eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاى سُنّى! دوستان تو سخن ديگرى هم گفته اند، آنان غيرت عربى را مانع هجوم به خانه فاطمه(س) معرّفى كرده اند. اين سخن آنان است: در فرهنگ عرب، بيش از هر قومى نسبت به زنان غيرت نشان داده مى شود. عرب ها بر رعايت حال زنان، حساسيّت ويژه اى دارند، با توجّه به اين موضوع، چگونه مى توان باور كرد كه عُمَر، فاطمه را كتك زده باشد؟ چگونه مى شود كه مردم باغيرت عرب، هيچ كارى نكرده باشند؟ هر كس اين سخن را بخواند، خيال مى كند كه يك مرد عرب (چه مسلمان باشد چه كافر)، هرگز زنان را كتك نمى زند. اى كاش اين گونه بود و اين مطلب درست بود، امّا وقتى تاريخ را مى خوانيم، نكات عجيبى را مى بينيم، من بعضى از آن ها را اينجا مى نويسم: * نكته اول استاد ذَهَبى كه از علماى اهل سنّت است در كتاب تاريخ خود مى نويسد: "عُمَر مسلمان نشده بود، او وقتى از مسلمان شدن خواهر و شوهرخواهرش باخبر شد، به خانه آن ها آمد و ابتدا شوهرخواهرش را به باد كتك گرفت. خواهرعُمَر براى دفاع از شوهرش جلو آمد، عُمَر چنان مشت محكمى به صورت خواهرش زد كه خون از صورت او جارى شد". اى كسى كه مى گويى عُمَر، غيرت عربى داشت و هرگز زنان را نمى زد، ببين او چگونه خواهر خودش را مى زند! آيا اين معناى غيرت عربى است؟ * نكته دوم احمدبن حنبل كه رئيس مذهب حنبلى است، مى نويسد: "عُمَر مسلمان نشده بود. او يك روز به كنيزى برخورد كرد كه به پيامبر ايمان آورده بود، عُمَر او را به باد كتك گرفت". به راستى اين غيرت عربى كجا بود تا نگذارد عُمَر به يك زن مسلمان، اين گونه كتك بزند؟ * نكته سوم احمدبن حنبل در جاى ديگر چنين مى نويسد: "پيامبر دخترى به نام زينب داشت. زينب از دنيا رفت. وقتى زنان از وفات زينب باخبر شدند، گريه كردند. عُمَر با تازيانه اى كه در دست داشت، شروع به زدن زنان كرد. پيامبر به عُمَر اعتراض كرد و به او گفت: اى عُمَر! آرام باش! تو به اين زن ها چه كار دارى؟ بگذار گريه كنند". اين همان غيرت عربى است كه تو از آن دم مى زنى؟ عُمَر در حضور پيامبر، با تازيانه زنان را مى زند! خيلى عجيب است! وقتى پيامبر هنوز زنده است، او چنين جسورانه زنان را مى زند، واى به وقتى كه ديگر پيامبر از دنيا برود، آن وقت او چه غيرتى از خود نشان خواهد داد!؟ من بنازم اين غيرت عربى را! واقعاً كه بايد به اين غيرت، مدال افتخار داد. اين مطلب در كتب شيعه نيامده است كه تو بگويى دروغ شيعيان است! اين در كتاب احمدبن حنبل آمده است. * نكته چهارم استاد طَبرى در كتاب تاريخ خود چنين مى نويسد: "وقتى ابوبكر از دنيا رفت، عدّه اى از زنان مشغول گريه شدند، عُمَر از ماجرا باخبر شد و زنان را از گريه كردن منع كرد، امّا زنان گوش نكردند، عُمَر يك نفر را فرستاد تا خواهرِابوبكر را از آن خانه بيرون بياورد. وقتى عُمَر با خواهرِابوبكر روبرو شد، تازيانه خود را در دست گرفت و چند ضربه بر پيكر او زد. وقتى زن ها اين ماجرا را شنيدند همه متفرّق شدند". اكنون مى گويم كجاست آن غيرت عربى تا مانع شود عُمَر خواهرِابوبكر را با تازيانه بزند؟ * نكته پنجم استاد صنعانى در كتاب خود مى نويسد: "وقتى خالدبنوليد از دنيا رفت، زنان در خانه اى جمع گشتند و مشغول گريه شدند. وقتى اين خبر به عُمَر رسيد، تازيانه به دست گرفت و به سوى آن خانه آمد. او دستور داد تا زنان از آن خانه بيرون بيايند. وقتى زنان از خانه بيرون مى آمدند، عُمَر با تازيانه به آنان مى زد، در اين هنگام روسرى يكى از زنان از سرش افتاد. به عُمَر گفتند: اين زن را رها كن، ديگر او را مزن! عُمَر گفت: شما را با او چه كار؟ اين زن هيچ حرمتى ندارد". اى كسى كه مى گويى عُمَر، غيرت عربى داشت و هرگز زنان را نمى زد، اين مطالبى را كه نقل كردم از كتب اهل سنّت است، اين ها نمونه هايى است كه عُمَر زنان را زده است. من بار ديگر سؤال مى كنم: كجاست آن غيرت عربى كه تو از آن دم زدى؟ وقتى عُمَر حاضر است براى گريه كردن يك زن، او را اين گونه بزند، ديگر براى نجات حكومت چه خواهد كرد؟ 💕💕🏴🏴 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دور شدن از شما يعنى غفلت از آبِ حيات. هر چقدر من از شما دور شوم و شما را از ياد ببرم، دچار سياهى ها مى شوم و روح من آلوده مى شود، ياد شما و ولايت شما تنها راه نجات و پاكى من است. خدا ولايت شما را باعث پاكيزگى اخلاق و پاكى روح بندگان خود قرار داده است. شيعيان واقعى به خاطر ولايت شما، قلب هايى پاك و اخلاق و كردار زيبا دارند، آنان به خوبى ها و مقام والاى شما ايمان دارند و محبّت شما را با هيچ چيز ديگرى عوض نمى كنند. اكنون از خدا مى خواهم كه مرا بر راه شما پابرجا بدارد، از او مى خواهم تا زنده هستم و نفس مى كشم، تا جان دارم بر ولايت و دين شما ثابت قدم بمانم و هرگز در من لغزش و انحرافى پيش نيايد. از خدا مى خواهم كه توفيق اطاعت از شما را به من عنايت كند و در روز قيامت شفاعت شما را نصيبم گرداند. بار خدايا! مرا از بهترين شيعيان و پيروان واقعى اين خاندان قرار بده! به من كمك كن تا سخنان و كلام آنان را نشر بدهم و راه آنان را بروم و در روز قيامت هم مرا با آنان محشور نما، آن روزى كه هر گروهى را با امام و رهبر خودشان محشور مى كنى، مرا با اين خاندان محشور نما! در اينجا، قسمت سوم زيارت نامه را تكرار مى كنم: فَاِنَّا نَسْأَلُكِ اِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إلاّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا بِهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلايَتِكِ. پس اگر ما ولايت تو را پذيرفته ايم، از تو مى خواهيم به خاطر پذيرش ولايتت، ما را به پيامبر و جانشين او مُلحق كنى تا به خود مژده دهيم كه به سبب ولايت تو پاك شده ايم. بانوى من! تو در حقّ من لطف فراوان كردى و به اذن خدا چنين خواستى كه اين كوچك ترين محبّ تو برايت بنويسد، كاش يك نفر مى گفت من چگونه از تو تشكر كنم! 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
معاويه براى شهرهاى مختلف، حاكم معيّن مى كند و اكنون تصميم دارد تا به شام برگردد . او قبل از سفر خود دستور مى دهد تا همه مردم كوفه به مسجد بيايند . مسجد كوفه پر از جمعيّت است، اكنون او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند براى همين بالاى منبر مى رود و مى گويد : اى مردم ! همانا حسن بن على خود را شايسته رهبرى مسلمانان نمى دانست و براى همين امر رهبرى و خلافت را به من واگذار كرد زيرا مرا شايسته اين مقام مى دانست . آرى، معاويه مى داند كه صلح امام حسن(ع) يك نوع كناره گيرى محسوب مى شود و او مى خواهد هر طور شده يك تأييد از آن حضرت براى حكومت خود بگيرد . امّا او نمى داند كه امام حسن(ع)، هيچ گاه نخواهد گذاشت او به اين هدف خود برسد . تا سخن معاويه به اينجا مى رسد امام حسن(ع) از جاى خود بلند مى شود و چنين مى گويد : اى مردم ! شما مى دانيد كه من فرزند رسول خدا هستم ، من از پيامبر هستم و پيامبر از من است . آيا آيه تطهير را فراموش كرده ايد؟ آن روزى كه پيامبر ، من ، پدر و مادر و برادرم را در زير عباى خود جمع كرد و رو به آسمان كرد و فرمود : "خدايا ! اينان ، خاندان من هستند از تو مى خواهم هر گونه پليدى را از ايشان دور گردانى" . و اين گونه بود كه خداوند ، آيه تطهير را نازل كرد : ( انّما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهّركم تطهيراً ) "و خداوند مى خواهد شما خاندان را از هر پليدى پاك كند" . امروز ، چه شده است كه معاويه خيال مى كند من او را شايسته خلافت دانسته و خود را سزاوار اين مقام نمى دانم؟ ! اى مردم ، معاويه ، دروغ مى گويد ، خاندان پيامبر به حكم قرآن ، شايستگى خلافت و رهبرى مسلمانان را دارند . امّا بعد از وفات پيامبر ، مسلمانان همواره به خاندان پيامبرشان ظلم و ستم نموده اند . امّت اسلام با چشم خود ديدند كه پيامبر در روز غدير خم ، پدر مرا به عنوان جانشين خود معين نمود امّا از پدر من روى گردانيدند و با ديگرى بيعت نمودند . معاويه از اين كه امام حسن(ع) اين گونه دارد حقايق را براى مردم بيان مى كند به وحشت مى افتد . آرى، امروز در پاى منبر، بزرگان شام نشسته اند، اهل شام تاكنون چنين سخنانى را نشنيده اند، ديگر صلاح نيست كه اهل شام حقايق را بشنوند . اهل شام خيال مى كنند كه حضرتعلى(ع) نماز هم نمى خوانده ; امّا امروز مى شنوند كه حضرتعلى(ع) و امام حسن(ع) به حكم قرآن معصوم هستند و خدا آنها را از هر گناه و معصيتى پاك نموده است . معاويه آشفته است، چه كند ؟ بايد هر طورى هست سخن امام حسن(ع)را قطع كند، چه بگويد، او چه فضيلتى براى خود يا پدرش دارد كه بگويد ؟ او چاره اى نمى بيند جز اينكه زبان به فحش و ناسزا باز كند، زبانم لال، او بالاى منبر به حضرتعلى(ع) جسارت مى كند، هر چه دلش مى خواهد و مى تواند ناسزا مى گويد . در اين ميان امامحسين(ع) از جا بر مى خيزد تا جواب معاويه را بدهد، امام حسن(ع) به او اشاره مى كند كه بنشيند . معاويه آنقدر با صداى بلند ناسزا مى گويد كه ديگر خسته مى شود، اكنون نوبت آن است كه امام حسن(ع) جواب بدهد : اى كسى كه حضرتعلى(ع) را به بدى ياد كردى ، بدان كه من حسن هستم و تو معاويه ، پدر من علىّ است و پدر تو ابو سفيان ! مادر من فاطمه دختر پيامبر است و مادر تو هند جگر خوار ! جدّ من محمّد است و جدّ تو حَرْب ! خدايا ! تو آن كسى را لعنت كن كه حسب و نسبش از ديگرى پست تر است ! ناگهان صداى "آمين" در فضاى مسجد مى پيچد . سكوت بار ديگر مجلس را فرا مى گيرد، معاويه سر خود را پايين انداخته است . سپاهيان شام كه اكنون، اينجا نشسته اند بسيار مشتاق هستند كه امام حسن(ع) به سخن خود ادامه بدهد . بار ديگر صداى امام در فضاى مسجد مى پيچد : هر كس كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس كه مرا نمى شناسد ، بداند : من حسن ، پسر رسول خدا هستم . من پسر آن كسى هستم كه به پيامبرى مبعوث شد و فرشتگان آسمان بر او درود مى فرستند . من فرزند آن كسى هستم كه دعايش مستجاب بود و شبِ معراج به آسمان ها سفر كرد . من فرزند مكّه و منايم . من فرزند ركن و مقامم . من فرزند مَشعر و عرفاتم . من كسى هستم كه حقّم را غصب كردند . من سيّد جوانان اهل بهشتم . خواننده خوبم ! اين مجلس، اولين ثمره صلح امام حسن(ع) است، ببين كه چگونه بزرگان شام به فكر فرو رفته اند . آرى، تبليغات معاويه، كارى با آنها كرده بود كه آنها امام حسن(ع) را به عنوان شخص كافر و گنهكار مى شناختند ; امّا امروز واقعيت براى آنها آشكار شد، همه اينها به بركت حماسه صلح است. 🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به سوى ميدان مى روى و سينه ات را سپر كرده اى و با غرور مى روى كه بايد در مقابل دشمن اين گونه بود. بايد شكوه كوه را با رفتنت به تماشا بگذارى. مى روى و در مقابل ابن عبدُوُدّ مى ايستى. و ابن عبدُوُدّ به تو نگاهى مى كند، به جوانى تو مى خندد، او تعجّب مى كند كه چرا تو آمده اى. او سوار بر اسب جولان مى دهد، مى خواهد چيزى بگويد، امّا نوبت توست، تو بايد رجز بخوانى. فرياد برمى آورى و چنين رجز مى خوانى: لا تَعجَلَنَّ فَقَد أتاكَ***مُجيبُ صَوتِكَ غَيرُ عاجِز چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم. افسوس كه نمى توان عمق شهامت و زيبايى اين شعر را بيان كنم. تو مى گويى من چه كنم؟ هر كار بكنم باز هم ترجمه من ، نمى تواند همه زيبايى كلام تو را بيان كند. اكنون ابن عبدُوُدّ رو به تو مى كند و مى پرسد: ــ تو كيستى؟ خودت را معرّفى كن! ــ من على(ع) هستم. پسر عموى پيامبر و داماد اويم. ــ تو فرزند ابوطالب هستى؟ ــ آرى! ــ على! مى خواهى با من نبرد كنى؟ ــ مگر تو مبارز طلب نكردى؟ خوب من هم آمدم. ــ من با پدر تو، ابوطالب دوست بودم. او مردى بزرگ و كريم بود. من نمى خواهم تو را بكشم. اى على! اين چه پسر عمويى است كه تو دارى؟ او خود را پيامبر خدا مى داند، آنگاه دلش آمد كه تو را به جنگ من فرستاد؟ ــ مگر چه اشكالى دارد؟ ــ على! تو جوان هستى و سن و سالى ندارى. آيا پسر عمويت نترسيد كه من با نيزه ام به تو بزنم و در ميان آسمان و زمين، آويزانت كنم؟ ــ پسر عمويم پيامبر مى داند كه اگر تو مرا بكشى من به بهشت مى روم و مهمان خدا مى شوم. امّا اگر من تو را بكشم آتش دوزخ در انتظارت است. ــ على! چه تقسيم ناعادلانه اى كردى؟ بهشت و دوزخ براى خودت باشد. ــ اين سخنان را رها كن، اى ابن عبدُوُدّ! به پيكار بينديش! ابن عبدُوُدّ در تعجّب است، چگونه است كه همه عرب از او مى ترسند امّا اين جوان از او هيچ هراسى ندارد. با پاى پياده به پيكار آمده است و محكم و استوار، بدون هيچ ترسى سخن مى گويد، رجز مى خواند. او تا به حال به جنگ سرداران زيادى رفته است و ترس را در چشمان همه آنها ديده است. امّا در چشمان على(ع) جز شجاعت چيزى نيست. اسب شيهه مى كشد، ابن عبدُوُدّ در ميدان دورى مى زند و شمشيرش را در فضا مى چرخاند. هزاران چشم دارند اين دو نفر را نگاه مى كنند، سپاه احزاب و ياران پيامبر. همه نفس ها در سينه حبس شده است. همه جا سكوت است و سكوت! بار ديگر صداى على(ع) به گوشش مى رسد: ــ شنيده ام كه روزى سوگند خوردى كه هر كس در ميدان جنگ با تو روبرو شود و سه چيز از تو بخواهد، تو يكى از آن را قبول مى كنى. آيا اين سخن درست است؟ ــ آرى! من اين قسم را خورده ام. اكنون خواسته هاى خودت را بگو! ــ خواسته اوّل من اين است كه دست از عبادت بت ها بردارى و به يگانگى خدا ايمان بياورى. لا اله الا الله بر زبان جارى كنى و به دين حق درآيى. ــ هرگز! هرگز چنين چيزى از من مخواه. خواسته دوم خود را بگو! ــ اى ابن عبدُوُدّ از جنگ با پيامبر چشم پوشى كن و برگرد، شايد نتوانى كه سپاه احزاب را از جنگ منصرف كنى، امّا خودت كه مى توانى از جنگ صرف نظر كنى. جنگ با پيامبر را به ديگران واگذار. ــ آيا مى دانى چه مى گويى؟ اى جوان! جنگ با شما را رها كنم و بگذارم و بروم. مى خواهى زنان عرب بر من بخندند و شاعران در ترسيدن من شعر بگويند. نگاه كن! تمامى اين سپاه اميدشان به من است. آيا اميد آنها را نااميد كنم. هرگز. ــ پس مى خواهى حتماً جنگ كنى؟ ــ آرى! آرزو و خواسته سوم تو چيست؟ ــ تو سواره اى و من پياده. پياده شو تا در برابر هم، پياده و مردانه بجنگيم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃 ❣❣☂️☂️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59