10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️دلبرانه❤️🍃
🍃💖🎼📸 آوا و نوای بسیار زیبای مهدوی.
🍃💙 استاد عالی ؛
🍃❤️ در مورد گلِ زیبای باغِ ملکوت حضرت صاحب الزمان عج و مومنین و شهدا و...
🍃💙تقدیم به همه رهپویانِ راهِ خوبیها و بهشت...
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت115
*آرش*
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود.
استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخندی زدو گفت:
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش.
پوزخندی زد.
–بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟
نوچ نوچی کردو گفت:
وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم:
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.
ــ حالا درس خونه؟
ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه.
بامهربونی گفتم:
– حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کردو گفت:
–دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.
ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را برید.
– نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه
🍃🌸
🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
💢 نامه های پس از شهادت
🔹سیزده سال از داداش کاظم کوچکتر بودم . خیلی دوستم داشت . همیشه توی کارها کمک ام می کرد و مشوق ام بود . تا این که رفت جبهه . قرار گذاشتیم تا می توانیم به یاد هم باشیم . او مرتب برای من نامه می نوشت .
🔹 بعد از این که شهید شد تا دو سه روز همچنان پستچی در خانه مان را می زد و می گفت : نامه دارین ! همه اعضای خانواده می دانستند که نامه های کاظم است . هر کدام را که باز می کردم اولش نوشته بود : «خواهر گلم ... خواهر عزیزم ... »
🔹شهید کاظم عبداللهی از سربازان ژاندارمری بیستم آذر 1364 در منطقه موسیان بر اثر درگیری با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohadanaja
➥ @shohada_vamahdawiat
#جواد_صحرایی 🥀
#شهید_علی_باسم_الکعبی🥀
رزمنده دفاع مقدس
#جواد_صحرایی🕊
فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است ۹ ساله بود که وصیتنامه اش را نوشت خیلی ها به واسطه وصیتنامه اش او را می شناسند وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خوانده شده است:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
اینجانب جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به #شهادت رسیدم دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده است.
#علی_باسم_الکعبی🕊
که در عملیات آزادسازی موصل شرکت کرده بود درسال ۹۶ به همراه پدرش به #شهادت رسید به دلیل دارا بودن سنی کمتر از ۱۰ سال به عنوان کوچکترین شهید الحشد الشعبی معرفی شد
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#الماسهستی
#صفحههفتادپنجم
اين توفيقى است كه خدا به من داده كه تا به حال بيست سفر به مدينه رفته ام، همه اين سفرها با عنوان خدمتگزارى حاجيان بوده است و من نمى دانم چگونه شكر خدا را به جا آورم.
هر سفر كه به مدينه مى روم، سعى مى كنم ساعتى را در يكى از نخلستان هاى آنجا سپرى كنم. قدم گذاشتن در نخلستان ها حسّ عجيبى دارد، شايد علّت آن، اين است كه نخلستان، مرا به گذشته هاى دور مى برد، شهر مدينه كه پر از هتل و ساختمان شده است، براى همين وقتى قدم در نخلستان مى گذارم، گويى به صدها سال قبل باز مى گردم و به جستجوى گمشده خويش مى پردازم.
امشب هم به نخلستان آمده ام، در گوشه اى خلوت كرده ام، ماه در آسمان است، هوا صاف است، نسيم خنكى مىوزد، من كنار نخلى در تاريكى نشسته ام.
حسّى عجيب به سراغم مى آيد، كامپيوترهمراه (لپ تاپ) را روشن مى كنم و شروع به نوشتن مى كنم، به راستى من كجا هستم؟ اينجا چه مى كنم؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ششم هجرى...
صدايى به گوشم مى رسد، يكى دارد آيات قرآن را مى خواند، اين صدا از كجاست؟ صداى آب هم مى آيد. از جا برمى خيزم، جلو مى روم، يكى در اينجا از چاه آب مى كشد، درختان خرما را آبيارى مى كند. سطل آب را داخل چاه مى اندازد و آن را بالا مى كشد و آب را پاى نخل ها مى ريزد.
او على(ع) است كه در دلِ شب اين گونه كار مى كند، سال ششم هجرى است، وضع اقتصادى مسلمانان خوب نيست، امسال باران كم آمده است و خشكسالى است، على(ع) هم كه از مال دنيا بهره زيادى ندارد، او به اينجا آمده است تا اين نخلستان را آبيارى كند و در مقابل مقدارى جو به عنوان مزد خود بگيرد.
على(ع) امشب تا صبح اين نخلستان را آبيارى مى كند، او خدا را شكر مى كند كه خدا حسن و حسين(ع) را شفا داد و ديگر وقت آن است كه او به نذر خود وفا كند. چند روز پيش حسن و حسين(ع) بيمار شدند، على(ع) نذر كرد كه اگر خدا فرزندانش را شفا دهد، روزه بگيرد، شكر خدا حسن و حسين(ع) خوب شدند، او فردا مى خواهد روزه بگيرد، فاطمه هم فردا را روزه مى گيرد، در خانه على(ع)، خدمتكارى به نام "فضّه" زندگى مى كند، او هم تصميم گرفته است فردا روزه بگيرد.
على(ع) با قدرت هر چه تمام تر از اين چاه آب مى كشد و درختان را آبيارى مى كند، صبح كه فرا برسد، صاحب نخلستان به اينجا خواهد آمد، او وقتى ببيند كه على(ع) همه نخلستان را از آب سيراب كرده است، مزد او را خواهد داد. على(ع)خوشحال است كه غروب فردا بر سر سفره آنان غذايى خواهد بود.
❤️❤️❤️❤️🔸❤️❤️❤️❤️
#شناختعلیعلیهالسلام
#وفاطمهسلاماللهعلیها
#منحیدریم
#کانالشهداءومهدویت
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⚠️ #تلنگر
#مهدی_صاحب_الزمان_علیه_السلام
✍ مهدی جان!
میدانی آقاجان؟!
خواب مانده ایم، ازهمان روز اول
همان روز در #سقیفه ...
همان موقع کنار درِ_خانه ...
میدانی، اگر خواب نبودیم ؛
کار به #پهلوی_مادر نمیرسید ...
به #خار در چشمان پدر نمیرسید ...
به #جگرِ_سوخته_مجتبی نمیرسید!
به #زندان! به #زهر!
به #ظهر_عاشورا!
به #اسارت_ماه_صفر!
به #اربعین و در چهلم حسین نشستن ها ...
اصلا اگرخواب نبودیم ؛
کار به #انتظار شما نمیرسید ...
مهدی جان!
تو را بجان زهرا (علیها السلام ) بیدار کن ما را لز این خواب غفلت ....
✅ اللهم عجل لولیک الفرج
#دل_نوشته
#انتظار
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🕊|شهید محمدهادی ذوالفقاری :
💢چشم گناهکار...
🔹منیقیندارمچشمیکهبهنگاهِحرامعادت
کندخیلیچیزهاراازدستمیدهد ،
چشمِ،گناهکارلایقِشهادتنمیشود..
#کلام_شهید ✨
#ما_ملت_امام_حسینیم 🥀
یاد شهدا با ذکر #صلوات 🌷
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
⛔️عمل رياكار بالا نمى رود .
✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمودند :
إنّ المَلَكَ لَيَصعَدُ بعَملِ العَبدِ مُبتَهِجا بهِ ، فإذا صَعِدَ بحَسَناتِهِ يقولُ اللّه ُ عزّ و جلّ : اجعَلُوها في سِجِّينٍ إنّهُ لَيسَ إيّايَ أرادَ بِها .
فرشته با خوشحالى عمل بنده را بالا مى برد و چون كارهاى نيكش را بالا برد ، خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد : آنها را در سجّين .حديث گذاريد ؛ اين كارها براى من انجام نشده است .
📚الكافي : ۲/۲۹۵/۷
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
از عشق زمینی تا آسمانی
خاطرهی فرمانده شهید حججی ( #شهید_مرتضی_حسین_پور )
شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود
💕خودش برایم تعریف می کرد :
« اون روزها #نمازشب می خوندم و می گفت خدایا فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا فاطمه راضی بشه و ...
❤️ چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن سقفم آسمون بود و زیر پام کویر.
❤️ به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم
تو کی هستی من قراره تو این دنیا چیکار کنم..
فاطمه این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»😍
💞بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه تو من رو ساختی»
📚برشی از کتاب ساقیان حرم خاطرات فرمانده نابغه #شهیدمرتضی_حسین_پور
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>