eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
25 محرم شهادت امام زین العابدین علیه السلام (به روایتی ) تسليت باد ناله هاي آتشين دارد مدينه داغ زين العابدين دارد مدينه مانده بر لب نغمه هاي دلنشينش پاره پاره گشته قلب نازنينش شهادت امام سجاد (ع) 🕊 💔 -اربعین💔 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم مكّه همه در تعجّب اند كه چرا امام با اين عجله، مكّه را ترك مى كند؟ چرا او در اين شهر نمى ماند؟ در اين جا كه هيچ خطرى او را تهديد نمى كند. اين جا حرم امن الهى است. اگر امام تصميم به رفتن دارد چرا صبر نمى كند تا اعمال حج تمام شود. در آن صورت گروه زيادى از حاجيان همراه او خواهند رفت. در حال حاضر، براى مردم بسيار سخت است كه اعمال حج را رها كنند و همراه امام حسين(ع) بروند. هر مسلمانى در هر جاى دنيا، آرزو دارد روز عرفه در صحراى عرفات باشد. اين سؤال ها ذهن مردم را به خود مشغول كرده است. هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه شومى كشيده است. او مى خواهد امام حسين(ع) را در حال احرام و كنار خانه خدا به قتل برساند. هيچ كس باور نمى كند كه جان امام در اين سرزمين در خطر باشد. آخر تا به حال سابقه نداشته است كه حرمت خانه خدا شكسته شود. از زمان هاى قديم تاكنون، مردم به خانه خدا احترام گذاشته اند و حتّى در زمان جاهليّت نيز، هيچ كس جرأت نداشته است كسى را كنار خانه خدا به قتل برساند، امّا يزيد كه پايه هاى حكومت خود را متزلزل مى بيند تصميم گرفته است تا حرمت خانه خدا را بشكند و امام حسين(ع) را در اين حرم امن به قتل برساند. امام حسين(ع) طواف وداع انجام مى دهد. مستحب است هر كس كه از مكّه خارج مى شود، طواف وداع انجام دهد. آيا موافقى ما هم همراه آن حضرت طواف وداع انجام دهيم؟ اشك در چشمان ياران امام حسين(ع) حلقه زده است. آيا قسمت خواهد شد بار ديگر خانه خدا را ببينند؟ آيا بار ديگر، دور اين خانه طواف خواهند كرد؟ يك نفر رو به امام مى كند و مى گويد: "اى حسين! كبوترى از كبوتران حرم باش". همه خيال مى كنند كه اگر امام در مكّه بماند در امن و امان خواهد بود. همان طور كه كبوتران حرم در امن و امان هستند، ولى امام مى فرمايد: "دوست ندارم به خاطر من حرمت اين خانه شكسته شود". آرى، اين جا شهر خدا و حرم خداست و امام نمى خواهد حرمت خانه خدا شكسته شود. يزيد مى خواهد بعد از كشتن امام حسين(ع)، با تبليغات زياد در ذهن مردم جا بيندازد كه اين حسين بود كه حريم خانه خدا را براى اوّلين بار شكست. كافى است كه ابتدا درگيرى ساختگى بين مأموران حكومتى و ياران امام ايجاد كنند. به گونه اى كه تعدادى از مأموران كشته شوند و بعد از آن، امام به وسيله مأموران به قتل برسد و در ذهن مردم اين گونه جا بيفتد كه ابتدا ياران امام با هواداران يزيد درگير شده و در اين درگيرى آنها از خود دفاع كرده اند و در اين كشمكش امام حسين(ع) نيز، كشته شده است. اكنون يزيد مى خواهد كه هم حسين(ع) را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلين كسى كه در مكّه خون كسى را ريخته است، معرّفى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✍ استاد انصاریان ☘ در کلام زین‌العابدین(علیه السلام) آمده است که همهٔ مردم را از خودت بهتر بدان! 👌 چون اگر از نظر سن ، بزرگ‌تر از تو هستند ، این احتمال را بده که یک کار خیر بیشتر از تو انجام داده و اگر کوچک‌تر است ، این احتمال را بده یک گناه از تو کمتر کرده است. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🌹💖🦋 حرفای یه دل تنگ گل نرجس سلام با اینکه ۱۱۴۲ سال از آن روزهای شیرین بودنت گذشته اما باز این فصل نارنجی با آمدنش باری دیگر تداعی کننده یاد توست. خوشا به حال یاران پنهانت و خوشا دیدارهای پنهانی. تو تنها شگفتی عالم هستی ٬ هرگز کسی ندیده که از یاس ٬ نرجس عمل آید و تو آمدی. آقا جان نمی پرسی با نبودنت چه می کنیم ؟  با تو هستیم اما افسوس که بی توایم... با تو هستیم اما افسوس که غافل از توایم... عزیز دل در نبودت ... طاووس اهل جنت ٬شاید فردا در جهانی متولد شوم که تو نه غریب باشی و نه غایب. نه من کوفی باشم و نه کافر٬ شانه به شانه ات ٬ شاید هم نمازی به امامتت٬ کاش همسایه ات شوم٬ کاش به جای بیابان نشینی شبی را در منزل ما سحر کنی نه در دل ما(شاید). کاش این جمعه بیایی... کاش عطر بودنت فضای شهر را پرکند و آرام ٬ همه حضورت را جشن بگیریم٬ تولد بودنت را ٬ چه شنبه زیباییست اولین روز ظهورت٬ چه پرانرژی آمدی تا همه چیز را درست کنی٬ چقدر شهر زیبا شده٬ مهدی جان خوش آمدی! @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد. رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت: تو که نمی‌خواستی بیای، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم: بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون، سلمانی صدام زد: خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت: توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت: بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی: وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت: یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم. گفتم: چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت: تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی. داد زد زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی: حالا خوب شد. بیا جلو نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی: هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی از بین میره این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد دستش را گذاشت روی دستم! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود. اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت: اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست. ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام_زمانی_ها_ان_شاءالله_فرج_امضا_میشه 2.mp3
5.62M
•°🌱 ان شاءالله فرج امضا ميشه اين آقا منجي دنيا ميشه شبتون حسینی 🖤🌟✨🌙🖤
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 از جهان ماورای ماده سخن می‌گفت، من با این‌که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم اما همه‌ی گفته هاش را تأیید می‌کردم. بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش را‌ تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرا بود.... سمیرا سوال پیچم کرد استاد چکارت داشت؟ چرا اینقد طول کشید؟ چرا گردنبندت را دادی به من؟ و.... هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدم‌های مسخ شده به دقایقی قبل فکر می‌کردم. به اون گرمای لذت بخش احساس می‌کردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده، دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش! رسیدیم خانه. سمیرا با عصبانیت گفت: بفرمایید خانوووم! انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی. صدا زد، همااااا بیا بگیر گردنبندت ... برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه. گفت: کجا بودی مادر؟ بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد، مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمی‌دادی. بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم، گوشیمم یادم رفته بود بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمی‌کردم و بنا را گذاشت برخستگی‌م واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ یاد حرف سلمانی افتادم که می گفت: قرمز بهت میاد همیشه قرمز بپوش... لبخندی رو لبام نشست. تو خونه کلا بی قرار بودم با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود. اصلاً سر در نمی‌آوردم من که به هیچ مردی رو نمی‌دادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت... حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری می‌شد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد شماره‌ی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بودازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم. تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانه‌ای بیارم برای این تلفن؟! ..... گوشی رابرداشت، الو بفرمایید. من: س س س سلام استاد سلمانی: سلام هما! دیگه به من نگو استاد، راحت باش بگو بیژن.... خوبی؟ چه خبرا؟ من: خوبم فقط فقط... بیژن: می‌دونم نمی‌خواد بگی منم خیلی دلم برات تنگ شده می خوای بیا یه جا ببینمت؟ با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم: اگه بشه که خوب میشه بیژن: تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس، باشه؟؟ من: چشم اومدم مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند. یه زنگ زدم مامان گفتم بیرون کار دارم. مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ... .. 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💟با امام زمان  حرف بزن گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن گفتم به نام نامیت هر دم بنازم گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم گفتم که دیدار تو باشد آرزویم گفتا که در کوی عمل کن جستجویم گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن گفتم ز حق دارم تمنای سکینه گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه گفتم رخت را از من واله مگردان گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان گفتم به جان مادرت من را دعا کن گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن گفتا به آب دیده دل را شستشو کن گفتم دلم از بند غم آزاد گردان گفتا که دل با یاد حق آباد گردان گفتم که شام تا دلها را سحر کن گفتا دعا همواره با اشک بصر کن گفتم که از هجران رویت بی قرارم گفتا که روز وصل را در انتظارم 🦋💖🌹 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
225.2K
عاشق‌شوید ! زندگی‌به‌عشق‌است :) -شھید‌بهشتی🌱 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
اگه دلت از دنیا گرفت غمت نباشه من هستم:) 🌱 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۲۳🌷 🌹...و منتهی الحلم...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ⚫️کفه های ترازو ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ که ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﯿﺰﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻭﺩ،ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. ⚫️ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﮐﻔﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻗﺪرتش ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. ⚫️ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﺋﯿسند ﻭ ﻣﺪﯾﺮند و ﺳﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭیند. ﺍﺻﻼ‌ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ! ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﻻ‌ﺳﺖ.ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﺳﺖ.ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻘﺪﯼ ﺑﺸﻨﻮﺩ.ﺯﻭﺩﯼ ﮔﺮ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ! ⚫️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﻭ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻣﯽ‌فرماﯾﺪ:"ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ روید ﭘﯿﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ «ﻓَﻘُﻮﻟَﺎ ﻟَﻪُ ﻗَﻮْﻟًﺎ ﻟَّﻴِّﻨًﺎ» (ﻃﻪ/44) ﺩﺭﺷﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ. ⚫️ﻗﺪﺭﺕ ﯾﮏ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﺎﺭﻭﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ.ﺑﺎﺭﻭﺕ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪ،ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺟﺮﻗﻪ ﻫﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻣﻬﯿﺒﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺑﮑﻨﺪ. ⚫️ﻫﻨﺮ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﻗﺪرتند،ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭند. ⚫️ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻓﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷتند:و ﺧُﺰّﺍﻥَ ﺍﻟْﻌِﻠم و منتهی الحلم... 🍃ِﻋﻠﻢ ﻣﻌﺎﻧﯽ مختلفی ﺩﺍﺭﺩ. ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺍﺳﺖ .ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺪﺭﺕ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ. 🍃 ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺗﺨﺖ ﻣﻠﮑﻪ‌ﯼ ﺳﺒﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﺮﺩ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﻗﺪﺭﺗﯽ. 🍃ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﮐُﻠُّﻪُ ﻋِﻨْﺪَﻧَﺎ ﻋِﻠْﻢُ ﺍﻟْﮑِﺘَﺎﺏِ ﻭَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﮐُﻠُّﻪُ ﻋِﻨْﺪَﻧَﺎ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺍﻟﺤﻠﻢ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﯼ ﺍﻧﺪ. 🍃ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﺮﻡ ﺍﯾشان ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ؟ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﻌﺠﺰﻩ‌ﺍﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﺧﺰﺍﻥ ﺍﻟﻌﻠﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﺍیشان ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ؟ 🍃چون ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺍﻟﺤﻠﻢ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺣﺎﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭘﺎﯼ ﭘﺮﺳﺶ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﯾشان ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ بکند؟ ☘اگر اهل بیت علم الکتاب دارند،ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺁﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻔﻠﺶ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﻥ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺳﭙﺎﻫﯽ؟! ☘ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺗﺨﺖ ﻣﻠﮑﻪ‌ﯼ ﺳﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ 1500 ﻓﺮﺳﺦ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﻧﯽ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ،ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ،ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ، ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﮐﺮﺑﻼ‌. ☘ﺍﺻﻼ‌ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ!ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺏ ﻓﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﺻﻼ‌ ﺭﻭﺩ ﻫﻢ ﻧمی آورد، ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ، ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻃﻔلش. ☘ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﻪ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﻮﻉ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﺍﺩ. ﯾﮑﯽ ﻋﺎﻗﻼ‌ﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ. ﻋﺎﻗﻼ‌ﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻟﮕﻮﯼ ﺑﺸﺮﯼ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻟﮕﻮﯼ ﺑﺸﺮﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﻣﻼ‌ ﺑﺸﺮﯼ ﻭ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﮑﻨﺪ ﻭ ﺫﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻟﻬﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺎﺷﺪ. ☘ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺋﻠﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ؛ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ.ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺳﺘﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺍﯾﺴﺘﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ☘ﺍﻣﺎﻡ خمینی رحمة الله عليه، ﺍﻟﮕﻮ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﺻﻔﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ☘ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻡ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻮﻓﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻓﺎﺗﺤﺎ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﻒ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﺩﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ؟ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻓﺎﺗﺢ ﺷﺪ ﺑﺮﺩ؟ ﺑﺮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ؟ ﺑﺮ ﯾﺰﯾﺪ؟ ﭼﻬﺎﺭ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﻫﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﯿﺖ ﺣﻤﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ‌ﯼ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﺎﻧﺶ ﺍﺳﺖ. ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺯﺑﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ.ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺑﮑﻨﻢ، ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﯿﻔﺘﻢ، ﺯﯾﺮ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ‌ﻫﺎ ﺑﯿﻔﺘﻢ،ﻓﺮﺩﺍ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ؟ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ‌ﻫﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ. ☘ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻡ ﯾﮏ ﻟﻮﻃﯽ ﮔﺮﯼ ﮐﺮﺩﻡ،ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ تا ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ‌ﻫﺎ بيندازم ﻧﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ... 💐🌹💖💐🌹💖💐🌹💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍃🌸 ✅زنان مهدوی را دست کم نگیرید؛ 🔷 ، اگر نتوانند مانند حضرت زهرا (سلام الله علیها)، سرباز امام زمانشان باشند؛ 🔶مانند حضرت ام البنین(سلام الله علیها)، مربی سربازان امام زمان میشوند. 💢راهت را برای عاقبت بخیری انتخاب کن: برای امام زمانت... فاطمه ای یا ام البنین؟ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
او كيست كه چنين سراسيمه به سوى امام مى آيد؟ به گمانم يكى از پسر عموى هاى امام حسين(ع) است كه خبردار شده امام مى خواهد به سوى كوفه برود. او خدمت امام مى رسد و سلام كرده و مى گويد: "اى حسين! به من خبر رسيده كه تصميم دارى به سوى كوفه بروى، امّا من خيلى نگرانم. زيرا هنوز نماينده يزيد در آن شهر حكومت مى كند و يزيد پول هاى بيت المال را در اختيار دارد و مردم هم كه بنده پول هستند. من مى ترسم آنها مردم را با پول فريب بدهند و همان هايى كه به تو وعده يارى داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بيايند". وقتى سخن او تمام مى شود امام مى گويد: "خدا به تو جزاى خير دهد. مى دانم كه تو از روى دلسوزى سخن مى گويى، امّا من بايد به اين سفر بروم". هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه اى براى كشتن امام حسين(ع) كشيده است. براى همين، همه دلسوزان، امام را از ترك مكّه نهى مى كنند. ولى امام مى داند كه در مكّه هم در امان نيست. پس صلاح در اين است كه به سوى كوفه حركت كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 رسیدم جلوی ساختمان سلمانی منتظرم بود. آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم من که این کارها را حرام می‌دونستم، بی اختیار دست دادم .... سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت می‌خوام یک جای جالب ببرمت، حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم: تو بگو جهنم، معلومه میام. نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم... وای من که چیزی نگفتم باز ذهنم را خوند! داشتم متقاعد می‌شدم، بیژن از عالم دیگه ای هست... سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن. ببین هما جان! این‌جایی که می‌برمت یه جور کلاسه، یه جور آموزشه، اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست. خیلیا برای درمان دردهاشون میان اون‌جا. انواع دردها با فرادرمانی ،درمان میشه. خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی، جهان کیهانی میان. هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا می‌کنه به طوری‌ که می‌تونه بیماری‌ها را شفا بده. اصلا یه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت و گفت... من تابه حال راجع به این‌جور کلاس‌ها چیزی نشنیده بودم. اما برام جالب بود. بیژن یک جوری حرف می‌زد که دوست داشتم زودتر برسیم خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم....... و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود..... رسیدیم به محل مورد نظر داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود. اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود یه خانم محجبه هم داشت درس می‌داد. به استادهاشون می گفتن (مستر) ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه‌اش از این خانمه بالاتر بود. مستر: سلام مستر سلمانی! خوبی استاد؟ به به می‌بینم شاگرد جدید آوردین. بیژن: سلام مستر! ایشون شاگرد نیست. هما جان عزیز منه. سرش را برد پایین تر و آهسته گفت؛ قبلا هم اسکن شده.. چیزی از حرف‌هاش دستگیرم نشد مستر گفت: ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله با هما جان خوشبختی را بچشی... این چی می‌گفت! یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم. جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت می‌کردند.... ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون آرام اجرتون با سیوالشهدا 🖤🌟✨🌙🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا محمّد بن حَنَفيّه را به ياد مى آورى؟ برادر امام حسين(ع) را مى گويم. همان كه به دستور امام ( در موقع حركت از مدينه )، به عنوان نماينده امام در آن شهر ماند. اكنون او براى انجام مراسم حج و ديدن برادر به سوى مكّه مى آيد. او شب هشتم ذى الحجّه به مكّه مى رسد، امّا همين كه وارد شهر مى شود به او خبر مى دهند كه اگر مى خواهى برادرت حسين(ع) را ببينى، فرصت زيادى ندارى. زيرا ايشان فردا صبح زود، به سوى كوفه حركت مى كند. مگر او اعمال حج را انجام نمى دهد؟ محمّد بن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين(ع) را در آغوش مى گيرد. اشكش جارى مى شود و مى گويد: "اى برادر! چرا مى خواهى به سوى كوفه بروى؟ مگر فراموش كردى كه آنها با پدرمان چه كردند؟ مگر به ياد ندارى كه با برادرمان، حسن(ع)، چگونه برخورد كردند؟ من مى ترسم كه آنها باز هم بىوفايى كنند. اى برادر، در مكّه بمان كه اين جا حرم امن الهى است". امام مى فرمايد: "اى برادر! بدان كه يزيد، براى كشتن من در اين شهر، برنامه ريزى كرده است". محمّد بن حنفيّه، با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رود. آيا امام حسين(ع) كنار خانه خدا هم در امان نيست؟ او به امام مى گويد: "برادر، به سوى كشور يمن برو كه آنجا شيعيان زيادى هستند". امام نيز مى فرمايد: "من در مورد پيشنهاد تو فكر مى كنم". محمّد بن حنفيّه اكنون آرام مى گيرد و نزد خواهرش زينب(س) مى رود تا با او ديدارى تازه كند. امشب اوّلين شبى است كه لشكر يزيد در مكّه مستقر شده اند. بايد به هوش بود و بيدار! آيا موافقى امشب، من و تو كنار خانه امام نگهبانى بدهيم؟ جوانان بنى هاشم جمع شده اند. عبّاس را نگاه كن! او هر رفت و آمدى را با دقّت زير نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا بايد چنين باشد، مگر اين جا حرم امن خدا نيست؟ به راستى، چه شده كه حقيقت حرم، اين گونه جانش در خطر است؟ سى نفر از هواداران بنى اُميّه كه قرار است نقشه قتل امام را اجرا كنند، اكنون خود را به مكّه رسانيده اند. آنها به جايزه بزرگى كه يزيد به آنها وعده داده است فكر مى كنند، امّا نمى دانند كه نقشه آنها عملى نخواهد شد. امام حسين(ع) عاشق صحراى عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعاى عرفه مى خواند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس باور نمى كند كه امام يك روز قبل از روز عرفه، مكّه را ترك كند؟ امروز امام به فكر صحراى ديگرى است. او مى خواهد حج ديگرى انجام دهد. او مى خواهد با خون وضو بگيرد تا اسلام زنده بماند. امت اسلامى گرفتار خواب شده است. همه اين مردمى كه در مكّه جمع شده اند بر شيطان سنگ مى زنند، امّا دست در دست شيطان بزرگ، يزيد مى گذارند. آنها نمى دانند كه بيعت با يزيد، يعنى مرگ اسلام! يزيد تصميم گرفته است تا اسلام را از بين ببرد. او كه آشكارا شراب مى خورد و سگ بازى مى كند، خليفه مسلمانان شده و قرآن را به بازى گرفته است. اكنون امام، مصلحت ديده است كه براى بيدارى بشريّت بايد هجرت كند. هجرت به سوى بيدارى. هجرت به سوى آزادگى. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️بزرگانی از مراجع تقلید مقیّد بودند که زیارت عاشورایشان ترک نشود بخاطر اخبار رسیده، تجربیات و آثاری که دیده بودند. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ قسمت هفتم 🎬 از خدا و معنویات صحبت می‌کردند منم اینجور بحث‌ها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان می‌کردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود! مثلا می‌گفتن تو قرآن آمده نماز را برپا دارید نه اقامه کنید و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام می‌دیم پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!! یا این‌که پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما می‌توانیم با اتصال بر قرارکردن باشعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه‌ی پیغمبران و امامان برسیم😳 و حتی به شیطان می‌گفتند حضرت شیطان. من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟!! و فقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان را یک پا خدا می‌دونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم نگاه کردم رو گوشیم، وااای ساعت ۹شبه من تو عمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱 ۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند، تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد و گفت:سه سوته می‌رسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست... در حیاط را باز کردم مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت: به‌به خانوم دکتر! الآنم تشریف نمیاوردید.....چرا تلفن‌ها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ مردیم از نگرانی... تازگیا عوض شدی، چت شده ؟؟ مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه. با ترس وارد هال شدم نشستیم روی مبل. بابا گفت: حالا بفرما توضییییح... گفتم: به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم. بابا: که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب! تو که کلاسات صبح و عصره. حالا چرا گوشیت را جواب نمی‌دادی؟؟ من: روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان آب دست بابا داد و گفت: حالا خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده. هما جان توهم کلاسایی را که تا این موقع هست بر ندار دخترم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: کلاسش خیلی معنوی بود مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد و گفت: مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون می‌تونیم شرکت کنیم. گفتم: یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید و گفت: درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره‌ی ساده؟ با تعجب گفتم: مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید و گفت: خداراشکر چند روز پیش یک زنی را سوار کردم می‌رفت تیمارستان، توی تاکسی مدام گریه می‌کرد می‌گفت دختری داشتم مثل دسته ی گل، یکی از خدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر‌ قرارکردن با عالم دیگه می‌برتش همین کلاسای عرفان و... بعد از چندماه کار دختره به تیمارستان می‌کشه، حتی یک بار می‌خواسته مادرش را با چاقو بکشه..... رو کرد به من و گفت:دیگه نبینم ازاین کلاس‌ها بری هااا اصلا از فردا خودم می‌برمت دانشگاه و برت می‌گردونم... پریدم وسط حرفش و گفتم: کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا:اونجا هم خودم می‌برمت و خودم میارمت. تو را به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم. تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... آمدم تو اتاقم، وای خدای من بابا چی می‌گفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته، شاید دخترش روحش قوی نبوده... . کاش از این خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام را تو این جلسات شیطانی نمی گذاشتم. اما افسوس..... .. 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💞💞💞💞 🌟🌟🌟السلام علیک یا حجت الله فی ارضه🌟🌟🌟 🍀🍀🍀🍀🍀 مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند. 🍃یارب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف صدرالحسین(ع) بظهورالحجت(عج)🤲 @shohada_vamahdawiat
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ حکایت مرد بی نیاز🌷 شخصی به یکی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست کرد، تا در بارگاه او به کاری گمارده شود. خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟ او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام. خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم. مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه ی خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت، تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه. پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید: «چه شد که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟» آن آزادمرد پاسخ داد: «چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم». خلیفه پرسید: «کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟» مرد پاسخ داد: «مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر کس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می آورد و از جایی که تصور نمی کند، به او روزی می رساند و نیازهای زندگی اش را برطرف می سازد». (سوره طلاق، آیات 2 و3) @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۲۴🌷 🌹...و منتهی الحلم...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸امام زمان علیه السلام ﻗﺪﺭﺕ ﻣﺎﻭﺭﺍﺋﯽ ﺩﺍرند اﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ هستند.بنابراین ﺫﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ نمی کنند. 🌸ﺍﻣﺎمان از علم الکتاب ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻤﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ.ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ:ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﺣﺮﻡ ﺯﯾﺎﺭﺕ.ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟتت ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ،ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. 🌸در جواب باید گفت ﺍﯾشان ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ها ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﻣﻦِ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﭼﺎﻝ ﺗﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﺍﺭﺩ.ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ‌ﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎدﻥ ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﺩ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎنم ﺭﻧﺞ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﺩ،ﺍﯾﻦ ﺭﻧﺞ‌ﻫﺎ و ﻣﺮﺍﺭﺕ‌ﻫﺎ را تحمل کردن.عاقبت هم فرزند آن زن آزاد می شود. 🌸ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻭﺍﺭﺵ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🌸ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﻗﯿﺎﺱ ﻭ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺍﯾﻢ.ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ،ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﻀﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ که ﺍﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ،ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻨﺪ... 🦋💖🌹🦋💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
چه بهتر است صبر کردن و انتظار فرج کشیدن. امام جواد،منتخب الاثر؛ص۴۹۶ (عج) @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢 صبور باش، مثل حضرت زینب (س) 🔹پوست صورت و دست و پایش از سوز سرما سیاه شده بود . از هشت شب تا چهار صبح توی برف ها نگهبانی داده بود . پرسیدم : مگه فقط یک نفر باید نگهبانی بده ؟ هر دو ساعت یک بار تعویض پست بود اما نمی دونم چرا کسی نیومد . شاید از کوموله یا سرما ترسیده بودند - چطوری پیدات کردند؟ ساعت چهار صبح داشتم یخ می زدم ... یک تیر هوایی شلیک کردم . اومدن و از زیر برف ها بیرون ام آوردند.! سعی کردم دست و صورتش را با روغن چرب کنم و پوست آن را به حالت اول برگردانم اما انگار بی فایده بود . اصلا حرف زدنش هم با دفعه های قبل فرق کرده بود . آهسته گفت : - شاید من شهید شدم . دوست دارم مثل حضرت زینب (س) صبور باشی ... 🔹 شهید سیف الله ملکی از سربازان ژاندارمری پنجم تیرماه 1360 در منطقه اشنویه بر اثر درگیری با گروهک های ضدانقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گردید ➥ @shohada_vamahdawiat
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه اما همه‌ی ذهنم درگیر حرف‌های بابا بود . باید عصر از بیژن می‌پرسیدم. اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خونه. نهارخوردیم. بابا کارش وقت و زمان نمی‌شناخت. خداییش خیلی زحمت می‌کشید. غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: هما جان عصری کلاس داری؟ ساعت چند تا چند؟ می‌خوام بیام دنبالت. گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم. نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام. من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا: خوبه خودم رو می‌رسونم. فعلاً خداحافظ بسلامت بابا یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش می‌رسید قفل می‌کرد ... آماده شدم بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ... رفتم داخل. اکثر هنرجوها آمده بودند سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم. گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم در همین حال بیژن اومد یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد. دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت: خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد سمیرا گفت: نمیای بریم؟ گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ... ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>