هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههجدهم
امام وضو مى گيرد و از خانه خارج مى شود. بيا ما هم همراه آن حضرت برويم؟
امام به سوى "مسجد الحرام" مى رود. همه ياران، همراه آن حضرت مى روند. نگاه كن! امام كنار درِ خانه خدا به نماز مى ايستد و بعد از نماز، دست هاى خود را به سوى آسمان مى برد و چنين مى گويد: "خدايا، آن چه خير و صلاح مسلمانان است براى ما مقدّر فرما".
سپس قلم و كاغذى مى طلبد و براى مردم كوفه نامه اى مى نويسد.
اكنون امام مى گويد: "بگوييد پسر عمويم، مسلم بن عقيل بيايد".
آيا مسلم بن عقيل را مى شناسى؟ او پسر عموى امام حسين(ع) است. مسلم، شخصى شجاع، قوّى و آگاه است و براى همين، امام حسين(ع) او را براى مأموريّتى مهم انتخاب كرده است.
امام به بزرگان كوفه رو مى كند و به آنها مى فرمايد: "من تصميم گرفته ام مسلم را به عنوان نماينده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را براى من گزارش كند. وقتى گزارش مسلم به من برسد به سوى كوفه حركت خواهم كرد".
بزرگان كوفه بسيار خوشحال مى شوند و به همديگر تبريك مى گويند. آنها يقين دارند كه مسلم با استقبال باشكوه مردم روبرو خواهد شد و بهترين گزارش ها را براى امام حسين(ع) خواهد نوشت.
همسفرم! آيا دوست دارى نامه اى را كه امام براى مردم كوفه نوشت برايت نقل كنم: "بسم اللَّه الرَّحمـن الرَّحيم; از حسين به مردم كوفه: من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. براى همين، پسر عمويم مسلم را نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوى شما خواهم آمد".
امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است.
امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد"
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#آقای_عزیز_ظلم_نکن❗️
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
آقای عزیز، ظلم نکن ... معصیت هم ظلم به نفس است، معصیت مانند آن است که انسان لب چاه هزارمتری برود و بگوید: میتوانم خود را به داخل چاه بیندازم، و به نظرش معصیت کار آسانی است، ولی عاقبت و فرجام آن، چه؟ و چهبسا انسان را به اسفلسافلین و دَرَکات جهنم برساند.
📚 در محضر بهجت، ج1، ص191
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
|⏳| ویژگےهاےعجیبِ
حضرتمھدۍ|؏ج|..💕
#ڪلیپ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
AUD-20210205-WA0026.mp3
2.3M
🎧دعای هفتم صحیفه سجادیه
🎙با نوای حاج محمود کریمی
🦋💖🌹
🌷مهدی شناسی ۲۲۱🌷
🌹...و خزان العلم...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
☘ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﻭﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﮏ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻮﺷﯽ ﻧﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻦ،ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺮﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﺁﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻮﺷﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﺮﻩﯼ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ.ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻭ ﻧﺎﺯﻝ ﺍﺳﺖ.
☘ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺮﻩﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ از قرآن،ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩیﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻇﺮﻓﯿﺖﻫﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳت.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺧُﺰَّﺍﻥَ ﺍﻟْﻌِﻠْﻢ.
☘ﺍﯾﻦﻫﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧشند.
ﻋﻠﻢ ﯾﮏ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺮ ﺍﯾشان ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ.ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻭ ﻣﮑﺸﻮﻑ ﺍﺳﺖ البته ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ.
☘ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡَ ﺇِﺫَﺍ ﺷَﺎﺀَ ﺃَﻥْ ﻳَﻌْﻠَﻢَ ﻋُﻠِّﻢَ "
"ﺍﻣﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺪﺍﻧﺪ،ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ"
☘نبايد بگوییم:ﻣﻦ ﺑﺮﻭﻡ ﺣﺮﻡ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﻢ. ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﺰﻩ ﺭﯾﺰﻩﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ و گناهان من ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ. ﺍﺻﻼ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ.ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻭ ﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ،ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.
⚪️ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺒﻬﻪ ﺑﺎﺷﺪ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍهل بیت ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﺧﻄﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ؟
⚪️ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻮﻓﻪ ﺍﺑﻦ ﻣﻠﺠﻢ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ ﻧﻤﯽﺭﻓﺖ.ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽﺭﻓﺖ.ﻣﮕﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﺪ «ﻭَﻻَ ﺗُﻠْﻘُﻮﺍْ ﺑِﺄَﻳْﺪِﻳﻜُﻢْ ﺇِﻟَﻰ ﺍﻟﺘَّﻬْﻠُﻜَﺔِ» (ﺑﻘﺮﻩ/195) ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﮐﺖ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﺪ؟
⚪️ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﺟﺎﻡ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﯿﺪ؟ﻣﮕﺮ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ؟
⚪️ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ و ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮎ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺳﯿﺪ.
⚪️ﺷﻤﺎ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﯿﺪ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ.ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻨﻮﺷﯿﺪ. ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﯽ،ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ،ﺩﺭ ﯾک ﺭﻭﺯﯼ،ﺳﺎﻋﺘﯽ،ﺩﻗﯿﻘﻪﺍﯼ،ﺛﺎﻧﯿﻪﺍﯼ، ﺑﺎ ﺳﻤﯽ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﯼ ﺗﻮﺳﻂ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﻭﯼ. ﺍﺻﻼ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﻘﺮﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺘﻤﯽ ﺍﺳﺖ.
⚪️ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ که ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ از دنیا ﻣﯽﺭﻭﯾﺪ.ﺧﺐ ﺍﻵﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺳﺖ.
⚪️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ.ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺮﻭﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ.
⚪️ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺎﻓﺎﺗﯽ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺩﺍﺷﺘﻦ امام ﻧﯿﺴﺖ. ﭘﺲ ﺧﺰﺍﻥ ﺍﻟﻌﻠﻢ ﯾﮏ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍمامان ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺶ غیبند...
❤️🌷🌻❤️🌷🌻
#مهدی_شناسی
#قسمت_221
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ رابطه حق الناس و ظهور...
#استاد_رائفی_پور
#امام_زمان
#موانع_ظهور
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_چهار.....
مادر نفس بلندی کشید و گفت:
_ یه طوری ، تو ، آدمو نگران می کنی که این دو روزه
داشتم سکته می کردم ... یه خبر به من می دادی الاقل.
لبخندی زدم و گفتم :
_باور می کنی اصال وقت نشد ...حاال
رادین کجاست؟
_ دیشب با امیر تا دیر وقت تو پارک بودند ... بیچاره بچه
ام سرشو با رادین گرم کرده ، هرچی میگم بابا ، سن و
سالی ازت گذشته ، یه آستین باال بزن اما گوش نمیده ،
میگه وقتی مردی ، زنش از دنیا میره ، دیگه هرکسی زنش
نمیشه ... منطقش منو دیوونه کرده .
لبخند تلخی که زدم از دید مادر پنهان نماند ، اما برای امید
دادن به مادر گفتم:
_ درست میشه انشاهلل صبر داشته باش. وارد خانه شدم و
روی مبل نشستم و مادر برایم چای آورد. خاطرات گذشته
مثل نسیمی از سرم گذشت . روزی که قهر کرده بودم ،
روزی که رادوین وکالت طالق به من داد ، روزی که برای
آخرین بار ، دیدن رامش آمدم.
مادر لیوان چای برایم آورد و گفت :
_خوب حالا زنگ می زدی رادوین میگفتی شام امشب
اینجا باشید.
_ نمیشه مادرجان ...نمیشه ، رادوین خسته است وقتی
میاد فقط میخواد بخوابه ... بعدشم به این بچه قول داده
میبرتش پاساژ نزدیک خونمون ، امشب باید ببرمش ،
نمیخوام بدقول بشه پیش رادین .
مادر همراه نفس عمیقی گفت:
_ خوب همین که خوب و خوش باشید برای من کافیه ...
باشه اصرار نمیکنم ، حاال میدونه تو اینجایی؟
با لبخندی به این حرف مادر گفتم:
_ میشه من بدون اجازه رادوین جایی برم؟!
و مادر با حرفی که زد باز نگرانی را در وجودم زنده کرد:
_آخه شوهرت حساسه ، میترسم به خاطر همین دعواتون
بشه.
نمیدونم چرا انقدر مطمئن جواب دادم: _نه خیالت راحت ،
چند روزه حالش خوبه ... فکر نمی کنم واسه این چیزا
دعوامون بشه .
شاید بزرگترین اشتباه من همان لحظه اتفاق افتاده بود .
کاش بیشتر به رادوین زنگ میزدم . کاش پیام نمیدادم .
کاش انقدر زنگ میزدم تا گوشیش رو برداره . اشتباه کردم .
یک بیت شعر ساده آن روز مرا غافل کرد از همه حساسیت
های قبلی رادوین .
خونه مادر بودم . وقتی نه خبری از رادوین شد و نه تماسی
گرفت و نه پیامی داد ، خیالم راحت شد که حتما پیامک مرا
خوانده . داشتیم ناهار می خوردیم که موبایلم زنگ زد.
یک نگاه صفحه گوشیم انداختم . رادوین بود . سرم بی
اختیار سمت ساعت چرخید . ساعت نزدیک سه و نیم ظهر
بود . گوشی رو برداشتم و در حالی که دهانم را از لقمه ای
که گرفته بودم خالی می کردم جواب دادم:
_الو ...
همان کلمه سه حرفی ساده را گفتم و صدای فریادی
شنیدم ، که ماتم برد . حتم دارم که مادر هم شنید . انقدر
فریادش بلند بود که چشمان مادر روی صورتم خشک شد:
_کدوم گوری هستی تو ؟
میتونم بگم حتی نتونستم حرف بزنم. انگار لال شده بودم .
ترس و اضطراب و تپش قلب و هرجور درد و مرضی که بود
یک آن به وجود ریخته شد ، یک طوری که اصلا با خودم
شک کردم ، نکند کاری کردم ، اشتباهی مرتکب شدم ، که
لایق همچین فریادی هستم.
سکوتم طولانی شد و فریاد دوم رادوین بلندتر:
_بهت میگم کجایی لعنتی ؟
به زحمت آهسته نجوا کردم :
_ خونه مادرم .
و باز حس کردم که مادر هم شنید که کاش نمی شنید.
_ تو غلط کردی رفتی اونجا ... کی بهت گفته بری اونجا
؟ ... چرا به من نگفتی ؟
اصلا من مانده بودم که چی بگویم. خشکم زده بود . نگاه
مادر هم روی صورتم سنگینی می کرد . نمی خواستم
جلوی او حرف بزنم ، اما رادوین مجبورم کرد . باز فریاد زد:
_هزار بار بهت گفتم وقتی خونه میام باید خونه باشی.
آب گلویم را قورت دادم و با لبخندی که فقط نمایشی بود
برای دلخوش کردن مادر گفتم :
_باشه باشه ما منتظرتیم ... بیا دنبالمون.
و تماس قطع شد . نفس بلندی کشیدم تا التهاب تپش
های کوبنده ی ، قلبم را کم کنم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_پنج.....
اما نگاه مادر با آن ریزبینی دقیقش روی صورتم مانده بود .
_تو به رادوین نگفتی که میای اینجا ؟!...درسته ؟
سعی کردم اضطرابم را از چهره من نخواند:
_چرا به خدا ... صبح بهش زنگ زدم جواب نداد ، بهش
پیام دادم گفتم میام اینجا .
مادر با عصبانیت و لحنی جدی صدایش را بالا برد:
_هنوز نمیدونی نباید به شوهرت پیام بدی ؟! ... باید حتما
اونقدر زنگ بزنی تا جواب بده .
حق با مادر بود . من اشتباه کرده بودم. کاش همون صبح
، بهش گفته بودم یا اونقدر زنگ زده بودم تا جواب میداد و
من میگفتم که می خواهم بروم خانه ی مادرم .
اصالً نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم . سفره رو جمع
کردیم . ظرف ها رو اما نشسته ، صدای زنگ خونه بلند
شد . ساعت نزدیک ٤ بعد از ظهر بود. رادین را با عجله
حاضر کردم و روی مادر و بوسیدم و گفتم :
_ما زود بریم که عصبانی نشه ... فقط تو رو خدا برام دعا
کن.
بیچاره مادر باز استرس گرفت :
_به من زنگ بزن ، بگو چی شد خب ؟
کفشهایم را پوشیدم و چادرم را سرم کردم و سمت در
حیاط دویدم. دست رادین را در میان دستم می فشردم و
سمت ماشین رادوین می دویدم . در ماشین را که باز کردم
، حس کردم از شدت اضطراب ، قلبم درحال ایست کردن
است .
خودم هم روی صندلی جلو نشستم . یواشکی به چهره
رادوین نگاهی انداختم. خیلی عصبانی بود . اونقدر که
مجبور بودم با نهایت آرامش حرف بزنم.
و تنها یک جمله گفتم .
_ فکر میکردم پیاممو میخونی .
و جوابم فریاد بلندی بود که کشید:
_ خفه شو دهنتو ببند ، رفتم خونه میبینم هیچکی نیست
... کی بهت گفته بدون اجازه من بری خونه مادرت ؟.....
چرا بهم زنگ نزدی ؟
_ به خدا زنگ زدم رادوین جان ...اما گوشی رو بر نداشتی.
محکمتر فریاد زد . اونقدر محکم که حس کردم ظرف بلور
احساسم از بالای طاقچه اطمینان به پایین پرت شد و
شکست .
_اونقدر زنگ میزدی تا من بردارم ...نه اینکه یه پیام بدی
، رفتی و نمیدونی من خوندم یا نه.... از صبح تا حالا
سرکارم ... وقتی میام خونه می خوام تو باشی ، هنوز اینو
نمیدونی ؟!
حالم بد بود . یه چیزی مثل یک بادکنک کوچولو که هی
داشت یک نفر توش فوت می کرد ، توی گلوم بزرگ و
بزرگ تر می شد . از اون بدتر ، درد وحشتناک توی قفسه
ی سینه ام بود که انگار داشت نفس هام رو قطع می کرد .
هنوز هم داد میزد و من ، منی که تا دیروز با همه رفتارها ،
کتک ها ، بد اخلاقی هاش ، کنار آمده بودم ، نمیدونم چرا
امروز ، اصلا نمی تونستم با این داد و فریادش کنار بیام .
شاید به خاطر همون یه بیت شعر ای بود که صبح همان
روز توی دفتر خاطراتم نوشته بود . پرتوقع شده بودم شاید .
آه کشیدم که از چشم رادوین دور نماند . نمیخواستم گریه
کنم یعنی نباید گریه میکردم ، چون اگر گریه میکردم بیشتر
عصبی می شد اما دست من نبود اصلًا دست من نبود . بی
اختیار قطره اشکی روی صورتم دوید و این هم از دیده
رادوین دور نمود . چنان فریادی کشید که رادین برای اولین
بار به گریه افتاد و با ترسی بچگانه منو صدا زد:
_مامان من میترسم .... مامان بابا چرا عصبانیه ؟
مونده بودم چی بگویم اما قبل از هر حرفی که من باید می
زدم و این جو متشنج را آروم میکردم ، رادوین اقدام کرد .
در حالی که یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش
رو به سمت صندلی عقب دراز شده بود ، با پشت دست ،
محکم توی صورت رادیت زد و همین اتفاق ساده یا شاید
هم بگم حق پدرانه ، اما جلوی چشمای من ، مثل طوفانی
شد که قلبم را از سینه بیرون کشید .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>