شد ؟!یتیم شدم !
و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار
هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست !
گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ...
به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده
ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت
گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0
-عمه جون محیا!
با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم
انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی !
-جونم عمه؟
با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه
جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼در اولین چهارشنبه اردیبهشت ماه
🍃صلواتی ختم کنیم به نیت
🌼 سلامتی وتعجیل در فرج
🍃حضرت ولی عصر عج
🌼و حاجت روایی شما عزیزان
🍃🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍃🌼وآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌼وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
↘️💖🌻🌷
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿در تمام مشکلات امام زمان (ارواحنافداه) را فراموش نکنید.
#آیت_الله_ناصری
#امام_زمان
#محبت_مهدوی
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_مبارک_رمضان
🌷با نشر مطالب،مهدیار باشید👇👇
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#بهار_قران
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#دلــــــنوشتـــــه 📝
🌷 دلم براے #شهیدان بهانه مے گیرد😔
در دلــم همیشه یادتان روشنــی
بخش لحظــه هاے تاریک زندگــے ست،🎆
💥 اما امروز بیشتر از همیشه
دلتنگتانم...😞
🌱شما را به لبخند #معبود؛
در قهقهه ے مستانه تان😄،
بیادمان باشید و دستگیرمان....!
🌱ڪه ما را هر لحظـه بیــمِ گم شدن
هست 😰در این دنیــاے فانـے
🌱همیشــه به حـالِ شما غبطـه
میخــورم ... 😢
🌱به حالِ شمایـے ڪه سبب تبســم مــولاے غریبــم بودید و هستیــد ...👌
⚡️راستـے میشود براے دلـ♥️ـم دعا ڪنید!؟
❣ " #شهدا_همیشه_نگاهی" ❣
#ماهخدا
#بهار_قران
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید |اگر اتفاقا #امام_زمان (عج) را دیدم...
🔺بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره) در رابطه با حضرت ولی عصر (عج)
#بهار_قران
#التماسدعا
#شهداومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهپنجم
3. نیز روایت شده: امام کاظم(ع) به پسرانش میفرمود:
«هذا اَخُوکُم عَلِیُّ بنِ مُوسَی الرِّضا (ع) عالِمُ آلِ مُحَمَّدٍ، فَسَلُوهُ عَن اَدیانِکُم، وَ احفَظُوا ما یَقُولُ لَکُم:
این برادر شما علی بن موسی الرضا(ع)، عالم آل محمّد(ص) است، در مورد صحت دین و روشهای خود از او بپرسید، و آنچه را او به شما میگوید فرا گیرید و رعایت کنید.»
از این روایات به روشنی فهمیده میشود که امام کاظم(ع) قبل از شهادتش، سرپرستی و عهدهداری امور را به امام رضا(ع) واگذار نموده بود، و پسران خود و سایر مردم را به آن حضرت ارجاع میداد، و حضرت رضا(ع) پشتیبان محکم و مطمئنی برای پدر بود.
دستیار سیاسی، و شریک غمهای پدر
در شمارهی قبل بیان شد که سراسر مدّت 35 سال امامت امام کاظم(ع) با حوادث و فراز و فرودهای سیاسی آمیخته بود، و آن حضرت با کمال قاطعیّت، موضع سیاسی خود را مشخص کرد، و در برابر چهار طاغوت عصرش (منصور دوانیقی، مهدی عبّاسی، هادی عبّاسی و هارون الرّشید) ایستادگی نمود، به ویژه در عصر خلافت هارون، که 15 سال آخر امامت امام کاظم(ع) در این عصر بود، سختیهای زندانهای گوناگون را از بیتفاوتی در برابر هارون، ترجیح داد، و در هر فرصتی بر ضدّ آن طاغوت مقتدر و یاغی، سخن گفت.
امام هشتم حضرت رضا(ع) در تمام این مدّت در کنار پدر، از آرمان پدر دفاع میکرد، و دستیار و پشتوانه استوار پدر در حوادث سیاسی و ... بود و در غمها و در رنجهای امام کاظم(ع) شرکت داشت. هرگز در برابر حرامیان پلید، و قدرتطلبان هوسباز، سر فرود نیاورد، راه پدر را ادامه داد، و در پشت سپر تقیّه، مردم را به شدّت از یاری ستمگران و کمک به خلفای طاغوتی برحذر میداشت، و همان اهداف پدر را دنبال میکرد. برای روشن شدن مطلب، نظر شما را به روایات زیر جلب میکنم:
ادامه دارد
💖💖💖💖💖💖💖💖
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef