eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
خسته هستى، در كوچه ها قدم مى زنى، به هر كسى كه مى رسى از او سؤال مى كنى: شما "استاد اشرف" را مى شناسى؟ از اين كوچه به آن كوچه مى روى، تصميم گرفته اى همه مغازه هاى آهنگرى شهر را سر زنى. من مى خواهم بدانم چرا اين گونه در جستجو هستى؟ شايد از او پولى مى خواهى؟ نزديك مى شوم، سلام مى كنم. حالا مى فهمم كه لباس سياه هم به تن كرده اى. نمى دانم چه بگويم، حتماً عزيزى را از دست داده اى. با تو سخن مى گويم: ــ برادر! لباس سياه به تن كرده اى؟ ــ آرى، يكى از نزديكان من از دنيا رفته است. ــ خدا رحمتش كند. آيا پولى از آن آهنگر طلب دارى، كه اين گونه در جستجوى او هستى يا امانتى در پيش او دارى؟ ــ نه. من از او پولى نمى خواهم، امانتى هم نزد او ندارم. بلكه مى خواهم از او يك سؤال بپرسم. ــ عجب! پس آن سؤال بايد خيلى مهم باشد كه تو از صبح تا حالا به دنبال جوابش در اين كوچه ها مى گردى؟ نكند نشانه گنجى را از او مى خواهى بپرسى؟ ــ اى برادر! آرى، من گنجى را مى خواهم از او بپرسم، اما گنج معنوى! ــ جريان چيست؟ برايم بگو. ــ يك ماه پيش، يكى از نزديكان من از دنيا رفت. او انسان خطاكارى بود، من ديشب او را خواب ديدم، او در باغى بزرگ بود، باغى زيبا. او در كمال آسايش و راحتى بود. من وقتى او را ديدم، خيلى تعجب كردم. به او گفتم: من تو را مى شناسم، جايگاه تو نبايد اينجا باشد، بگو بدانم چه شد؟ ــ يعنى آن رفيق تو، اهل معصيت و گناه بود؟ ــ آرى، متأسّفانه من هر چه او را نصيحت مى كردم، گوش نمى كرد، اما ديشب ديدم كه او در بهشت جاى دارد. براى همين از او سؤال كردم تا برايم از آن دنيا خبر بدهد كه چه شده است. ــ او در پاسخ چه گفت؟ ــ او گفت كه از لحظه اى كه مرا در قبر نهادند، در سخت ترين عذاب ها بودم و در آتش جهنّم مى سوختم، تا اين كه ديشب فرا رسيد. ديشب اتّفاق مهمّى روى داد. ديشب مرده اى را در اين قبرستان دفن كردند، ديشب تا صبح، سه بار، امام حسين(ع) به ديدار او آمدند. خدا به بركت آن امام، عذاب را از ما برداشت، شفاعت امام حسين نصيب ما شد. ــ عجب! آن مرده كه بوده است كه امام حسين، در يك شب سه بار به ديدن او رفته است؟ ــ من به دنبال همين هستم. اين را مى خواهم بدانم. از صبح تا حالا به دنبال جواب اين سؤال هستم. ــ آيا نشانه اى از آن مرده ندارى؟ ــ رفيق من فقط اين را گفت: "همسرِ استاد اشرف". 💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای-نگار-آشنا.mp3
714.9K
پادکستی از مداحی حاج منصور ارضی و حاج محمود کریمی و حاج میثم مطیعی التماس دعا داریم از همه بزرگواران فوروارد با لینک کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه.... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🤲بخوان دعای فرج🤲 🌹به یاد خیمه سبز🌹 ❤️که آخرین گل سرخ❤️ از همه خبر دارد... شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش را حبس کرد و لقمه را نجویده قورت داد و سرش را از من برگرداند و از تاسف تکان داد: _لعنتی ... بذار برو ...آخه احمق ... پای چی موندی تو ؟! خونم به جوش آمد و اولین فریاد بلندم را ، چشم در چشمش کشیدم : _چرا نمونم ؟... چرا باید برم ؟ ... اون زمانی که حالت خوش نبود و عصبی بودی ، صبر کردم ... حالا که خوب شدی بذارم برم تا آیدا خانم ، راحت بیاد جای منو بگیره ؟! تیک لبخندی نامحسوس گوشه ی لبش زده شد و صدایش برای اولین بار با لحنی که نمیدانستم به چی تعبیرش کنم ، برخاست : _هیچ کی جاتو نمیگیره لعنتی ... هیچ کی . باز فریاد زدم . اینبار با گریه . _پس چرا باید برم ؟ ... چرا حرصم میدی رادوین ... خسته شدم از اینکه مدام میخوای بهم ثابت کنی منو نمیخوای ... در عوض بوسه هات ، آغوشت ، حرفات ، بوی عشق میده ... این کارات یعنی چی خب ؟ چشم بست و سرش را از گردن به عقب خم کرد و زیر لب آهسته گفت : _ای خدا ... هنوز منتظر بودم برای جوابش که یکدفعه نعره کشید : _ لعنتی ... پای یه حرومزاده ی کثافت موندی که زندگی کنی؟! ... که دلت خوشه شوهر داری ؟ ... من یه روانی حرومزاده که بیشتر نیستم ... پدرم منو نخواست ...مادرم منو نخواست ... تو واسه چی منو میخوای ؟!! ... اگه واسه پولمه ، بگو چقدر بهت بدم تا بری ؟ ... ولی بهم نگو که دوستم داری که تو کتم نمیره .... یه آشغالی مثل منو کی میخواد که تو ادعای عشقش رو داری؟! قلبم چنان تند به کوبیدن افتاد که حس کردم ، تمام صورتم را از جوشش گرمای خونش سرخ کرده . _اینا رو ... کی بهت گفته؟ نیم تنه اش را کمی به جلو کشید و گفت : _کی باید بگه ؟... هیچ کی بهم نگفته ... مادرم که التماستو کرده بهم نگی ... پس خودشم بهم نمیگه . _ پس ... یک لحظه حلقه های نگاهش را به من دوخت و گفت : _توی دفتر خاطراتت خوندم ... پنج ساله بهم نگفتی ...چرا ؟؟؟ ...دلت به حال بدبختیام سوخت و گفتی این بیچاره روانی که هست ، منم بذارم برم دیگه چیزی ازش نمیمونه ...آره ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبانم به سختی از هم جدا شد : _ رادوین !.... محکم روی میز زد و گفت : _رادوین بمیره بلکه راحت بشی ... چرا پای من موندی ؟ ... من گدای ترحمت نیستم لعنتی ... اشکهایم دست خودم نبود . حالم برای او بیشتر خراب بود تا خودم . _رادوین نگو ... این حرفا چیه میزنی ؟ ... من ... من واقعا دوستت دارم . صندلیش را محکم به عقب کشید و از روی صندلی برخاست و روی یه خط صاف فرضی رفت و برگشت . _دوستم داری ؟! .... منو کی دوست داشته که تو دومیش باشی ؟ ... نفسهایش انقدر تند بود که حتی مرا ، برای فشاری که ، برای هر نفس ، به قلبش میآمد ، نگران میکرد . _من از اون بچگی هیچ کی رو نداشتم ... کاش الاقل وقتی یه حرومزاده پس انداختن ، میذاشتنش پرورشگاه که با خودم بگم الاقل بی کس و کارم ... ولی نه ... بدبختیای من از اینم بیشتر بود ... هی اومدن سراغم ...با کتک با تحقیر یا شکنجه ... من از زندگی متنفرم ... از آدما متنفرم ... این دو روزه به همه چی دارم فکر میکنم ...به مُردن ... به خودکشی ...به اینکه یه جایی این زندگی کثافت من تموم بشه ... دیگه حالم از بوی تعفن اینمهه کثافتکاری ، که داره کم کم بوش بلند میشه بهم میخوره . از پشت میز برخاستم . به خدا که حال من کمتر از حال او نبود . دستانم میلرزید و حرفهایش ، مثل یه غده ی سرطانی ، که داشت در وجودم رشد میکرد و گوشت تنم را ، ذره ذره ، میبلعید ، قلبم را به درد آورده بود . مقابلش ایستادم و مچ دستش را گرفتم . هر قدر من سرد بودم او کوره ی اتش بود. داشت از تب داغ این همه بدبختی میسوخت . _رادوین جان ... نمیخواست مقابلم بایستد که با دو دست بازوهایش را نگه داشتم و مقابلش ایستادم و با نفسی که از فشار حرفهای پر درد او تنگ شده بود گفتم : _میبینی حالمو ... نفسام رو میبنی ؟ ... اینا از ترحمه ؟! ... چرا این حرفا رو میزنی؟ .... من که به خدایی که تقدیرم رو با تو رقم زده ، شاکرم ... که تو رو دارم ... که زندگیمو دوست دارم ... تو بهترین پدر برای رادینی ... چرا داری با حرفات منو میترسونی ... چرا ؟ نمیخواست گریه کند ولی کاش میگریست تا سبک شود . اما صدایش نگریسته داشت میلرزید : _ارغوان ... به چی این زندگی دلتو خوش کردی آخه ؟! ... به گذشته ی من ؟ ... به خانواده ی نداشته ام ؟ ... به روان خرابم ؟... به چی ؟ دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم تا صورتش را مقابل چشمان پر اشکم قاب بگیرم : _به تو ... به اینکه میدونم وقتی یه آدمی ، حسرت یه چیزی رو داشته باشه ، تموم تلاشش رو میکنه تا بقیه مثل خودش حسرت نخورن ... تو نمونه ی یه پدر دلسوزی برای رادین که میخوای حسرت های خودتو نداشته باشه . پوزخندش داشت به گریه ختم میشد . و من اشتباه کرده بودم که گفتم کاش گریه کند تا سبک شود ، گریه اش مرا نابود میکرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود. كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند. عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!". نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم. خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند. نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند. بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند. او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع). كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد. جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است. وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست. امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef