eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ هـوايـت که بـه سرم مي‌زند ديگـر درهيچ هوايي نميتوانم نفس بڪشم.... عجـب نفس‌گير است هوای بـي تـو خـدایا برسـان حجت حـق را ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: _ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم. ❤️این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. با خودم می‌گفتم: «اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.» 🍎به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم». 🌺به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: _ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. 🍀حمید گفت: _ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم. از برگه‌ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم: _ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه. 💐از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ‌کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم‌زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت‌: _ آبمیوه بخوریم؟ گفتم: _ نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: _ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: _ من اشتها برای غذا ندارم. 🌹از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت: _ نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه! 🌼ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: _ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. 🌸حرف‌های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
setareganekarbala48238.mp3
2.27M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سعید بن عبدالله حنفی، شهید نماز ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
34.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماییم و یاد شما، یاد آن مهر و وفا، یاد آن شور و نوا، آه ای شهیدان ... صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله (ع) یاد کنیم از شـهدای گرانقدرمان🌷🌷🌴🏴🌷🏴🌷🏴🌴 @shohada_vamahdawiat                      
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت چهل و هشت(زندگینامه پیامبر) ✨خداوند در قرآن مجید، در آیات متعددی پیرامون یکی از مهم ترین حوادث تاریخ اسلام یعنی جنگ احزاب یا همان خندق(این غزوه، در شوال سال پنجم هجرت واقع شد) بحث می کند که منافقان، یهودیان و قبایل مختلف قریش و بت پرستان، دست به دست هم داده بودند، تا اسلام و مسلمین را نابود کنند. نخستین جرقهٔ جنگ از ناحیه گروهی از یهودیان قبیله بنی نضیر روشن شد، آنها به مکه آمدند و طایفه قریش را به جنگ با پیامبر(صلی الله علیه و آله) تشویق کردند و به آنها قول دادند تا آخرین نفس در کنارشان می ایستند. 🍁سپس به سراغ قبیله غَطفان رفتند و آنها را نیز آماده کارزار کردند، این قبائل از هم پیمانان خود مانند قبیله بنی اسد و بنی سلیم نیز دعوت کردند و چون همگی خطر را احساس کرده بودند، دست به دست هم دادند، تا کار اسلام را برای همیشه تمام کنند. از همه قبائل ده هزار نفر فراهم آمدند و سه لشکر بودند و فرمانده کل ابوسفیان بن حَرب بود. سواران خُزاعی در فاصله چهار روز از مکه به مدینه آمدند و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را از حرکت قریش و احزاب با خبر ساختند. 🍁رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با اصحاب مشورت کرد، که: آیا از مدینه بیرون روند و هر جا که با دشمن برخورد کردند، همانجا با وی بجنگند؟ یا در مدینه بمانند و پیرامون شهر را خندق بکنند؟ و یا پشت به کوه در نزدیکی مدینه آماده جنگ باشند؟ به هر حال پیشنهاد سلمان فارسی(علیه السلام)، برای کندن خندق در اطراف مدینه تصویب شد، تا دشمن به آسانی نتواند از آن عبور کند و شهر را مورد تاخت و تاز قرار دهد و کار کندن خندق را با شتاب آغاز کردند. هر ناحیه ای از خندق به دسته ای از مسلمانان واگذار شده و مسلمانان با کوشش فراوان دست به کار بودند و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نیز شخصا کمک می کرد و بیل و کلنگ می زد. شب و روز در کنار خندق به سر می برد، تا کار خندق پایان پذیرد. ولی گروه منافق، به بهانه های گوناگون شانه از کار خالی کرده و گاهی بدون اجازه به منازل خود می رفتند، اما مردان با ایمان، با عزمی استوار مشغول کار بودند و در موقع عذر موجّه، با کسب اجازه از مقام فرماندهی، دست از کار کشیده، با برطرف ساختن عذر، دو مرتبه به سوی کار باز می گشتند.(سوره نور آیات ۶۲و۶۳) 🍁سرانجام کار خندق را در طول شش روز به پایان رساندند. لشکر قریش و هم پیمانانشان در دامنه کوه اُحُد فرود آمدند و انتظار داشتند که هم اکنون با سپاه اسلام روبرو گردند، اما وقتی به پایین اُحد رسیدند، اثری از مسلمانان ندیدند، از این رو به پیشروی خود ادامه دادند، تا لب خندق رسیدند، مشاهده خندقی عمیق در خطوط آسیب پذیر مدینه، باعث حیرت آنها گردید. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❣ 🍁رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید؟ عرض کردیم نبـودی و سحــر طول کشیـد 🍁تو طبیــب دل غمدیــده ی مایی آقــا ما که مُردیــم بیا پـس تــــو کجــایی آقــا؟ 🤲🍃 (عج) ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌺نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت دکتر نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن‌های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی‌هایش چند دقیقه‌ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت: _ باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌تونید ازدواج کنید. 🍀تا دکتر این را گفت، حمید چشم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکرخدا به خیر گذشت. حمید گفت: _ ممنون خانم دکتر. البته همون‌ جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. 🍀خانم دکتر گفت: _ خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر در بیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید. حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. ❤️چشم‌های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت: _ خداروشکر، دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه‌ای ایستادم و به حمید گفتم: _ نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه. حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت: _ نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق‌تره! 💐قدیم‌ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه‌ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگ‌تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد. از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت‌ و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه‌ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: _ دخترم، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم: _ هر چی شما صلاح بدونید بابا. 🌺پدرم خندید و گفت: _ مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه. کمی مکث کردم و گفتم: _ پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه‌اس. پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: _ هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه‌ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن‌ها شدم، گفتم: _ پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزنن! پدرم خندید و گفت: _ مهریه رو کی داده، کی گرفته! 🌷جلوی خنده‌ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمی‌شد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت‌ها با او هم بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امام حسین(علیه السلام) فرمودند: هیچ کس روز قیامت در امان نیست ، مگر آن که در دنیا خدا ترس باشد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
Ali Akbar Ghelich - Entekhab (128).mp3
8.41M
دل پر زخم زمین گفته کسی می آید زده فریاد که فریاد رسی می آید @hedye110