eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ تا نیایی گــره از کار بشر وا نشود درد ما💔 جز به ظهور تو مداوا نشود 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ از لحنش خنده ام گرفته بود. دختر با مزه ای بود...نفس راحتی کشیدم و گفتم: _اخه من که ایست قلبی کردم شما اونجوری نگاه کردی... _ بازم میگم متاسفم...راستش من همان جور که گفتم خیلی عجله دارم. با اجازه. و با گفتن این حرف منو به سرعت ترک کرد. به سمت کلاس رفتم. وسطای کلاس بود که در کلاس زده شد . و پشت ان دختری که پشتش به ما بود به سمت استاد راه افتاد و شروع به صحبت با استاد کرد.کمی که گذشته استاد با یک بفرمایید اجازه ی نشستن را برای او صادر کرد. وقتی برگشت نگاهمان در هم گره خورد و من تازه متوجه شدم خانم همان خانم خشم اژدهاست. اونم وقتی من را دید به سمت من حرکت کرد و روی صندلی سمت راست من نشست.بعد از کلاس هنوز استاد خارج نشده شروع کرد به حرف زدن : _ دختر شانسو می بینی؟...خیلی خوشحالم که اون اتفاق افتاد و یه اشنا دیدم. و با خنده ریزی ادامه داد : موافقی کمی بیشتر با هم اشنا بشیم؟ خنده ام گرفته بود...اون حتی مهلت نمی داد من هم صحبت کنم و پشت هم میگفت: راستش من الهه شرفی 19 ساله...بچه ی همین شهرم...یکی یه دونه ...خب حالا نوبت توئه...اگه دوست داری بگو. منم مثل خودش ادامه دادم : باران بردباری..19 ساله ..بچه ی تهران...فرزند دوم خانواده. دوتا بچه بیشتر نیستیم.یه برادر بزرگتر از خودمم دارم که اونم توی همین شهر داره عمران میخونه. و البته 2 سال هم ازم بزرگتره. الهه دختر ساده و بامزه و در عین واحد فوق العاده هم شیطون بود.از همان روز رابطه ی من و الهه شکل گرفت. چند روز بعد که فوق العاده حوصله ام سر رفته بود لباس ورزشی هامو پوشیدم و موهامم پشت سر جمع کردم و کلاه نقاب دار بردیا رو هم برداشتم و با یه طناب رفتم توی حیاط.یادم میاد از بچگی هام طناب زدن و دوست داشتم. اونم نه فقط ساده...از یک پا و ضربدری و گهواره و قیچی گرفته تا زمانی که با ساناز دختر داییم جفت می شدیم و دوتایی با یک طناب شروع به طناب زدن می کردیم. در حال طناب زدن بودم که دیدم یک نفر با ساک به سمت در اصلی ساختمان میره."این چجوری اومده تو" همون جوری که داشتم به این جمله فکر می کردم به سمتش به راه افتادم. اونم انگار خیلی خسته بود . چون حتی نا نداشت چرخ های چمدانشو روی زمین بکشد. از پشت سرش گفتم: _ اقا کجا؟ تو رو خدا دم در بده! بفرمایید تو. برگشت و با تعجب خیره شد به من و انگار تازه چیزی یادش اومده باشه سرش را انداخت پایین و گفت: _سلام خانم بردباری. من تیام صالحی دوست و همخونه ی بردیا جان هستم. تازه فهمیدم چه گندی زدم. اصلا یادم رفته بود این شخص وجود خارجی دارد. چه برسد به اینکه منتظر امدنش هم باشم. _ من واقعا متاسفم. راستش من... نمیدونستم چی باید بگم.انگار خودش فهمید موضوع از چه قراره که گفت: اختیار دارید.من باید عذر خواهی کنم که بدون زنگ زدن وارد شدم. مطمئن باشید از این به بعد به خاطر وجود شما بی خبر وارد نمیشم. از موقعی که یادمه از اونایی که سرشونو میندازند پایین و حرف میزنند انگار که دارند با زمین حرف میزنند متنفر بودم. احساس می کنم وجود ادم و نادیده می گیرند. که این اقا هم از اون دسته مستثنا نبود. باحرص گفتم: شما بفرمایید. انگار خیلی خسته هستین. و با قطع جمله ام به سمت چمن های حیاط برگشتم و به طناب زدنم ادامه دادم. زیر چشمی دیدم که اول با یکم تعجب من را نگاه کرد و بعد از ان به سمت خانه به راه افتاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)فی مصیبت جدتان رسول الله(ص) ❣ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟ ❣وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی ❣این پرده ی هجران و فراق را برافکن ❣بر سنگ بزن شیشه ی عمر این جدایی ... @shohada_vamahdawiat
💐💐💐💐💐💐💐 🖤در سوگ نبی جهان سیه می‌پوشد 🖤در سینه، دل از داغ حسن می‌جوشد 🖤از ماتم هشتمین امام معصوم 🖤هر شیعه ز درد، جام غم می‌نوشد. رحلت پیامبر مهربانی حضرت محمد(صلوات الله علیه و علی آبائه)و شهادت مظلومانه دو امام بزرگوار کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(سلام الله علیه)و آقا امام رضا(سلام الله علیه)تسلیت باد. @shohada_vamahdawiat
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی(سلام الله علیه) سخت است چگونه بنویسم محنت را آتش زده این زهر تمام بدنت را آن روز دوشنبه که در خانه تان سوخت سوزاند تمام دل و باغ و چمنت را از بغض گلوی تو کسی نیست خبر دار نشنیده از ان روز کسی هم سخنت را از کودکیت سوختی و شکوه نکردی حالا همه دیدند، ولی سوختنت را هر پاره جگر تکه‌ای از غصه‌ی کوچست مادر تو کجایی که ببینی حسنت را تشیع تو هر تیر که از چله برون شد میدوخت به تابوت نخی از کفنت را این صحنه خودش گوشه‌ای از کرببلا شد صد حرمله با تیر نشان کرده تنت را هرچند کفن پاره و گلگون شده،اما غارت که نکردست کسی پیرهنت را سنگین که نشد سینه ات از چکمه‌ی شمری پر خون که نکردست سنانی دهنت را @shohada_vamahdawiat
💢 اگه شرایط منو قبول کنی، بسم الله 🔹زمانی که به خواستگاری ام آمد از شغلش گفت: من یک مرزبانم یک روز هستم و یک روز نیستم ، ساعت کاریم اصلا مشخص نیست ممکن است در ماموریتی شهید بشم ، پدری دارم که معلول است و خرج خانه را خودم میدم، اگر این شرایط را قبول داری بسم الله. 🔹شهید سید علی هاشمی فرمانده پاسگاه تمرچین پیرانشهر سوم تیرماه 97 پس از به هلاکت رساندن یکی از تروریست ها نیز به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد.  حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!"  ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین." @shohada_vamahdawiat
💢شهادت مرزبانان نیروی انتظامی در مناطق عملیاتی مرزی 🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، روز گذشته ۴ نفر از مرزبانان کشور در مناطق مرزی استان سیستان و بلوچستان در مناطق عملیاتی مرزی دچار سانحه گردیدند که متاسفانه مجروحین پس از انتقال به بیمارستان و با توجه به تلاش های فراوان کادر درمان بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . 🔹 بر اساس این گزارش،در این حادثه ناگوار گروهبانیکم مجید تلوک ، مهرداد میر شکار اهل و ساکن مشهد، سلمان دلاوری اهل و ساکن مشهد و امیر صادقی اهل و ساکن نیشابور به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد: ــ شما كيستيد؟ ــ ما سپاه كوفه هستيم. ــ فرمانده شما كيست؟ ــ حُرّ رياحى. ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ــ به جنگ شما آمده ام. ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله. سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند. اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد". ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين()هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد". به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟ اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى! اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى! وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند. سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5899925415497040149.mp3
1.78M
🔖منبر کوتاه🔖 🎧 استاد مومنی ✍آنهایی که اولاد صالح می خواهند توسل به امام حسن مجتبی علیه السلام کنند تسلیت به @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🎗 🤹‍♀️ خسته که شدم به داخل خانه برگشتم . داشتم از پله ها رد میشدم که دیدم از توی اشپزخانه صدا می اید. داخل اشپز خانه شدم دیدم بردیا و تیام دارند صحبت میکنند.مزاحمشون نشدم و رفتم بالا... یکی دو ساعتی نشستم پای لب تاپ و از این سایت به اون سایت کردم.باید دنبال برنامه ای می بودم. چون با این وضع افسردگی می گرفتم هیچ خل هم میشدم. دیدم هیچ صدایی نمی اید. رفتم پایین که دیدم اثری از تیام نیست.بدریا هم می دانستم امروز باید برای کاری می رفت بیرون. شروع کردم به شام درست کردن که با صدایی 6 متر پریدم هوا... _من ...من....ببخشید. _ چرا انقدر بی سر و صدا میاین تو اقا تیام. قبض روح شدم. _ من که سلام کردم.بی سر و صدا کجا بود؟ _ ولی من اصلا متوجه سلام گفتنتون نشدم.فقط صدای در یخچال و شنیدم. ببخشید اگر داد زدم. _مهم نیست. کاری دارید کمکتون کنم؟ _نه ..اصلا.ممنونم.شما بفرمایید. غذا را که اماده کردم رفتم به مامان زنگ زدم . خودش گوشی تلفن و برداشت. تا صدای منو شنید شروع کرد به گریه کردن. هرچی ازش خواهش می کردم بس کند گوش نمی کرد و کار خودش و ادامه میداد. _ هر روز صبح دیگه تو نیستی مادر که بخوام به امید کل کل کردن با تو بیدار بشم . مادر دلم برات یه ذره شده. عجب اشتباهی کردم گذاشتم بری. هر روز حداقل تو بودی باهاش حرف بزنم...دعوا کنم....سرش غر بزنم که اتاقتو جمع کن...از خواب بلند شو....این کار و بکن...اون کارو نکن....حداقل تو بودی یکم من را حرص بدی. حالا دیگه از صبح تا 5 بعد از ظهر که بابات بیاد تو خانه تنهام..دارم دق میکنم.... وباز هم گریه...گریه...گریه.. دیگه نمی توانستم خودم را کنترل کنم و من هم پا به پاش گریه میکردم. تیام یک لحظه وارد حال شد و تا من را دید اول با اشاره پرسید چیزی شده؟ ولی وقتی سرم را تکان دادم .. رفت. میز را داشتم میچیدم که بردیا هم امد. نشستیم که بردیا تیام را هم صدا کرد. _ تیام این خواهر من امده یک حسنی هم داره. تیام سرشو از بشقابش بلند نکرد و به همان حال گفت: چی؟ _ اینکه غذا هامون دیگه جوره جوره. تازه فهمیدم بردیا چه نقشه ای داره. _کی گفته؟ _من.... _حالا منم یه چیز دیگه میگم...اگه شماها درس دارید منم درس دارم. اگه کار دارید منم کار دارم.مظلوم گیر اوردید؟ از این به بعد هر روز یکی غذا میپزه..یک روز من...یک روز شما بردیا خان...یک روز هم اقای صالحی. _اما... _ دیگه اما نداره بردیا..منم با خانم بردباری موافقم. مثل قبل. ولی با تفاوت اینکه شدیم سه نفر. این خیلی بهتره. _ باشه ولی یک مشکل من با شما دو تا دارم. من و تیام هر دو با هم گفتیم : چه مشکلی... از همصداییمون نگاهی به هم کردیم که او بلافاصله روشو به سمت بردیا کرد. _ تیام تو فکر کن باران ترانه است. مثل خواهرت بهش نگاه کن. باران هم تو را مثل من میبینه. مثل برادرش. متوجه تاکید بردیا به روی کلمات خواهر و برادر هم من شدم و هم تیام. کاملا متوجه نگرانی محسوس بردیا بودم...ولی با این حال مطمئن بودم خیلی به تیام اطمینان دارد.ولی باز نامحسوس سفارش کرد که حواست رو جمع کن.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴🏴