eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 : ♦️من هر وقت به ،عکس یک شهید می رسم می گویم : السَّلامُ عَلیکَ یا وَلیُّ اللّه ♦️و هروقت به عکس چند شهید می رسم می گویم : السّلامُ عَلیکُم یا أولیاءَ الله 🌹🍃🌹🍃 ╭🇮🇷👈 ╰┈➤ @shohada_vamahdawiat                 
‌🌷مهدی شناسی ۳۰۹🌷 🌹و خصکم ببرهانه🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🌺ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﺤﺮﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺖ. ﻣﺤﺮﻡ‌ﻫﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﻧﺪ. ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﻨﺪ. 🌺 ﻗﺮﺁﻥ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺮﻭﺱ را ﺩﺍﺭﺩ.ﺳﻨﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻋﺮﻭﺱ ﺣﻀﺮﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻘﺎﺏ ﺁﻥ ﮔﻪ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﯿﻨﺪ ﺍﺯ ﻏﻮﻏﺎ ﻋﺠﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﻧﻘﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﺰ ﮔﺮﻣﯽ ﻧﯿﺎﺑﺪ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ 🌺ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎست، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﭼﻪ ﻧﺼﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﺟﺰ ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺭﯾﺨﺘﻦ؟ ﺁﯾﺎ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ؟ 🌺 ﻗﺮﺁﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺕ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. 🌺 ﺍﺯ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﺻﻔﺎﺗﺶ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭﯾﮋﻩ ﺳﺎﺧﺘﻪ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﺪ. 🍀ﺣﻀﺮﺕ علی علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾند: ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ‌ﯼ ﺣﻤﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ،ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺷﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﺑﮑﻨﻨﺪ. 🍀 ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ‌ﯼ ﺣﻤﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﯽ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ و ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﯾﮏ ﻧﺼﻒ ﺻﻔﺤﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ!ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ اهل بیت ﺭﺍ ﻭﯾﮋﻩ‌ﯼ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🍀 ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺍﺯ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ "ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟﻨَّﺎﺱُ ﻗَﺪْ ﺟَﺎﺀَﻛُﻢ ﺑُﺮْﻫَﺎﻥٌ ﻣِّﻦ ﺭَّﺑِّﻜُﻢْ" (ﻧﺴﺎﺀ/ 174) ﻣﯽ فرماید: ﺑﺮﻫﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻩ. ﺑﺮﻫﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﻭﺷﻦ. 🍀 ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﯾﮏ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﯼ ﺑﺸﺮ ﻧﯿﺴﺖ.ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺩﻻ‌ﯾﻠﯽ ﻫﻢ هست. ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻨﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺭﺷﺎﺩ ﺳﯽ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﯼ دست ﺑﺸﺮ ﻧﯿﺴﺖ. 🍀 مثلا ﺍﻋﺪﺍﺩ ﻭ ﺍﺭﻗﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ.ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﺍﺳﺖ.ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﯾﮏ ﮐﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ.ﺷﻤﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺰﺍﺀ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺴﻢ ﻭ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺭﺣﻤﻦ ﻭ ﺭﺣﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺸﻤﺎﺭﯾﺪ ﻣﻀﺮﺑﯽ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🍀ﻣﺜﻼ‌ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﺷﺶ ﺻﺪ ﻭ ﻧﻮﺩ ﻭ ﻫﺸﺖ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ.ﺻﺪ ﻭ ﭼﻬﻞ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﺳﺖ. ﺍﻟﻒ ﻻ‌ﻡ ﻣﯿﻢ ﺷﺶ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ کلمه ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ. ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﻟﻒ ﺳﻮﺭﻩ‌ﯼ ﺑﻘﺮﻩ ﻭ ﻻ‌ﻡ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﯿﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﺑﮑﻨﯽ ﺑﺸﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﻀﺮﺑﯽ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻭ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻗﺮﺁﻥ ﻓﺮﻣﻮﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﯼ ﺑﺸﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﺮﻫﺎﻥ و دلیلی روشن است که ساخته الهی است. 🌷💧🌷💧🌷💧🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تاكنون نام نافِع بن هلال را شنيده اى؟ آن كه تيرانداز ماهر كربلاست. او تيرهاى زيادى همراه خود به كربلا آورده و نام خود را بر روى همه تيرها نوشته است. اينك زمان فداكارى او رسيده است. او براى دفاع از امام حسين(ع)، تير در كمان مى نهد و قلب دشمنان را نشانه مى گيرد و تعدادى را به خاك سياه مى نشاند. تيرهاى او تمام مى شود. پس خدمت امام حسين(ع) مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد. امام نيز به او اجازه جنگ مى دهد. گوش كن اين صداى نافع است: "روى نيازم كجاست، سوى حسين است و بس". او مى رزمد و به جلو مى رود. همه مى ترسند و از مقابلش فرار مى كنند. عمرسعد، دستور مى دهد هيچ كس به تنهايى به جنگ ياران حسين نرود. آنها به جاى جنگ تن به تن، هر بار كه يكى از ياران امام حمله مى كند، دسته جمعى حمله كرده و او را محاصره مى كنند. دشمنان دور نافع حلقه مى زنند و او را آماج تيرها قرار مى دهند و سنگ به سوى او پرتاب مى كنند، امّا او مانند شير مى جنگد و حمله مى برد. دشمن حريف او نمى شود. تيرى به بازوى راست او اصابت مى كند و استخوان بازويش مى شكند. او شمشير را به دست چپ مى گيرد و شمشير مى زند و حمله مى كند. تير ديگرى به بازوى چپ او اصابت مى كند، او ديگر نمى تواند شمشير بزند. اكنون دشمنان نزديك تر مى شوند. او نمى تواند از خود دفاع كند. دشمنان، نافع را اسير مى كنند و در حالى كه خون از بازوهايش مى چكد، او را نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد تا نافع را مى بيند او را مى شناسد و مى گويد: "واى بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نكردى؟ ببين با خودت چه كرده اى؟". نافع مردانه جواب مى دهد: "خدا مى داند كه من بر اراده و باور خود هستم و پشيمان نيستم و در نبرد با شما نيز، كوتاهى نكردم. شما هم خوب مى دانيد كه اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمى توانستيد اسيرم كنيد. دريغا كه دستى براى شمشير زدن نمانده است". همه مى فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خويش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگى و دفاع از امام خويش ايستاده است. شمر فرياد مى زند: "او را به قتل برسان". عمرسعد مى گويد: "تو خود او را آورده اى، خودت هم او را بكش". شمر خنجر مى كشد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ). روح نافع پر مى كشد و به سوى آسمان پرواز مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر داری که شهری روی لبخند تو عاشق شد🖤 چرا این گونه کافرگونه،بی رحمانه،می خندی؟!🖤 @shohada_vamahdawiat                 
69 ـ توهين ابوبكر به خاندان عصمت! مسجد پر از جمعيّت شده است، ابوبكر بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "او روباهى است كه شاهدش دم اوست. او همانند امّ طِحال است، همان زنى كه دوست داشت نزديكان او دامن آلوده باشند. ببينيد او چگونه فتنه انگيزى مى كند. نگاه كنيد او چگونه ديگران را به يارى خود دعوت مى كند". منظور ابوبكر از اين سخن ها كيست؟ يعنى او چه كسى را روباه مى داند، چه كسى دم روباه است؟ منظور ابوبكر اين است: "فاطمه(س) براى برپا نمودن فتنه، على(ع)را جلو انداخته است و او را شاهد خود قرار داده است". به راستى امّ طِحال چه كسى بوده است؟ او زن بدكاره اى بود كه در روزگار جاهليّت به فسق و فجور مشهور بود، او زنان فاميل خود را به زنا تشويق مى كرد، اكنون ابوبكر، چه كسى را به آن زن تشبيه مى كند؟ 70 ـ اعتراض اُمّ سَلَمه اُمّ سَلَمه (همسر پيامبر) فرياد برمى آورد: "اى ابوبكر! آيا تو به فاطمه چنين طعنه مى زنى؟ مگر نمى دانى فاطمه، همچون جانِ پيامبر و پاره تن اوست؟...چرا فراموش كرده ايد كه شما در حضور پيامبر هستيد و او شما را مى بيند؟ واى بر شما، به زودى سزاى كارهاى خود را خواهيد ديد". ابوبكر دستور مى دهد تا حقوق يك سال ام سلمه را قطع كنند. 71 ـ اذان بلال يك روز، فاطمه(س) به ياد روزگار پدر و اذان بلال مى افتد. بلال با خود عهد كرده است كه بعد از وفات پيامبر، ديگر اذان نگويد، به بلال خبر مى دهند كه فاطمه(س)دوست دارد صداى اذان تو را بشنود. بلال به مسجد مى آيد و آماده است تا موقع اذان شود و براى شادى دل فاطمه(س)اذان بگويد: "الله أكبر، الله أكبر"، اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد. صداى ناله فاطمه(س) بلند مى شود.... وقتى كه بلال مى گويد: "أشهد أنّ محمّداً رسول الله". فاطمه(س)ضجّه مى زند و بى هوش بر روى زمين مى افتد، به بلال مى گويند: "ديگر اذان نگو كه فاطمه(س)ديگر طاقت ندارد"، بلال اذان خود را قطع مى كند. 72 ـ ياد پدر مهربان فاطمه(س)هميشه دستمال بر سر خود بسته است. هر وقت كه او حسن و حسين (عليهما السلام) را مى بيند اشكش جارى مى شود، زيرا با ديدن آنها، خاطراتى براى او زنده مى شود. فاطمه(س) چنين مى گويد: "حسن جانم! حسين جانم! آيا به ياد داريد چگونه پيامبر شما را در آغوش مى گرفت و مى بوسيد؟ او كه شما را خيلى دوست داشت كجا رفت؟ چرا او به اينجا نمى آيد و شما را در آغوش نمى گيرد؟ ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷💚🌷
﷽❣ ❣﷽ بیا مرا ڪنار خود مقیّد اصول ڪن تو آیہ‌ آیہ حاضرے بہ قلب من نزول ڪن من از تو مےنویسم و فقط بحق مادرٺ جمڪرانے مرا قبول ڪن 💚 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🌷💐❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷💐💐
نگاه همه برمیگرددبه سمت مردیکه از صندلی راننده پیاده میشودو با یک لبخند مرموز، نگاهی به همه میاندازد و میگوید: وایسا ستاره! بذار از یه راه بهتر حلش کنیم! نفس حبس شده ام را از سینه بیرون میدهم؛ عباس و بشری هم حالشان دست کمی از من ندارد. سر تا پای مرد را برانداز میکنم؛ مردی که در اولین نگاه و با دیدن بینی عقابی و چشمان سبزش، میتوان حدس زد نسبتی با ستاره دارد؛ اما مسن تر از ستاره است؛ صورت تپلش را هم سه تیغه تراشیده. رو میکند به سمت من و با همان لبخند مرموز میگوید: چرا یه بارم به ما حق نمیدی؟ از لحنش جا میخورم؛ زیادی دوستانه است. میگویم: تو دیگه کی هستی؟ عباس با چشمان گرد و متعجب به مرد نگاه میکند؛ انگار می‌شناسدش. ستاره لبخند میزند و دستش را میاندازد دور گردن مرد: یادم رفت معرفی کنم، برادرِ مارمولکم، حانان! حانان به من نگاه میکند، مثل جنتلمنها لبخند میزند و کمی خم میشود: -Ich bin froh, dich zu sehen! نفهمیدم چه گفت؛ اما حدس میزنم به زبان آلمانی باشد. انگار از دیدن قیافه هایمان لذت میبرد؛ از این که حرفش را نفهمیده ایم. جمله اش را به عبری تکرار میکند: אני שמח לראות אותך!عباس زیر لب غر میزند: بهش بگو به زبون آدم حرف بزنه! میگویم: داره میگه از دیدنم خوشحاله. عباس باز هم زیر لب میگوید: غلط کرده! آرام میپرسم: می‌شناسیش؟ قبل از این که عباس دهان باز کند و حرفی بزند، حانان یک قدم جلو میآید: چرا فکر میکنی من و بقیه شخصیت های منفی، سیاهِ سیاهیم و این شخصیتهای مثبت سفیدِ سفیدن؟ تو فکر میکنی ما آدم نیستیم؟ تو فکر میکنی ما احساس نداریم؟وجدان نداریم؟ عباس میپرد وسط حرفش: دِ اگه داشتی که...بهزاد به عباس پرخاش میکند: تو ساکت شو! داره با مامان حرف میزنه! حانان دستش را روی سینه میگذارد با لحن مالیم و لهجه ای که ترکیب آلمانی و عبری ست ادامه میدهد: ببین! ما هم همونقدر که اون حق داره به تو بگه مامان، حق داریم مامان صدات کنیم. تو خودت ما رو خلق کردی! ما هم بخشی از خود تو هستیم! چرا فکر میکنی با تو دشمنیم؟ دلم میلرزد. او هم بخشی از من است دیگر! عباس نهیب میزند: حرفشو گوش نکن! صدای ستاره را میشنوم: تا حالا به این فکر کردی که ما چرا انقدر بد شدیم؟ شاید میتونستیم انقدر بد نباشیم، اگه تو با ما بهتر تا میکردی. اگه عاقبت ما رو بهتر مینوشتی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
"شھـٰادت‌‌اومدنۍ‌نیسـت ، رسـیدنۍِ! بایداونقـدربدویـۍ‌تابھش‌برسـۍ : )' @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دشمن قصد جان امام را كرده است. اين بار دشمن مى خواهد از سمت چپ حمله كند. ياران امام راه را بر آنها مى بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشير مى زند و قلب دشمن را مى شكافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. اين پيرمرد هشتاد ساله، چنين رَجَز مى خواند: "من شير قبيله بنى اَسَد هستم". آرى! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مى شناسند. او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر مى شناسند. لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مى آورند. او دوازده نفر را به خاك سياه مى نشاند. لشكر او را محاصره مى كنند. گرد و غبار به آسمان مى رود و من چيز ديگرى نمى بينم. بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند. امام حسين(ع) و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مى شتابند. همه وارد اين گرد و غبار مى شوند، هيچ چيز پيدا نيست. پس از لحظاتى، وسط ميدان را مى بينم كه بزرگ مردى بر روى خاك آرميده، در حالى كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته اند. مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مى كند. سر او اكنون در سينه امام است. قطره هاى اشك، گونه امام را مى نوازد. سر به سوى آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. حبيب بن مظاهر جلو مى آيد. او مى داند كه اين رفيق قديمى به زودى او را ترك خواهد كرد. براى همين به او مى گويد: "آيا وصيتّى دارى تا آن را انجام دهم؟" مسلم بن عوسجه مى خندد. او ديگر توان حركت ندارد، امّا گويى وصيّتى دارد. پس آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مى كند و به سوى امام حسين()اشاره مى كند: "اى حبيب! وصيّت من اين است كه نگذارى اين آقا، غريب و بى ياور بماند". اشك در چشمان حبيب حلقه مى زند و مى گويد: "به خداى كعبه قسم مى خورم كه جانم را فدايش كنم". چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مى شود و در آغوشِ امام جان مى دهد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یه بار که در حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را میده ، من شماهام .☝️من خیلی از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی رضا نداده بود و با از همه خواست که دراز بکشن،همه کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف بچه ها و رو می مالید رو می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥 @shohada_vamahdawiat                 
📲 لبخندتوراچندصباحیست‌ندیدم...(: 🌱 @shohada_vamahdawiat                 
روزهاى اندوه، روز اول ربيع الثانى تا 12 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى 73 ـ اعتراض فاطمه(عليها السلام) به غصب فدك فاطمه(س) تصميم مى گيرد نزد خليفه برود و با او سخن بگويد: ــ اى ابوبكر! تو كه ادّعا مى كنى خليفه پيامبر هستى، چرا فدك مرا غصب نموده اى و كارگزار مرا از فدك اخراج كرده اى؟ ــ مگر فدك، مالِ توست؟ ــ آيا نشنيده اى كه پيامبر فدك را به من بخشيد؟ ــ اى دختر رسول خدا، برو براى اين سخن خود شاهد بياور. با آن كه حق با فاطمه(س) بود و لازم نبود شاهدى بياورد، زيرا فدك مدّت ها در تصرّف او بود، ولى در اينجا او قبول مى كند و مى رود تا شاهد بياورد. آن روز كه پيامبر، فدك را به فاطمه(س) داد اُم اَيمَن و على(ع)شاهد بودند. 74 ـ اُمّ اَيمن شهادت مى دهد فاطمه(س) به خانه اُمّ اَيمَن مى رود و جريان را براى او تعريف مى كند. اُم اَيمَن برمى خيزد و همراه با فاطمه(س) به مسجد مى آيد، على(ع)هم مى آيد. اُم اَيمَن رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: ــ اى ابوبكر، من از تو سؤالى دارم. ــ چه سؤالى؟ ــ بگو بدانم آيا شنيده اى كه پيامبر فرمود: "اُم اَيمَن، زنى از زنان بهشت است"؟ ــ آرى، شنيده ام. ــ اگر قبول دارى كه من از اهل بهشتم، اكنون، شهادت مى دهم كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) بخشيد. على(ع) هم شهادت مى دهد كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) داده است. ابوبكر به فكر فرو مى رود، او ديگر در نزد مردم چاره اى ندارد و تصميم مى گيرد تا فدك را به فاطمه(س)برگرداند. فاطمه(س) از ابوبكر مى خواهد تا سندى به او دهد كه همه بدانند فدك از آنِ اوست. ابوبكر كاغذى را مى طلبد و در آن مى نويسد كه فدك از آن فاطمه(س)است. 75 ـ عُمَر سند فدك را پاره مى كند عُمَر از ماجرا باخبر مى شود، سريع به ميان كوچه مى دود، او مى خواهد هر چه زودتر خود را به فاطمه(س) برساند. خداى من! او راه را بر فاطمه(س) مى بندد و مى گويد: "اين نوشته را به من بده". فاطمه(س)نامه را نمى دهد، عُمَر سيلى به صورت او مى زند و هر طور كه شده سند را مى گيرد و آن را پاره مى كند. اشك در چشمان فاطمه(س) حلقه مى زند، چرا هيچ كس به يارى دختر پيامبر نمى آيد؟ 76 ـ ترس از گريه فاطمه(عليها السلام) فاطمه(س) ديگر از اين مردم خسته شده است، اين مردم به سخنان او گوش نكردند و دشمن او را يارى كردند، آنها على(ع)را خانه نشين كردند، فرزند او، محسن(ع) را كشتند. فاطمه(س) ديگر از اين دنيا خسته است، بيمارى او شدّت يافته است، او شب و روز گريه مى كند. صداى گريه فاطمه(س)، فرياد مظلوميّت است. او با گريه حق را يارى مى كند. اكنون، فاطمه(س) به سوى قبر پدر مى رود. فاطمه(س) قبر پدر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "اى پدر، بعد از رفتن تو مردم ما را تنها گذاشتند، صبر من ديگر تمام شده است. بار خدايا! مرگ مرا سريع برسان كه زندگى دنيا براى من تيره و تار شده است". او در كنار قبر پدر بى هوش مى شود. زنان مدينه به سوى او مى دوند، آب مى آورند و بر صورتش مى ريزند تا به هوش آيد. همه از خود اين سؤال را دارند: "چرا بايد يگانه دختر پيامبر اين گونه گريه كند؟". 77 ـ اعتراض همسايه ها گريه فاطمه(س) دل هر كس را به درد مى آورد. حكومت به اين نتيجه مى رسد كه هر طور هست بايد صداى گريه فاطمه(س) را خاموش كند. آنان نقشه اى مى كشند، با بعضى از همسايه ها سخن مى گويند... چند نفر از همسايگان نزد على(ع) آمده اند و دارند با او سخن مى گويند. ــ فاطمه هم شب گريه مى كند هم روز، ما از تو مى خواهيم سلام ما را به او برسانى و به او بگويى كه يا شب گريه كند و روز آرام باشد تا ما بتوانيم استراحت كنيم، يا روز گريه كند و شب آرام باشد، ما نياز به آرامش داريم. ــ باشد، من به فاطمه مى گويم. على(ع) به خانه خود حركت مى كند، سخن همسايه ها را به فاطمه(س)مى گويد، فاطمه(س)در پاسخ مى گويد: "على جان! من به زودى به ديدار خدا مى روم". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷💚🌷
﷽❣ ❣﷽ انگار تورا کنارخود کم دارم چشمان تر از بارش شبنم دارم برگرد بیا که تا نفس تازه کنم هر روز به تو نیاز مبرم دارم @shohada_vamahdawiat
              بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد: خودت انتخاب کردی اینطوری باشی! خودتم از بد بودنت خوشحالی! ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم: من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره! بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند: اگه حاج حسینی نبود که منو شناسایی کنه، اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلا ً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی! بالاخره قفل زبانم را باز میکنم: و... ولی تو... تو خودت خواستی!عصبی میخندد: تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاه طلبم، نوشتی من بیرحمم. بعد انگشت اشاره اش را میگیرد به سمتم: گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی، به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاه طلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی! کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم: نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم! منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید: چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری! نگاه عاجزانه ای به عباس و بشری میاندازم و مینالم: اینا چی میگن؟ عباس سر تکان میدهد: متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفرم! آيا عابِس را مى شناسى؟ عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين(ع) برساند. كسانى كه به امام حسين(ع) نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى رسد: "مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم". امام نگاهى به او مى اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى گيرد و مى خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از اوخداحافظى مى كند. عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى شود و خشمگين و بى پروا به سوى دشمن مى تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ها هم رزم او بوده است، امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است. او فرياد مى زند: "اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد". عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى طلبد: "آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟". هيچ كس جواب نمى دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است. عمرسعد عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى دهد؟ همه مى ترسند، شير شيران به ميدان آمده است. باز اين صدا در دشت كربلا مى پيچد: "آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟". عمرسعد اين صحنه را مى بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى كند. پس با عصبانيت فرياد برمى آورد: "او را سنگ باران كنيد". سنگ از هر طرف مى بارد، امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى آيد. نامردها! چرا سنگ مى زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ايد، پس چرا به ميدان نمى آييد؟ آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر بشويد. نگاه كن! حماسه اى در حال شكل گيرى است. عابس لباس رزم از بدن بيرون مى آورد و به گوشه اى پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "اكنون به جنگم بياييد!". همه از كار عابس متعجّب مى شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى برد. به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى نشاند. دشمن فرياد مى زند: "محاصره اش كنيد، تير بارانش كنيد". و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى كند و حلقه محاصره تنگ تر مى شود. او همه تيرها را به جان و دل مى خرد. از سر تا پاى او خون مى چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است! آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى رسد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 پاداشی که به نمازشب‌خوان داده می‌شود... ✅ حالا میل خودتان است، بخوانید یا نخوانید... 🎙 استاد انصاریان @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
78 ـ گريه در بقيع فاطمه(س) را از گريه كردن منع كردند، او ديگر نبايد به كنار قبر پيامبر بيايد و گريه كند. او اوّلِ صبح، از خانه بيرون مى رود و به سوى قبرستان بقيع مى رود. حسن و حسين (عليهما السلام) نيز همراه او هستند. او در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند. آنجا درخت كوچكى هست، فاطمه(س) زير سايه درخت مى نشيند و به گريه خود ادامه مى دهد. چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند. فردا صبح، فاطمه(س) با حسن و حسين (عليهما السلام) به سوى بقيع مى آيد. آفتاب بالا آمده است، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه(س) زير سايه اش بنشيند. 79 ـ بناىِ بيت الأحزان على(ع) براى ديدن فاطمه(س)آمده است. او مى بيند كه فاطمه(س) در آفتاب نشسته است، على(ع) براى او بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) مى سازد. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه(س). 80 ـ زنان مدينه به عيادت مى آيند خبرى در شهر مى پيچد: "بيمارى فاطمه(س)شديد شده است، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد". عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند. آنها در كنار فاطمه(س) مى نشينند و حال او را مى پرسند. فاطمه(س) رو به آنان مى كند و مى گويد: "بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند. عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند". زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه(س) به گريه مى افتند. 81 ـ عذر بدتر از گناه زنان مدينه نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه(س)از دست شما ناراضى است. بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه(س)مى آيند. آنها مى خواهند از فاطمه(س)عذر خواهى كنند. آنها به فاطمه(س) چنين مى گويند: "اى سرور زنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم". فاطمه(س) رو به آنها مى كند و مى گويد: "از پيش من برويد، من نمى خواهم شما را ببينم". همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند. 82 ـ عيادت ابوبكر و عُمَر از فاطمه(عليها السلام) ابوبكر و عُمَر وارد خانه فاطمه(س) مى شوند... فاطمه روى خود را برمى گرداند، ابوبكر مى گويد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود ما را ببخشى؟". فاطمه(س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟" سپس فاطمه(س) به آنان مى گويد: ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟" ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم. فاطمه(س) دست هاى ناتوان خود را جانب بلند مى كند و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم". آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و نزد او از شما شكايت كنم. من در هر نماز، شما را نفرين مى كنم". 83 ـ ترس ابوبكر از نفرين فاطمه(عليها السلام) خليفه به سوى مسجد مى رود، امّا هنوز گريه مى كند، مردم نمى دانند چه كنند! چگونه خليفه خود را آرام كنند! آنها نمى دانند كه سياستِ ابوبكر است و او واقعاً از كار خود پشيمان نيست، گويا ابوبكر با اين گريه مى خواهد كارى كند كه مردم، گريه فاطمه(س) را از ياد ببرند. سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: "اى خليفه، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد، امروز بقاى اسلام به خلافت توست، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد". اين گونه است كه خليفه آرام مى شود. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷💚🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🕊️چادری شدن دختران توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و مادر شهید بهروز صبوری 🧡☘️ @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ من کیستم؟ گدای تو یا صاحب الزمان شرمنده عطای تو یا صاحب الزمان هرگز نمی‌روم برِ بیگانگان به عجز چون هستم آشنای تو یا صاحب الزمان 💔 @shohada_vamahdawiat
               دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم. بشری شانه هایم را تکان میدهد: همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن. حانان دوباره صدایش را میبرد بالا: چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشته های خودش انجام دادیم؟ باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید: خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هر شب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیربیفتی و بمیری. حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند: محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن. نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیاده روی کرده ام. اصلا ً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم: خب... خب چی میخواید شماها؟بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند: ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم! -دفتر رو میخواید چکار؟ -میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین. کیفم را باز میکنم و دفتر را در میآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم: تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟ سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند: دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟ به عباس نگاه میکنم: عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم! بشری مچم را میگیرد: تقصیر خودشونه! این کار رو نکن! نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد: خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم. ستاره جلو میآید. عباس اسلحه اش را به سمت ستاره میگیرد: وایسا نیا جلو! با تردید به عباس میگویم: نه اشکال نداره. بذار بیاد. عباس با بهت سلاحش را پایین میآورد: این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی! خودم هم میترسم؛ اما شاید این یک راه برای رها شدن از این اهریمن درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرما میخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره میایستم و میگویم: قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat