🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_نه.....
می دانستم که طاقت دیدن اشک هایم را ندارد وگرنه
خوب می دانست که باید گریه کنم تا آرام شوم . اما انگار
نمیخواست جلوی نگاهش گریه کنم ، چون باز بهم می
ریخت و شاید عذاب وجدان و پشیمانی اش دو برابر میشد.
شام همان جا ماندیم . در یکی از فست فودی های پاساژ
که به کودکانی که از آن فست فودی خرید میکردند ،
بادکنک های رنگی میداد. رادوین غذا سفارش داد . یک
پیتزا ، سیب زمینی سرخ کرده ، قارچ سوخاری ، ساالد با
مخلفات ویژه ، اما چه زمان بدی را انتخاب کرده بود برای
این همه غذا ، چون اصلا اشتها به خوردن نداشتم . دلم
میخواست زودتر به خانه برگردیم ، رادین بخوابد ، تا ساعت
ها این هق هق های مانده در گلویم را جایی دورتر از
رادوین خالی کنم.
وقتی به هیچ کدام از مخلفات ، آن پیتزای پر رنگ و لعاب
، قارچ سوخاری یا حتی سیب زمینی سرخ کرده یا حتی
سالاد ، لب نزدم ، رادوین آنقدر عصبی شد که دیگر حتی با
من حرف هم نزند. قهر کرده بود . به خانه برگشتیم و
خسته بودیم. اونهمه بازی که هم زمان گرفت و هم نیرو ،
رادین را چنان خسته کرد که زودتر از همه خوابید. زودتر از
آنچه فکرش را میکردم . اما من بیدار بودم .
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و بی حوصله ، چادر و
مانتوام را روی زمین انداختم. یک تاپ و شلوارک پوشیدم و
خواستم از اتاق خواب بیرون بروم که رادوین جلوی در
ظاهر شد.
دو دستش را به چارچوب در گرفت و پرسید:
_ کجا ؟
از نگاه چشمان پر جذبه اش فرار کردم و گفتم :
_بزار امشب پیش رادین بخوابم ... شاید شب بترسه و
بیدار بشه .
_ لازم نیست ...خوابیده ... بیدارم نمیشه ، تو هم همین جا
بخواب .
کاش اجازه می داد که از اتاق بیرون بروم و جایی دورتر از
اتاق خواب ، جایی که صدایم را رادوین نمی شنید ، راحت
گریه میکردم . اما جدیت رادوین نمی گذاشت که خلاف
نظرش رفتار کنم. مجبور شدم باز به اتاق برگردم . کلافه
بودم . نه می خواستم روی تخت دراز بکشم ، نه اصال نمی
خواستم بخوابم . رادوین لباسش را که عوض کرد باز
نگاهش بهانه گیر شد :
_چرا دراز نمیکشی پس ؟
مجبور شدم روی تخت دراز بکشم. خودش هم آمد و به
کمر روی تخت دراز کشید و در حالی که نگاهش به سقف
اتاق بود ، گفت:
_ تو اخلاق گند منو میشناسی ... تو میدونی من رو چی
حساسم ... تو میدونی چجوری سگ آدم میشم ... پس واسه
چی از من دلخور میشی؟ .... هنوز نمیدونی همه این
حساسیت و عصبانیت ها ، همه این داد و بیداد ها ، میتونه
با یه اشک تو ، ناراحتی تو ، دلخوری تو ، دو برابر بشه .
و چرخید روی دست راستش و درست روبروی من ، خیره
به من ، ادامه داد:
_خوب لامصب ... چی میشه یه تیکه پیتزا میخوردی !
چی میشد یه قاشق از اون بستنی رو میخوردی ! چرا هی
میخوای با من لج بازی کنی ؟ چرا میخواهی حرصم بدی ؟
اصلا نمی توانستم اون لحظه حرف بزنم . انگار مغزم هم
از کار افتاده بود. تنها حرفی که به ذهنم رسید، این بود که
بدون تفسیر و توضیح بیشتر ، بگویم:
_رادوین تو خوبی ، میدونم ... میدونم وقتی عصبانی میشی
، بعدش آروم میشی ، میخوای جبران کنی ... خوبم جبران
می کنی ... اما امروز من اصلا نتونستم اون لحظه رو که
جلوی چشمام رو گرفته بود ، از ذهنم دور کنم ... همون
لحظه ای که تو رادین رو زدی ...این اولین بار بود که
میزدیش .
عصبی بود . شایدم عصبی شد و با لحن حق به جانبی
گفت :
_خوب من پدرشم ، چه اشکالی داره یه وقتایی از من کتک
بخوره .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💖🦋🌹
عاقبت روزی ذبیح ذوالفقارت می شوم
یا شکارم می کنی یا خود شکارت می شوم
افضل الاوقات من وقت به یادت بودن است
لحظه ای که واقعا دلْ بی قرارت می شوم
بی پناه افتاده ام٬ آیا پناهم می دهی؟
مُستَجیر دست های مُستَجارت می شوم
واقعا شرمنده ام با نامه ی آلوده ام
موجب این غصه های بی شمارت می شوم
بین نوکرها به این آواره هم جا می دهی؟
بین نوکرها نوکره ایل و تبارت می شوم
مبتلای تو شدن اصلا نمی آید به من
با دعای مادرت زهرا دچارت می شوم
با ضمانت نامه از شاه خراسان، اربعین
راهی کرب و بلا بهر زیارت می شوم
هر ستونی می روم یاد رقیه می کنم
روضه خوان عمه ی ناقه سوارت می شوم
محمد جواد شیرازی
💖🌹🦋
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
،#به_یاد_شهدا
#شهید_محمد_جواد_تندگویان
او مدافع مظلومان بـود و هـیچ ستمی را تاب نمیآورد. جواد شاید بیآنکه خـود بـداند بـهخوبی داشـت مـیآموخت که چگونه بـاید در بـرابر ....
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#سلامبرابراهیم
از امروز با شهید ابراهیم هادی
#هرروزیکخاطره
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#سلامبرابراهیم
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد.
ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!
همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.
ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهبیستم
يزيد در قصر خود در شام نشسته و همه مشاوران را گرد خود جمع كرده است و به آنها چنين سخن مى گويد: "به راستى، ما براى مقابله با حسين چه كنيم؟ آيا او را در مكّه به قتل برسانيم؟ در مكّه حتّى حيوانات هم، در امن و امان هستند. اگر ما حسين را در آن شهر به قتل برسانيم، همه دنياى اسلام شورش خواهند كرد. آن وقت ديگر آبرويى براى ما نخواهد ماند".
همه در فكر هستند كه چه كنند. حمله به حسين در مكّه، براى حكومت يزيد بسيار خطرناك است و مى تواند پايه هاى حكومت او را به لرزه در آورد.
مشكل يزيد اين است كه اكنون، مكّه در تصرّف امام حسين(ع) است. ايام حج هم نزديك است و همه حاجيان براى طواف خانه خدا به مكّه مى روند.
مشاوران يزيد مى گويند: "ما نمى توانيم لشكرى به مكّه بفرستيم و با حسين به صورت آشكارا بجنگيم".
يزيد سخت آشفته است. بر سر اطرافيان خود فرياد مى زند: "من اين همه پول به شما مى دهم تا در اين مواقع حسّاس، فكرى به حال من بكنيد. زود باشيد! نقشه اى براى خاموش كردن نهضت حسين بكشيد".
همه به فكر فرو مى روند. برنامه هاى امام حسين(ع) آن قدر حساب شده و دقيق است كه راهى براى يزيد باقى نگذاشته است.
يكى از اطرافيان مى گويد: "من راه حل را يافتم. من راه حل بسيار خوبى پيدا كردم". او طرح خود را مى گويد، همه با دقّت گوش مى دهند و در نهايت، اين طرح مورد تأييد همه قرار مى گيرد و يزيد هم بسيار خوشحال مى شود.
طرحى بسيار دقيق و حساب شده كه داراى پنج مرحله است:
1. ابتدا اميرى شجاع و نترس را به مكّه اعزام مى كنيم و از او مى خواهيم كه هرگز با حسين درگير نشود.
2. لشكرى بزرگ و مجهّز همراه او به مكّه اعزام مى كنيم.
3. سى نفر از هواداران بنى اُميّه را انتخاب نموده و آنها را به مكّه مى فرستيم. آنها بايد در زير لباس هاى خود شمشير داشته باشند.
4. در هنگام طواف خانه خدا، حسين مورد حمله قرار مى گيرد و از آن جهت كه همراه داشتن اسلحه در هنگام طواف بر همه حرام است، پس ياران حسين قدرت دفاع از او را نخواهند داشت.
5 . بعد از كشته شدن حسين، براى جلوگيرى از شورش مردم، آن سى هوادار بنى اُميّه به وسيله نيروهاى امير مكّه دستگير شده و همگى اعدام مى شوند تا مردم تصوّر كنند كه حسين، به وسيله عدّه اى از اعراب كشته شده است و حكومت يزيد نيز، هيچ دخالتى در اين ماجرا نداشته و حتّى قاتلان حسين را نيز، اعدام كرده است.
واقعاً كه اين طرح، يك طرح زيركانه و دقيق است، امّا آيا يزيد موفق به اجراى همه مراحل آن خواهد شد؟ با من همراه باشيد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✍ مقصر خودمانیم !
که آدم شدن را . . .
#وعده دادهایم . . .
از #رجب بہ #شعبان . . .
از #شعبان بہ #رمضان . . .
از #رمضان بہ #محرم . . .
از #محرم به ...
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد ؟!
#آدم_شویم
#خودمان را تکان دهیم
#قبل از آنکه خدا تکانمان دهد
#دل_نوشته
#مذهبی
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢 مدافعان حرم، مدافعان وطن
🔹عاشق زیارت بود. عکسهایش را که ببینید اکثراً در حرم است. یا توی کربلا یا مشهد. با آنکه سربازیاش تمام نشده بود، به مرخصی که میآمد میگفت: «میخوام برم برای مدافعی حرم اسم بنویسم.»
🔹از همان اول آرزویش این بود که یک لحظه هم از این مسیر جدا نشود و در همین راه جانش را فدا بکند.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_.....
کاش وقت بهتری بود برای این جور حرفها . اما خودم پای
این حرف ها را باز کرده بودم . مجبور شدم بگویم :
_ میدونم تو اصلا پدر خوبی هستی اما حتی اگه حقم
داسته باشی ، که داری ، با زدن چی درست میشه ؟ چطور
تو کتک های پدرت را فراموش نکردی ، خب رادین هم
فراموش نمیکنه ... من نمیخوام این اتفاق بیفته .
اخمی کرد و چشم چپش را برایم ریز کرد و با دقت پرسید
:
_حالا واسه همین بغض کردی و لب به غذا نزدی؟
_این کم چیزی نیست رادوین ... این آینده ی پسرته .
صدایش کمی بالا رفت .
_تو فکر آینده ی اون نباش ... تو به فکر خودت باش
دیوونه .
بعد پشتش را به من کرد و خوابید اما من نمی توانستم
بخوابم . هنوز درگیر افکارم بودم و قلبم درد میکرد . دیگر
حال گریه کردن نبود اما درد قلبم بدجوری داشت نفس
هایم را می ربود. چند ساعتی تأمل کردم . ساعت از ۱۲ هم
گذشت . رادوین خواب خواب بود اما من بیدار . این افکار
مشوش باز ذهن مرا درگیر خودش کرده بود و از همه بدتر
قلبی بود که انگار به آخرین ثانیه های تپشش نزدیک می
شد . آنقدر بد میزد یا شاید هم نمیزد ، که درد در تمام
قفسه سینه ام پخش شد و حتی حس این درد ، به دست
چپ من هم ، رسید . حس میکردم اصلا دست چپم را
نمیتوانم تکان بدهم . در اتاق راه رفتم و این درد لحظه به
لحظه بیشتر و بیشتر شد . نگران شدم . این اولین باری بود
که برای خودم نگران شدم . برای خودم و بلایی که
نمیدانستم سرم آمده یا نه . اگر من از دنیا میرفتم ، رادین
پسرم ، تنها می شد و من نمی خواستم ، نمی خواستم او را
با رادوین ، تنها بگذارم . من باید زنده می ماندم .
باز هم در اتاق راه رفتم و درد را تحمل کردم . ساعت ۲۰
دقیقه به یک بامداد بود که کم کم صدای ناله هایم از درد
قلبی که به ثانیه ایست نزدیک میشد ، برخاست .
نمی دانم صدای ناله هایم بلند بود یا دردم شدیدتر که در
میان یکی از همان ناله ها ، رادوین از خواب بیدار شد و
متعجب به من که داشتم ، تو اتاق را راه میرفتم ، نگاه کرد
و پرسید :
_چی شده ؟!
_قلبم درد میکنه حالم بده.
یک لحظه با تعجب بهم خیره شد شاید هم خواب از
سرش پرید نشست روی تخت و زمزمه کرد:
_ قلبت!!
سرم را تکان دادم . از روی تخت بلند شد و سمتم آمد و
بازوی چپم را گرفت. بی اختیار از درد بازویم ناله کردم که
متعجب در چشمانم خیره شد و من جواب دادم:
_ آخه دست چپم هم درد میکنه .
نگاهش در صورت میچرخید . هم متعجب بود هم نگران .
با دستش به تخت اشاره کرد و گفت :
_برو بشین لبه ی تخت ببینم .
اطاعت کردم . فکر میکردم شاید سمت من بیاید اما نیامد .
دنبال گوشی موبایلش بود . آن وقت شب !
شماره ای گرفت که گفتم:
_ این وقت شب به کی زنگ میزنی ؟
_بهمن .
_دکتر خانوادگیتون رو میگی ؟
و دیگر جواب نداد و طولی نکشید که کسی از آن طرف
خط جواب داد و رادوین بی مقدمه گفت :
_سلام فکر کنم بد موقع زنگ زدم ولی لازم بود ...
ارغوان دسته چپش درد میکنه ، میگه قلبش هم درد میکنه
... چیکار کنیم ؟ بریم بیمارستان؟
صدای بهمن ، همسر ایران خانم را به وضوح از پشت خط
می شنیدم.
_ ناراحتی قلبی داره ؟
_نه فکر نمیکنم... ببرمش بیمارستان ؟ دیر وقت زنگ
زدم ، میدونم ولی حالش خوب نیست.
_نه دیر وقت نیست هنوز بیدار بودیم ازش بپرس امروز
عصبی شده؟
نگاه رادین سمت من آمد اما چیزی نپرسید . شاید خودش
بهتر می دانست چه جوابی باید بدهد و جواب داد:
_آره فکر کنم
یا گوشهای من زیادی تیز بود یا صدای آیفون گوشی
رادوین خیلی بلند بود و من جواب دکتر بهمن را شنیدم:
_بهش بگو ۱۰ دقیقه ای گریه کنه ، صداشو بلند کنه ،
راحت گریه کنه ... اصلا دغدغه ی فریاد و داد زدن نداشته
باشه ، بعد اگر خوب نشد ، حتما یه سر برید بیمارستان .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_یک.....
رادوین گوشی را قطع کرد . نفس بلندی کشید و گوشی
اش را روی میز آرایشم گذاشت ولی نگاهش سمت من
نیامد. نمیخواستم حال او را هم اینگونه بد کنم ولی این
ناخواسته این اتفاق افتاده بود. تنها صدایش را شنیدم که
گفت :
_گریه کن ارغوان .
اما آنقدر درد دستم زیاد بود و قلبم تیر میکشید که شاید
اصال گریه ام نمی گرفت . تنها جواب دادم :
_ اصال گریه ام نمیگیره .
رادوین با عصبانیت غرید:
_ چطور گریه ات نمیگیره ؟! ...امروز این همه بال سرت
آوردم ، جلوی تو رادین رو زدم ، نذاشتم حتی یه قطره
اشک جلوی من بریزی ، حاال بازم میگی گریه ات
نمیگیره؟!
نفس قطع شده ام را به زحمت از بین لبانم بیرون دادم ،
بلکه کمی آرام شوم که صدای رادوین با فریادی بلند
برخاست:
_ بهت میگم گریه کن.
چشمانم را بستم و آن تصویری که مدام جلوی چشمانم در
تمام روز ظاهر میشد ، دوباره در سرم نقش بست . دست
رادوین ، محکم توی صورت رادین فرود آمده بود و بچه ام
از ترس ، حتی جرأت نداشت گریه کند . بغضش را فرو
خورد. گریه هایش را خفه کرد و تنها با رفتن به یک پاساژ
پر از اسباب بازی و بازیهای رایانهای ، همه چیز را از یاد
برد . دلم برای رادین خیلی سوخت . بچه گی اش گره
خورده بود با عصبانیت های بی دلیل رادوین . همین فکر
بود که کم کم اشک را روی صورتم جاری کرد . چشم
بسته بودم هنوز ، که صدای رادوین را شنیدم. عصبی بود
اما آنچه بیشتر در صدایش به وضوح شنیده می شد ،
عصبانیت نبود . نگرانی بود ، که بلند سرم فریاد زد:
_ بلندتر گریه کن .
شاید به خاطر همون فریاد بود که یادم آمد ، تمام
فریادهایی که در این ۶ سال سرم کشیده بود و من چقدر
آهسته گریه کرده بودم و حتی نگذاشتم اشک هایم را ببیند
و دوباره عصبانی شود و این بار ، وقتی خودش به من اجازه
ی بلند گریستن را داد ، انگار رها شدم از بند همه
محدودیتهایی که نمی گذاشت ، بغضم را بشکنم
. صدای گریه ام اتاق را پر کرد . ابتدا هق هقی بود بلند .
اما کمکم ، پیوسته و ناله های پر درد و اشک های باران
زده ای شد.
همانطور که چشم بسته بودم ، و صدای گریه ام تمام اتاق
را گرفته بود و یا شاید تمام خانه را ، حتی یادم رفت که
رادین خوابیده است . حتی یادم رفت رادوین در اتاق است و
شاید از شنیدن این جور گریه من باز عصبانی شود . همه
چیز از یادم رفت . تنها درد شش سال تحمل ، صبر و
سکوت و گریه هایی که نهفته در نهادم بود ، برخاست .
دقیقه ها یادم نبود و حتی نمیدانم چقدر گریستم. آنقدر
گریستم که حس کردم خالی شدم . سبک شدم . رها شدم ،
و آرام .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>