eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یازدهم ✨اینک در میان تابش خورشید، بیکرانه ها را می نگریست و با خود می اندیشید، در قصه خود و کیارش به دنبال چیست؟ 🍁به راستی او در کیارش، کدام مرتبه عشق را دیده و به سوی کدام مرتبه اش در حرکت است؟ از کیارش چه می خواهد که در وجود مردی دیگر نیست؟ چه رازی در کیارش هست که نگذاشت در رویای صادقه مولا خلیل، شاهین بر دوش مردی از قبیله او بنشیند؟ صدای زن جوان، نگاه سیندخت را از افق های دور به پایین بازگرداند: _شاهزاده! این پارچه نمناک را روی سر بیاندازید. آفتاب بیابان بی رحم است. نگرانتان هستم. سیندخت در پاسخ مهربانی او، لبخندی زد و دست دراز کرد تا پارچه مرطوب را از او بگیرد. زن، پارچه دیگری از روی شانه برداشت و بر سر خود پهن کرد. به چشم های پرسشگر سیندخت خیره شد و آهسته گفت: _از تکان های کجاوه خسته شده ام. اجازه می دهی بر پشت اسبت سوار شوم و قدری با هم سخن بگوییم؟ می گویند: سخن گفتن، راه را کوتاه می کند. سیندخت به یاد طعم سیبی افتاد که از دست او گرفته بود. سری تکان داد و بازویش را گرفت تا او را بر پشت سمند سوار کند. زن جوان همین که آرام گرفت، لب به سخن گشود: _اسمم خدیجه است. همسر بلد این کاروانم و داغ دار نوزاد سه ماهه ای که چندی پیش از دستش داده ام. من هنوز آتشکده ندیده ام. تا به حال از حجاز بیرون نرفته ام. اصلا درست بگویم جز برای سفر حج، در همه بیست سال زندگی ام، از مدینه خارج نشده ام اما شما گویا همه دنیا را دیده ای شاهزاده! معلوم است که انس غریبی با سفر و بیابان داری. سیندخت نفس عمیقی کشید. _هر کس تنها فرزند بزرگترین تاجر فارس باشد و در کودکی مادر را از دست داده باشد، انس به پدر از او یک تاجر می سازد؛ یک دختر همیشه مسافر! خدیجه آه کشید. _ناراحتت کردم. خدا روح پدرت را شاد کند. غم از دست دادن پدر را نمی فهمم، چون هرگز او را ندیده ام. اما بی مادری را چرا، تجربه اش کرده ام. تلخ است. آنقدر که بی پناهی ات را با همه وجود احساس می کنی، آنقدر که دیگر شوقی برای زندگی و ازدواج در خود نمی یابی. خصوصا که در پی این بی شوقی، مادر شوی و فرزند از دست دهی! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌱|ماجرای کفش‌های ۳۰ کیلویی شهید همت چه بود؟ ✉️|گروه فرهنگی جهان نيوز: برای دیدن حاجی به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می‌رفت و سر می‌زد تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبارخ حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفش‌های حاجی افتاد. دیدم از آن کفش‌های روسی که سی کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است. مانده بودم که او چطور این کفش‌ها را حرکت می‌دهد. گفتم "حاجی!" گفت: "بله" گفتم "برو یکی از این کفش‌ها رو پات کن". گفت "اینها مال بسیجی‌هاست". یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خنده‌اش این بوده که "حاج آقا دیر اومدی زود هم می‌خوای بری؟ آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش‌هایش را عوض کند اما او این کار انجام نداده بود. دوستش به من گفت "حاج آقا بهتون برنخوره، این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کاره‌ایم. امر بفرمایین همه کفش‌ها رو می‌دیم به حاجی." ابراهیم صدایش درآمد و گفت "این کفش‌ها مال بسیجی‌هاست، مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین." گفتم "خب مگه تو خودت بسیجی نیستی؟" گفت:"نه، به من تعلق نمی‌گیره." گفتم "اصلاً من پولشو می‌دم." دست کردم توی جیبم، پول دربیارم که گفت "پولتو بذار توی جیبت، این کفش‌ها خریدنی نیست." هر چه اصرار کردم، هیچ فایده‌ای نداشت. صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود، گفتم: «حسین آقا، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم.» دلم طاقت نمی آورد که آن کفشهای سی کیلویی را پایش کند. رفتیم اندیمشک، یک جفت کفش برایش خریدم. کفشها را آوردم گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم می خواست برود قرارگاه. به او گفتم: «منم بیام؟» گفت: «بیا.» به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم. در بین راه یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده، دست بلند کرد، ابراهیم به راننده اش گفت: «نگه دار» او را سوار کرد و ازش پرسید: «کجا می ری؟» بسیجی گفت: «من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفشهام پاره شده، می رم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم.» ابراهیم اوّل خواست کفشهای خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ولی دید خیلی ناجور است، ناگهان به یاد کفشهایی که من برایش خریده بودم افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت: «بیا اینم کفش، پات کن ببین اندازه هست.» من یک نگاه به حسین کردم، حسین هم یک نگاهی به من کرد. بسیجی گفت: «پولش چقدر می شه؟» ابراهیم گفت: «پول نمی خواد، برای صاحبش دعا کن.» گفت: «نه من پام نمی کنم.» ابراهیم گفت: «بهت گفتم پات کن، بگو چشم.» گفت: «چشم.» کفشها را پایش کرد، اندازه بود، تشکر کرد و گفت: «پس منو اینجا پیاده کنین دیگه» پیاده اش کردیم، خداحافظی کرد و رفت. وقتی پیاده شد، ابراهیم گفت: «من اگر می خواستم این کفشها رو پام کنم، هم پولشو داشتم، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم، می خرم. درست نیست من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم، خرجی هم ندارم، یه مقدارشو لباس می خرم، یه مقدارشم می دم زن و بچه‌ام.» 📜|‌خاطره‌ای از «علی اکبر همت» پدر شهید همت 📚|برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت @shohada_vamahdawiat                      
+مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد... @shohada_vamahdawiat                      
💌بسمـ رب الشـهدا.......🕊🕊🌹🌹 |💔| 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۰۱/۱۵ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۰۴/۱۴ محل شهادت: سامراء وضعیت تأهل: متأهل_دارای۲فرزند محل مزارشهید: گلزارشهدای لواسانات 👇🌹🍃 ✍...امر به معروف و نهی از منکر،دعوت به تقوای الهی،توصیه به رعایت حجاب،مراقبت از مسائل دینی و دعوت به رعایت اصول، و توصیه به اینکه بعداز شهادتش صدای محارمش را نامحرمان نشنوند... @shohada_vamahdawiat                      
مداحی_آنلاین_مقدمه_سازی_ظهور_امام_زمان_استاد_پناهیان.mp3
5.22M
♨️مقدمه سازی ظهور امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا درد دارم حضرت درمان بیا حیف از خوبیِ تو یابن الحسن عاشقت من باشم و امثال من 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوازدهم ✨سیندخت در جملات خدیجه توقفی کرد. سکوتش به حدی طولانی شد که در سایه آن توانست خود را مرور کند. 🍁با خود اندیشید: پس این چه رازی است که من بعد از پدر، اشتیاقم به کیارش دوچندان شده است؟ نکند چون به دنبال پناهی هستم؟ از این حس بیزار شد. _سیندخت به پناه هیچ مردی جز پدر نیازی ندارد. این جمله را بلند بر زبان آورده بود، اما به زبان فارسی. خدیجه معنی کلمات او را نفهمید. آب دهانش را فرو برد و گفت: _چه خوب عربی می دانی. معلوم است که کنار عرب زبانی زیسته ای اما من زبان تو را نمی فهمم. سیندخت بر آن شد تا زن را به صحبت قبل بازگرداند. _پس تو بدون هیچ شوقی ازدواج کرده ای و مادر شده ای! خدیجه آه کشید. _نه که این طور باشد اما جور دیگری هم نیست. من بعد از مادرم، تمام شوقم برای زندگی، بانویم بود. من عاشق بانویم شده ام و همه زندگی ام را برای خدمت به او می خواهم. نمی دانم می توانی این راز را بفهمی یا نه؟ نمی دانم تا چه اندازه از حقیقت عشق آگاهی! سیندخت دستمال مرطوب را روی سرش جابه جا کرد. _آگاهم، اما عشق به بانو را نمی فهمم. خود من خدمتکارانی داشته ام و از همه مهم تر، معلم عربی که در تمامی سفرها همراهم بود. او به من دل سپرده بود اما در نظر من، تنها یک خدمتکار بود. دل سپردگی اش به حدی بود که حتی خون او، من را از مرگ حتمی نجات داد. با این همه، من نتوانستم کُنه عشق او را درک کنم. البته بعد از مرگش، دلم برایش تنگ می شود اما مثل بقیه دلتنگی هایی که برای عزیزانمان داریم. خدیجه این بار با بغض گفت: _خوشا به حالش! ای کاش من هم قربانی بانویم شوم. این برایم مهم نیست که او من را بیش از یک ندیمه نبیند. با آنکه قرابت خانوادگی، پیوندی دیگر میان ماست اما من به همین اندازه قانعم که خونم به پای بانویم بر زمین بریزد. سیندخت از سخن زن در فکر فرو رفت. فکر او نه به رافعه برمی گشت و نه به بانویی که خدیجه درباره اش حرف می زد. اندیشه سیندخت در دور دست های مرو گم شده بود. با خود اندیشید: به راستی اگر آن چنانی که سیندخت دلباخته کیارش است، او از عشقش فارغ باشد، آیا دیگر شوقی برای زندگی در این دنیای بی وفا خواهد داشت؟ اندوهی سنگین در دل خود دریافته بود. آنگونه که دلش می خواست دهان سمندش را به سوی قبیله مولا خلیل بچرخاند و به همان کپر گلین بازگردد؛ به کنار مزار پدر و رافعه. دلش می خواست سر بر خاک پدر نهاده و برای او تمام بی وفایی دنیا را مویه کند. همان جا بماند و تا ابد کنیز مقبره سلطان بهادر باشد. نفسش در سینه تنگ شده بود. خدیجه، فشاری را که در سینه سیندخت بود، به وضوح حس کرد. بی آنکه بداند ریشه این پریشانی به سخنان خود او بازمی گردد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌱|روایت حاج همت از حال عجیب بسیجی‌های ۱۴ ساله ✍|شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یكی نشسته گوشه ای و وصیت نامه می نویسد، دیگری مشغول دعا خواندن است. آن یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی در این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آور و عجیب است. آدم متحیر می‌شود که این قدر اینها اعتقادشان قوی است، که به خدا این قدر اخلاص دارند. خصوصا این بسیجی های عزیز که خیلی پاک و خیلی با روحیه هستند. شب عملیات والفجر ۱، عده ی زیادی از این عزیزان، قبر کنده و داخل آن رفته و با خدا راز و نیاز می کردند. بعدا ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که خیلی از علما و عرفا این حرکت را می کنند. به خاطر این که ترس از مرگ نداشته باشند و یا خدای ناکرده دجار هوای نفس نشوند. آنها این حرکت را انجام می دهند تا به یاد قبر و زمان مرگ و موت شان باشند؛ لذا این بسیجی هایی که شاید بعضی از آنها ۱۳ ، ۱۴ ساله باشند هم این کار را می کنند، خیلی عجیب است. روح آنها خیلی عظیم است. در دعا خواندن‌ هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان. اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازند که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه. همه چیز در دیدشان خداست و بس...» 🌷⃟🌷قسمتی از سخنان شهید محمد ابراهیم همت 📚|برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت @shohada_vamahdawiat                      
حرفی ندارد این عکس ... کاش کمی ازتون یاد میگرفتم که تو ابر کامپیوتر خدا چیزی گم نمیشه ... @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سیزدهم ✨سیندخت در تماشای کرانه های افق، بار دیگر از خویش می پرسید: به راستی اگر من عاشق باشم و کیارش فارغ، آیا یارای زیستن روی زمین خواهم داشت؟ 🍁شاهینی در آسمان صحرا بال گشوده و در پرواز بود. سیندخت را چنان خشمی نهانی در برگرفته بود که بی درنگ تیری در چله کمان نهاده و گلوی شاهین را نشانه گرفت. لحظه ای بعد سقوط شاهین بود و نگاه شگفت زده مردان کاروان! آن سو سیندخت بود و گفتگویی در نهان خود: کیارش اگر فارغ باشد، لعنت به شاهین بخت سیندخت! برقعش را بر صورت تنظیم کرد و قدمی پیش نهاد. بار دیگر از کاروان سالار پرسید: _حتی دیشب هم؟! شما مطمئنید که شاهزاده دیشب هم نخوابید؟ عبدالله زیلو را تکاند و به شعله های رو به افول چراغ اشاره کرد. _پابه پای این آتش بیدار بودم و چشمم به تپه ها بود تا از دستبرد راهزنان غفلت نکرده باشیم. آن دختر مغرور هم روی تپه کناری نشسته و سر بر زانو گرفته بود. اسبش را کنار تپه خوابانده بود و تا صبح، گاهی سر بالا می آورد و به ماه زل می زد. شب اولش نبود؛ این سه ماهی که با ما همراه شده، خیلی از شب های بیابان حالش چنین است. خدیجه اما به حرف های مرد قانع نشد. خوب می دانست که تقویم دگرگونی حال سیندخت، به همان گفتگوی روی اسب باز می گردد. اصلا برای همین بود که پس از آن، دیگر با خدیجه هم کلام نشد. گویی از او فرار می کرد. خدیجه در سخنان مرد درنگی کرد. از همان نقطه، انتهای کاروان را نگاه کرد. سیندخت، روی زیلویی کنار اسبش، چون تمام این مدت سه ماهه، آرام و رها نشسته و به نقطه گنگی زل زده بود. ظرف غذایش همچنان دست نخورده بود و کوزه معجونش پر! اندوه نشسته در قلب سیندخت به حدی بود که سنگینی آن در سینه خدیجه هم حلول کرد. چاره ای ندید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
♦️دستوری از آیت الله کشمیری برای قرب به امام زمان عج @shohada_vamahdawiat