eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ تا نیایی گــره از کار بشر وا نشود درد ما💔 جز به ظهور تو مداوا نشود 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ از لحنش خنده ام گرفته بود. دختر با مزه ای بود...نفس راحتی کشیدم و گفتم: _اخه من که ایست قلبی کردم شما اونجوری نگاه کردی... _ بازم میگم متاسفم...راستش من همان جور که گفتم خیلی عجله دارم. با اجازه. و با گفتن این حرف منو به سرعت ترک کرد. به سمت کلاس رفتم. وسطای کلاس بود که در کلاس زده شد . و پشت ان دختری که پشتش به ما بود به سمت استاد راه افتاد و شروع به صحبت با استاد کرد.کمی که گذشته استاد با یک بفرمایید اجازه ی نشستن را برای او صادر کرد. وقتی برگشت نگاهمان در هم گره خورد و من تازه متوجه شدم خانم همان خانم خشم اژدهاست. اونم وقتی من را دید به سمت من حرکت کرد و روی صندلی سمت راست من نشست.بعد از کلاس هنوز استاد خارج نشده شروع کرد به حرف زدن : _ دختر شانسو می بینی؟...خیلی خوشحالم که اون اتفاق افتاد و یه اشنا دیدم. و با خنده ریزی ادامه داد : موافقی کمی بیشتر با هم اشنا بشیم؟ خنده ام گرفته بود...اون حتی مهلت نمی داد من هم صحبت کنم و پشت هم میگفت: راستش من الهه شرفی 19 ساله...بچه ی همین شهرم...یکی یه دونه ...خب حالا نوبت توئه...اگه دوست داری بگو. منم مثل خودش ادامه دادم : باران بردباری..19 ساله ..بچه ی تهران...فرزند دوم خانواده. دوتا بچه بیشتر نیستیم.یه برادر بزرگتر از خودمم دارم که اونم توی همین شهر داره عمران میخونه. و البته 2 سال هم ازم بزرگتره. الهه دختر ساده و بامزه و در عین واحد فوق العاده هم شیطون بود.از همان روز رابطه ی من و الهه شکل گرفت. چند روز بعد که فوق العاده حوصله ام سر رفته بود لباس ورزشی هامو پوشیدم و موهامم پشت سر جمع کردم و کلاه نقاب دار بردیا رو هم برداشتم و با یه طناب رفتم توی حیاط.یادم میاد از بچگی هام طناب زدن و دوست داشتم. اونم نه فقط ساده...از یک پا و ضربدری و گهواره و قیچی گرفته تا زمانی که با ساناز دختر داییم جفت می شدیم و دوتایی با یک طناب شروع به طناب زدن می کردیم. در حال طناب زدن بودم که دیدم یک نفر با ساک به سمت در اصلی ساختمان میره."این چجوری اومده تو" همون جوری که داشتم به این جمله فکر می کردم به سمتش به راه افتادم. اونم انگار خیلی خسته بود . چون حتی نا نداشت چرخ های چمدانشو روی زمین بکشد. از پشت سرش گفتم: _ اقا کجا؟ تو رو خدا دم در بده! بفرمایید تو. برگشت و با تعجب خیره شد به من و انگار تازه چیزی یادش اومده باشه سرش را انداخت پایین و گفت: _سلام خانم بردباری. من تیام صالحی دوست و همخونه ی بردیا جان هستم. تازه فهمیدم چه گندی زدم. اصلا یادم رفته بود این شخص وجود خارجی دارد. چه برسد به اینکه منتظر امدنش هم باشم. _ من واقعا متاسفم. راستش من... نمیدونستم چی باید بگم.انگار خودش فهمید موضوع از چه قراره که گفت: اختیار دارید.من باید عذر خواهی کنم که بدون زنگ زدن وارد شدم. مطمئن باشید از این به بعد به خاطر وجود شما بی خبر وارد نمیشم. از موقعی که یادمه از اونایی که سرشونو میندازند پایین و حرف میزنند انگار که دارند با زمین حرف میزنند متنفر بودم. احساس می کنم وجود ادم و نادیده می گیرند. که این اقا هم از اون دسته مستثنا نبود. باحرص گفتم: شما بفرمایید. انگار خیلی خسته هستین. و با قطع جمله ام به سمت چمن های حیاط برگشتم و به طناب زدنم ادامه دادم. زیر چشمی دیدم که اول با یکم تعجب من را نگاه کرد و بعد از ان به سمت خانه به راه افتاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)فی مصیبت جدتان رسول الله(ص) ❣ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟ ❣وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی ❣این پرده ی هجران و فراق را برافکن ❣بر سنگ بزن شیشه ی عمر این جدایی ... @shohada_vamahdawiat
💐💐💐💐💐💐💐 🖤در سوگ نبی جهان سیه می‌پوشد 🖤در سینه، دل از داغ حسن می‌جوشد 🖤از ماتم هشتمین امام معصوم 🖤هر شیعه ز درد، جام غم می‌نوشد. رحلت پیامبر مهربانی حضرت محمد(صلوات الله علیه و علی آبائه)و شهادت مظلومانه دو امام بزرگوار کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(سلام الله علیه)و آقا امام رضا(سلام الله علیه)تسلیت باد. @shohada_vamahdawiat
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی(سلام الله علیه) سخت است چگونه بنویسم محنت را آتش زده این زهر تمام بدنت را آن روز دوشنبه که در خانه تان سوخت سوزاند تمام دل و باغ و چمنت را از بغض گلوی تو کسی نیست خبر دار نشنیده از ان روز کسی هم سخنت را از کودکیت سوختی و شکوه نکردی حالا همه دیدند، ولی سوختنت را هر پاره جگر تکه‌ای از غصه‌ی کوچست مادر تو کجایی که ببینی حسنت را تشیع تو هر تیر که از چله برون شد میدوخت به تابوت نخی از کفنت را این صحنه خودش گوشه‌ای از کرببلا شد صد حرمله با تیر نشان کرده تنت را هرچند کفن پاره و گلگون شده،اما غارت که نکردست کسی پیرهنت را سنگین که نشد سینه ات از چکمه‌ی شمری پر خون که نکردست سنانی دهنت را @shohada_vamahdawiat
💢 اگه شرایط منو قبول کنی، بسم الله 🔹زمانی که به خواستگاری ام آمد از شغلش گفت: من یک مرزبانم یک روز هستم و یک روز نیستم ، ساعت کاریم اصلا مشخص نیست ممکن است در ماموریتی شهید بشم ، پدری دارم که معلول است و خرج خانه را خودم میدم، اگر این شرایط را قبول داری بسم الله. 🔹شهید سید علی هاشمی فرمانده پاسگاه تمرچین پیرانشهر سوم تیرماه 97 پس از به هلاکت رساندن یکی از تروریست ها نیز به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد.  حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!"  ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین." @shohada_vamahdawiat
💢شهادت مرزبانان نیروی انتظامی در مناطق عملیاتی مرزی 🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، روز گذشته ۴ نفر از مرزبانان کشور در مناطق مرزی استان سیستان و بلوچستان در مناطق عملیاتی مرزی دچار سانحه گردیدند که متاسفانه مجروحین پس از انتقال به بیمارستان و با توجه به تلاش های فراوان کادر درمان بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . 🔹 بر اساس این گزارش،در این حادثه ناگوار گروهبانیکم مجید تلوک ، مهرداد میر شکار اهل و ساکن مشهد، سلمان دلاوری اهل و ساکن مشهد و امیر صادقی اهل و ساکن نیشابور به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد: ــ شما كيستيد؟ ــ ما سپاه كوفه هستيم. ــ فرمانده شما كيست؟ ــ حُرّ رياحى. ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ــ به جنگ شما آمده ام. ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله. سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند. اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد". ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين()هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد". به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟ اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى! اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى! وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند. سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5899925415497040149.mp3
1.78M
🔖منبر کوتاه🔖 🎧 استاد مومنی ✍آنهایی که اولاد صالح می خواهند توسل به امام حسن مجتبی علیه السلام کنند تسلیت به @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🎗 🤹‍♀️ خسته که شدم به داخل خانه برگشتم . داشتم از پله ها رد میشدم که دیدم از توی اشپزخانه صدا می اید. داخل اشپز خانه شدم دیدم بردیا و تیام دارند صحبت میکنند.مزاحمشون نشدم و رفتم بالا... یکی دو ساعتی نشستم پای لب تاپ و از این سایت به اون سایت کردم.باید دنبال برنامه ای می بودم. چون با این وضع افسردگی می گرفتم هیچ خل هم میشدم. دیدم هیچ صدایی نمی اید. رفتم پایین که دیدم اثری از تیام نیست.بدریا هم می دانستم امروز باید برای کاری می رفت بیرون. شروع کردم به شام درست کردن که با صدایی 6 متر پریدم هوا... _من ...من....ببخشید. _ چرا انقدر بی سر و صدا میاین تو اقا تیام. قبض روح شدم. _ من که سلام کردم.بی سر و صدا کجا بود؟ _ ولی من اصلا متوجه سلام گفتنتون نشدم.فقط صدای در یخچال و شنیدم. ببخشید اگر داد زدم. _مهم نیست. کاری دارید کمکتون کنم؟ _نه ..اصلا.ممنونم.شما بفرمایید. غذا را که اماده کردم رفتم به مامان زنگ زدم . خودش گوشی تلفن و برداشت. تا صدای منو شنید شروع کرد به گریه کردن. هرچی ازش خواهش می کردم بس کند گوش نمی کرد و کار خودش و ادامه میداد. _ هر روز صبح دیگه تو نیستی مادر که بخوام به امید کل کل کردن با تو بیدار بشم . مادر دلم برات یه ذره شده. عجب اشتباهی کردم گذاشتم بری. هر روز حداقل تو بودی باهاش حرف بزنم...دعوا کنم....سرش غر بزنم که اتاقتو جمع کن...از خواب بلند شو....این کار و بکن...اون کارو نکن....حداقل تو بودی یکم من را حرص بدی. حالا دیگه از صبح تا 5 بعد از ظهر که بابات بیاد تو خانه تنهام..دارم دق میکنم.... وباز هم گریه...گریه...گریه.. دیگه نمی توانستم خودم را کنترل کنم و من هم پا به پاش گریه میکردم. تیام یک لحظه وارد حال شد و تا من را دید اول با اشاره پرسید چیزی شده؟ ولی وقتی سرم را تکان دادم .. رفت. میز را داشتم میچیدم که بردیا هم امد. نشستیم که بردیا تیام را هم صدا کرد. _ تیام این خواهر من امده یک حسنی هم داره. تیام سرشو از بشقابش بلند نکرد و به همان حال گفت: چی؟ _ اینکه غذا هامون دیگه جوره جوره. تازه فهمیدم بردیا چه نقشه ای داره. _کی گفته؟ _من.... _حالا منم یه چیز دیگه میگم...اگه شماها درس دارید منم درس دارم. اگه کار دارید منم کار دارم.مظلوم گیر اوردید؟ از این به بعد هر روز یکی غذا میپزه..یک روز من...یک روز شما بردیا خان...یک روز هم اقای صالحی. _اما... _ دیگه اما نداره بردیا..منم با خانم بردباری موافقم. مثل قبل. ولی با تفاوت اینکه شدیم سه نفر. این خیلی بهتره. _ باشه ولی یک مشکل من با شما دو تا دارم. من و تیام هر دو با هم گفتیم : چه مشکلی... از همصداییمون نگاهی به هم کردیم که او بلافاصله روشو به سمت بردیا کرد. _ تیام تو فکر کن باران ترانه است. مثل خواهرت بهش نگاه کن. باران هم تو را مثل من میبینه. مثل برادرش. متوجه تاکید بردیا به روی کلمات خواهر و برادر هم من شدم و هم تیام. کاملا متوجه نگرانی محسوس بردیا بودم...ولی با این حال مطمئن بودم خیلی به تیام اطمینان دارد.ولی باز نامحسوس سفارش کرد که حواست رو جمع کن.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴🏴
﷽❣ ❣﷽ چقـدر مثلِ علـی شد طنین غربت تو مـرا ببخش که هستم دلیلِ غیبت تو @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ روز ها هم پشت هم می گذشت. دو ماهی بود که با هم زندگی می کردیم و من به شمال رفته بودم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. ولی منو تیام اصلا با هم نمی ساختیم و از کنار هم به راحتی می گذشتیم. اگر هم حرفی بین ما رد و بدل می شد سراسر با نیش و کنایه بود و این از روزی شروع شد که کنار دریا رفته بودیم. از همان روز های اول شب هایی که شام با بردیا بود سه تایی شاممون رو کنار دریا می خوردیم. بردیا عاشق غذا های نانی بود.یادمه انشب هم کتلت را به صورت ساندویچی در اورده بود و هرسه به لب دریا رفتیم . داشتیم شام میخوردیم که بحث به روی ازادی دختر و پسرافتاد و من معترض بودم که چرا انقدر به پسر ها ازادی می دهند و بر عکس دختر ها از محدودیت ها و حساسیت های بی مورد رنج می برند که تیام علیه من جبهه گرفت .هر دو از بحث دست نمی کشیدیم . بردیا سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. هیچ وقت از این بحث ها خوشش نمی امد. از ان شب من و تیام مثل دو جنگ جو به هم نگاه می کردیم. اوایل سعی می کردم حرفی بهش نزنم ولی انقدر نیش و کنایه می زد که اخیرا حرف هاشو بی پاسخ نمی گذاشتم. با الهه هم صمیمی تر شده بودم. دانشگاه هم روی غلتک افتاده بود و دیگه همه ی بچه های کلاس با هم اشنا بودیم و نوعی احترام بین هممون حاکم بود. تنها مشکل من که هنوز هم رفع نشده بود ساعت 6 بعد از ظهر به بعد بود. بردیا و تیام اغلب با هم بودند ولی من هم به خاطررفتار تیام و هم به خاطر راحتیشون میانشون شرکت نمی کردم. و بی برنامگیم از 6 بعد از ظهر به بعد باعث کلافگیم می شد. _ بردیا... _ جانم؟ _ میگم ... _بگو .چی میخواهی بگی؟ _ بابا این قانون دوم بابا حوصله ی منو سر می بره خب _می گی چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد _ اخه ببین داداشی من از 6 به بعد هیچ کاری ندارم انجام بدم. تو هم که با تیامی. منم گناه دارم... بردیا مکثی کرد و گفت: صبر داشته باش یه فکری می کنم. چند روز بعد من طبقه ی پایین بودم و از وقتی هم از دانشگاه امده بودم تیام و ندیده بودم. داشتم تلوزیون نگاه میکردم که بردیا با یک ساک گیتار از بیرون امد. با تعجب جواب سلامشو دادم و گفتم این چیه؟ تا جایی که یادم بود بردیا از گیتار زدن نه خوشش میومد و نه اینکه بلد بود که بزنه. _ این مال دختر همسایه است. _لوس نشو. بهت میگم این چیه؟ _ برای تو خریدم. البته پولشو از حلقومت میکشم بیرون. پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم. _ حالا کلاس کجا پیدا کردی؟ تو رو خدا از 6 به بعد برم...باشه؟ _ از 6 به بعد میری...ولی جای کلاست همینجاست. _ یعنی برام معلم گرفتی؟ _ بلهههههه _ زن است یا مرد؟ _ یه استاد مرد و حرفه ای... _ ا؟ خب اسمش چیه؟ _ تیام صالحی _ تیااااام؟ همچین جیغ زدم که بردیا با تعجب خیره شد بهم! _بردیا من اینو نمیتونم دو دقیقه تحملش کنم...تو اونوقت توقع داری که بشینم بهم گیتار یاد بده؟ _ من نمیدونم شما دوتا تا کی میخواهین به این کاراتون ادامه بدین؟ بابا شما دوتا توی دو ماه زدین به تیپ و تاپ هم. اگه بخواهین همینجوری ادامه بدین چجوری دو سال همو تحمل میکنین؟ _ تورا خدا یه معلم دیگه بگیر...خودم پولشو میدم! _ همین که گفتم..اگر نمیخواهی گیتار و میدم دختر همسایه تو هم از این به بعد باید به همون برنامه قبلی ادامه بدی. نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🍀اعمال آخرین چهارشنبه ماه هرکس چهارشنبه آخر بخواند سوره های‌ (الشرح و التین و النصر و سوره توحید) را هر كدام ، پس به حول و قوه‌ی الهی بی‌نياز می‌شود قبل از تمام شدن سال 🌺سوره التين💐 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ﴿۱﴾ وَطُورِ سِينِينَ ﴿۲﴾ وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ ﴿۳﴾ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ﴿۴﴾ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ ﴿۵﴾ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ ﴿۶﴾ فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ﴿۷﴾ أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ ﴿۸﴾ 🌺سوره الشرح 🌻 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ﴿۱﴾ وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ ﴿۲﴾ الَّذِي أَنقَضَ ظَهْرَكَ ﴿۳﴾ وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ﴿۴﴾ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۵﴾ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۶﴾ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ﴿۷﴾ وَإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ﴿۸﴾ 💔سوره النصر❤ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾ 💍سوره(توحید )🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾ وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾ همچنین روايت شده هركس بخواند اين دعا را در آخرين نمی‌ميرد در آن سال به طوريكه به خداوند می‌گويد: يا رب! عمر فلانی تمام شده و شما امر به او نكرديد خداوند می‌فرمايد: راست مي‌گويی وليكن او را به سبب قرائت اين دعا طولانی كردم و تا آخر صفر آينده او را از جميع و حفظ كردم 💔😎«بسم الله الرحمن الرحيم اللهم يا ذا العَرشِ العظيم و العطاءِ الكريم عَليكَ اِعتمادِي يا اللهُ يا اللهُ يا اللهُ الصمدُ الرحمنُ الرحيمُ، يا فردُ يا وترُ يا حيُّ يا قَيُّوم ، اِمْنَعْ عَنِّي كُلَّ بلاءٍ و بليّةٍ و فرقةٍ و هامةٍ ، وامنع عَنِّي شَرَّ كُلِّ ظالمٍ و جبارٍ يا قدوسُ يا رحمنُ یا رحیمُ❤🍓             @hedye110 🏴🏴🏴🏴
💢 روایت سوزناک پلیسی که سوزانده شد 🔹بعد از انفجار ساختمان مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یارانش این بار منافقین قصد حمله به ساختمان مجلس شورای اسلامی را داشتند . 🔹پنجم مهرماه ۱۳۶۰ این خبر به کمیته مستقر در کلانتری مرکز تهران رسید. سید مهدی و همکارانش وقت زیادی نداشتند . با سید احمد میراسماعیلی سوار موتور شدند . باید هرچه سریعتر خودشان را به چهارراه ولی عصر (عج) می رساندند و جلوی حرکت تیم های مسلح آنها را سد می کردند. 🔹 داشتند به چهارراه نزدیک می شدند که دیدند تعدادی از منافقین مسلح در گوشه و کنار پیاده رو جولان می دهند . ناگهان تیری به سید احمد خورد و از توی کمرش بیرون آمد . کنترل موتور از دست سید احمد خارج شد و هر دو افتادند روی زمین . 🔹سید مهدی بزاززاده نگاهی به دست مجروحش که هنوز خوب نشده بود انداخت و دوباره سرش را بالا گرفت. اسلحه اش را کشید و سعی کرد با استفاده از روش هایی که از شهید چمران آموخته بود رفیق مجروحش را از مهلکه نجات دهد . او موفق شد ولی منافقین که تعدادشان زیاد بود سید مهدی را به گلوله بستند. 🔹پیکر غرق در خونش وسط خیابان ولی عصر(ع) تهران افتاده بود که یکی از اعضای سازمان بنزین آورد و او را سوزاند ... @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی۲۴۰🌷 🌹... و أبواب الایمان...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🔷ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ.کنار هم هستیم ولی یکدیگر را نمی بینیم.ﻫﻮﺍ ﻭ ﻫﻮﺱ ﺑﺎ ﺩﻝ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔷خوارج ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ.از باب ایمان که امام علی علیه السلام بودند خارج شدند. ﺁﻥ ﺑﺼﯿﺮﺕ لازم ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. 🔷ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤَﻦ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻥ.ﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ امام زمان ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ باب ﺍﻻ‌ﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ایشان ﮐﺎﻧﺎلی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻤﺎ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ.ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ما ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺍﯾﻤﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾشان است. ⏺ﺍﮔﺮ اﻣﺎم مهدی علیه السلام ﺑﻪ ما ﺭﻭ نکنند؛ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ما ﺭﻭ ﮐﻨﺪ،ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﺒﺘﻼ‌ ﻣﯽ‌ﺷﻮیم. ⏺ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻣﺎﻥ و ایمنی ﭘﯿﺶ ایشان است.ﺍﮔﺮ امام دست ما را نگیرند،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳتمان را ﻧﻤﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ. ⏺امام زمان چراغ و مصباح هستند یعنی ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺳﺮ ﻤﺎ ﻧﺒﺎﺷند،ما ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯽ‌ﺷویم ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ما ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺎﻩ. ﻣﺎﯾﻪ‌ﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺑﺘﻼ‌ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود💚🌱 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
برای تکمیل ایمان به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد! گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!» همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم! گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «عفیف باشد و باحجاب.» شهید حسین زارع کاریزی قربانگاه عشق، ص108 رسول خدا ص جوانی نیست که در ابتدای جوانیش ازدواج کند مگر آنکه شیطانش فریاد می-زند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد. مستدرک الوسائل، ج14، ص150 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🌼السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا،یا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) ☘ کار تو همه مهر و وفا بود، رضا (ع) جان ☘پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا (ع) جان ☘آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی ☘معصومه مظلومه (س)، کجا بود رضا (ع) جان؟ ☘بر دیدنت آمد چو جوادت (ع) ز مدینه ☘سوز جگرش، یا ابتا بود رضا (ع) جان ☘تنها نه جگر، شمع‌صفت شد بدنت آب ☘کی قتل تو این گونه روا بود، رضا (ع) جان ☘تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا (س) ☘بالای سرت نوحه‌سرا بود رضا (ع) جان ☘یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت (ع) ☘چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا (ع) جان ☘جان دادی و راحت شدی از زخم زبان‌ها ☘این زهر، برای تو شفا بود رضا (ع) جان ☘از آتش این زهر، تن و جان تو می‌سوخت ☘اما به لبت، ذکر خدا بود رضا (ع) جان ☘روزی که نبودیم در این عالم خاکی ☘در سینه ما، سوز شما بود رضا (ع) جان ☘از خویش مران نوکر افتاده ز پا را ☘عمری در این خانه گدا بود رضا(ع)جان @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💐 ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه! سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... . مي خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب میكرد! رسيدم به ابراهيم. بازي دوبه دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روي زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد. @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. _بفرمایید؟ _سلام اقای شرفی خوب هستید؟ باران هستم.. _سلام دخترم..به لطف شما ممنونم...با الهه جان کار داشتی؟ _ با اجازتون. اگه ممکنه ! _البته...الهه جان...الهه خانم بیا باران جان پشت خط هستند. _ ممنونم کامران جون. هیچ وقت نفهمیدم که چرا الهه همیشه به پدرش کامران جون می گفت. _ الو...الو.. _ ببخشید الهه. حواسم نبود.خوبی؟ _ ای..بدک نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟ جریان را برای الهه توضیح دادم و ازش کمک خواستم تا یاری ام کند. _ ببین باران...من اگه جای تو بودم قبول میکردم.. به چند دلیل. _ انوقت دلایل سرکار چیه؟ _1. اینکه پول معلم نمیخوای بدی...2.اینطور که بردیا گفته حرفه ایه.3.بابا شاید فرجی بشه شما دوتا دیگه مثل سگ و گربه به جان هم نیفتید. اخرین مورد را چنان با ناله گفت که از لحنش خنده ام گرفت. _ ولی هیچ کدوم از دلایلت منطقی نیست. _ اولا اگه منطقی حرف نمیزنم چرا زنگ زدی مشورت میخوای؟ ثالثا حداقل همان مورد اول که منطقی بود... _ ببخشید خانم منطق ثانیا چی شد پس؟ _ مورد سوم نداشت.. _ تو عربی ات تو دبیرستان چند بود؟ _ همیشه با تقلب یه جورایی پاس می کردم...چطور؟ _ عزیزم ثالثا یعنی سوما و ثانیا یعنی دوما... _ واقعا...؟ _بله.. _یادم باشه از...وای وای ...کامران جون سه ساعته بنده خدا تلفن را میخواد.من رفتم ...بای هیچ وقت خداحافظی کردنش مثل ادم نبود. نذاشت جواب خداحافظیش را بدم. تصمیم خودم را گرفته بودم. ته دلمم دوست داشتم پیش تیام یاد بگیرم. ولی باز هم کمی شک داشتم. انشب شام با تیام بود و هنوز نیومده بود. نگاهی به ساعت کردم دیدم 8.30 است. _ بردیااااااا از طبقه ی پایین جوابمو داد. _ تیام نیومد که...شام درست کنم؟ _ اره.اگر هم کاری داری و نمی تونی خودم درست می کنم. لابد کاری براش پیش اومده. شروع کردم لوبیا پلو درست کردم. داشتم برنج را دم می کردم که تیام با ظرف های غذا وارد خانه شد. با صدای رسایی گفتم: تیاااام سرشو بلند نکرد و با همان حال که مثلا داشت با گوشیش باز می کرد گفت: بله؟ _شام برای چی گرفتی؟ من دیدم نیومدی غذا درست کردم. _ مهم نیست. غذایی که تو درست کردی را میزاریم برای فردا ناهار. دستت درد نکند. ولی چون کاری برام پیش امد نمی توانستم زود برگردم و شام درست کنم. برای همین شام گرفتم. حرصم گرفته بود.هم از اینکه دو ساعت پای گاز ایستاده بودم و غذا درست کرده بودم . هم از اینکه نگاهشو انداخته بود روی گوشی لعنتیش و انگار که دارد با دیوار حرف میزند. برای همین با غیظ گفتم: خب تو که میخواستی شام بگیری از همان گوشی مبارک توی دستتون یه تماس می گرفتین که من دو ساعت پای گاز وقت تلف نکنم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ ❣﷽ مولای مهربان غزل های من سلام! سمت زلال اشک من، آقای من سلام! آبی ترین بهانه دنیای من سلام! 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ و بدون منتظر ماندن برای پاسخ حرفم به سمت پله ها به راه افتادم که بردیا را برای شام صدا کنم. دیدم دارد با تلفن صحبت می کند. خواستم مزاحمش نشوم که فهمیدم مامان پشت خطه.بردیا بعد از اتمام حرفش با مامان گوشی را به من سپرد. با اشاره بهش گفتم برای شام پایین برود. صحبتم با مامان به طول انجامید. وقتی وارد اشپز خانه شدم در کمال تعجب دیدم که روی میز وسایل شام چیده شده.ولی به جای غذایی که تیام خریده بود و هنوز نمی دانستم که درون ان ظرف های سفید چی هست... لوبیا پلو در یک دیس گل سرخی روی میز نشسته بود و به من چشمک می زد. با تعجب به تیام نگاهی کردم که نگاهم را نادیده گرفت و شروع به غذا کشیدن کرد. _ ابجی نمیشینی؟ بشین سرد شد دیگه. نشستم و از غذا برای خودم کشیدم .به غذا خوردن مشغول شده بودم. ولی تمام حواسم به این بود که تیام گفته بود لوبیا پلو برای فردا ناهار بمونه...ولی حالا با خلاف ان مواجه شده بودم. دیگه نمی توانستم با خیال راحت غذا بخورم. گوشی بردیا زنگ زد. بردیا غذایش را تمام کرده بود و این دلیلی شد برای خارج شدنش از اشپزخانه. _آقا تیام _..بله؟ _ لوبیا پلو که برای فردا ناهار بود.چی شد امشب خوردین؟ _ من نکشیدم. بردیا امده بود و کشیده بود. نمی دانست که غذا گرفتم. منم دیگه توی ذوقش نزدم. جوجه را برای فردا ناهار می خوریم. قیافم توی هم رفت. پس کار تیام نبوده. واین یعنی اینکه حتی نخواسته به روی خودش بیاورد. ازش دلخور شدم. البته از ان ادم مغرور چیزی هم جز این توقع نمی رفت. بردیا دوباره امد داخل اشپزخانه تا اب بخورد. برای لج در اوردن تیام هم که شده گفتم: _ داداشی دستت درد نکنه... _ وا؟ متلک میندازی. با تعجب نگاهی به بردیا کردم و گفتم : برای چی متلک؟ _ اخه شام را که تو درست کردی! میز را هم که تیام چید. چرا از من تشکر میکنی؟! تیام مثل فشنگ از اشپزخانه خارج شد و رفت. بردیا هنوز گنگ داشت من را نگاه می کرد. من منی کردم و گفتم: اخ..اخه فکر کردم تو میز را چیدی. _ نه بابا. راستی تا یادم نرفته گیتارو بدم دختر همسایه یا خودت میری؟ عزمم و جزم کردم و با اراده گفتم: از کی کلاسم شروع میشه؟ بردیا لبخندی زد و بدون گفتن پاسخ از اشپز خانه خارج شد. بعد از رفتن بردیا با علم بر اینکه میز چیدن کار تیام بوده با لبخندی که مهمان لب هام شده بود شروع به جمع کردن میز شدمم و به این فکر میکردم که این پسر مغرور یک ویژگی دیگه هم دارد...ان هم اینکه خیلی مهربون است. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>