🔵 اولین و آخرین نماز یک شهید❗️
یه لات بود تو مشهد. داشت میرفت دعوا شهید چمران دیدش، دستشرو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه.
تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران.
رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه. یه دفعه داد زد کچل با توأم!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.
رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:
میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!
شهید چمران: چرا؟
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده.
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون بشم.
رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد،
رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود،
وسط #نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد،
رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!
#شهید_مصطفی_چمران
#درس_اخلاق
@shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خطبه_غدیر
#صفحه_چهل_پنجم
إِخْوانُ الشَّياطينِ يوحي بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُروراً. أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ ذَكَرَهُمُ الله في كِتابِهِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ: (لاتَجِدُ قَوْماً يُؤمِنُونَ بِالله وَالْيَوْمِ الْآخِرِ
و همكاران شياطين اند. بري گمراهي مردمان، سخنان بيهوده و پوچ را به يكديگر مي رسانند. بدانيد كه خداوند از دوستان امامان در كتاب خود چنين ياد كرده: «[ي پيامبر ما] نمي يابي ايمانيان به خدا و روز بازپسين
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
بخشی از : «خطبه غدير» امیرالمومنین علی علیه السلام
يُوادُّونَ مَنْ حادَّالله وَ رَسُولَهُ وَلَوْكانُوا آبائَهُمْ أَوْأَبْنائَهُمْ أَوْإِخْوانَهُمْ أَوْعَشيرَتَهُمْ، أُولئِكَ كَتَبَ في قُلوبِهِمُ الْإيمانَ) إِلي آخِرالآيَةِ.
كه ستيزه گران خدا و رسول را دوست ندارند، گرچه آنان پدران، برادران و خويشانشان باشند. آنان [كه چنين اند] خداوند ايمان را در دل هايشان نبشته است.» - تا آخر آيه.
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌹 #همه_جا
🌹 #جارمیزنم
🌹 #فقط_حیدر
🌹 #امیرالمومنین
🌹 #مولام
🌹 #علیست
🎁 #مسابقه_ویژه_غدیر
🎁🎁🎁🎁
@hedye110
♥️امیرالمؤمنین عليه السلام:
⭕️هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد.
📚غررالحكم حدیث8246
دقیقا مثل شهید ابراهیم هادی. چندتا خاطره کوتاه در اینباره ازش میخونیم👇
🌸ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد.
🌸مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد..
🌸حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد.
🌸ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم..
✅ سلام بر ابراهیم۲
#شهید_ابراهیم_هادی
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷
┗╯\╲
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت14
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند.
مادرم تمام زندگیاش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»...اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است.چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند.صدای گریهی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم.ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه.
اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود.بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم:
–آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید.
خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت:
–دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند.گفتم:–من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم.ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم.ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند.
بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت:
–صبر کنید زنگ بزنم آژانس.–نه با مترو راحت ترم.بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت:–نمی برینش؟
ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.)
با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم.
با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AUD-20200103-WA0020.mp3
8.25M
🌷 بارش بارانی، یار خراسانی
🌷 ای اشتر ثانی، قاسم سلیمانی
👈هدیه به روح شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
🎤کربلایی محمد رضا نظری
🍃🌹🍃🌹
@shohada_vamahdawiat
#اربعین_حسینی
اربعین ای کاش میلیونها نفر
بالباس مشکی و چشمان تر
باظهور مهدی صاحب زمان
همچونان سیلی خروشان،بی امان
راه را سوی مدینه واکنند
روبه سوی وادی الزهراکنند
لرزه اندازند برجان یهود
زیرپاها له کنند آل سعود
پرکنند از دسته های سینه زن
گنبدالخضراء تاصحن حسن
گل دهد باغ و بهار فاطمه
تاشود پیدا مزار فاطمه
بعداز آن بااقتداری بی نظیر
میکند جلوه نگاری بی نظیر
میشود درسرزمینها حجاز
پرچم جانم حسن دراحتزار
🔸شاعر:
#قاسم_نعمتی
__________________
@shohada_vamahdawiat
مَهدیِ فاطمه!
برام سخته که برات گریه میکنم،
برا ظهورت #دعا میکنم، اما کسی به فکرت نیست!
همه غرق زندگی شدن 😔
برای #ظهور، در قنوتمان دعا کنیم ❤
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#فرجمولاصلوات💚
➥ @shohada_vamahdawiat
Dua-Tawassul-Samavati.mp3
13.58M
#دعای_توسل......
دل چه صفا گیرد از دعای توسل
حالِ دعا گیرد از دعای توسل
قلب همه عاشقانِ آل محمد (ص)
نور خدا گیرد از دعای توسل
💐التماس دعا
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت15
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟یه کم هول کردو گفت:–راااستش نگرانتون بودم.وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...حرفش را قطع کردم و پرسیدم:–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:–خواهش می کنم.قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت.
به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:–خب!هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ بگیر بگیرِ امام زمان شروع شده!
#حسین_یکتا
#مهدیاران
#آخرالزمان
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۱۲۷🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
يكي از عناويني كه در دعاي روز عيد قربان به نقل از كتاب اقبال سيد بن طاووس، براي خداي سبحان بكار ميبريم ،اينست:
🌹"يا منقذ من في الوثاق"
"يا مطلق الاطلاق"🌹
"اي نجات دهنده كسي كه دربند است"
"اي خدايي كه رها شدگان را تو رها كردي"
◀️(بندي كه اسير را با آن مي بندند ميثاق نام دارد)
⏪اين دو عبارت بالاصاله درمورد خداي سبحان است اما اين دوصفت در وجود مقدس امام هم جلوه گر است .
⏪ريسمانهايي كه به پاي ما بسته شده است، متعدد است و نه تنها به پا بلكه همه وجود ما را درگير كرده است. بطوريكه هيچ حركتي نميتوانم داشته باشیم.
⏪گرفتاري و ريسمان #مشكلات، #معاصي، #تعلقات، #جهالتها...
⏪وقتي سر تا پاي ما كلاف پيچيده اي باشد فرقي نميكند كه گرفتار چه چيز باشيم مهم اصل وجود گرفتاري است كه مانع پيشرفت ما است.
❓❓حال آيا امام كه شاهد اين گرفتاري است ، ما را از اين كلاف پيچيده باز نميكند؟ آيا همانطور مي ايستد و نگاه كند؟
✅هرگز هرگز او امام و پدر و رفيق و دلسوزي است كه از اسارت آزادمان ميكند
و از گرفتاري و پيچيدگي رهايمان مي نمايد؛از اسارت معاصي و جهالت آزادمان ميكند.
🌸مولاي ما!
امروز تو را با اين عنوان صدا ميزنيم
خداي تو نجات دهنده همه اسراست ، توهم خليفه همان خدايي...
حال اگر فردي آنقدر اسير است كه نميتواند خودش را به تو نشان دهد آيا تو به ملاقات اسير ميروي؟ خودت را به او ميرساني؟
⏪اي خدايي كه رها كننده رها شدگان هستي
از تمام نعمات رها
ازتمام غصه ها رها
ازتمام تعلقات رها
ازتمام جهالتها رها
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهرچه تعلق پذيرد آزادم
⏪ما گاهي از اسارت معاصي رها شده ايم اما هنوز گرفتار و اسير طاعات خود هستيم ،گرفتار مدح وثناي مردم هستيم گرفتار سوابق ومحسنات خود هستيم،اما براي وصل به شما خواهان جدايي از همه تعلقات وحجب نوري و ظلماني هستيم. شما كمك و امدادرساني بفرماييد...
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
#مهدی_شناسی
#قسمت_127
#اسامی_امام
#مطلق_الاطلاق
#منقذ_من_فی_الوثاق #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
••{🕊}••
•{ #شهید_زنده 🦋}•
.
.
🕊 روز مـرد نداشتـنـد 😞
لیـکن روزهـا را مـردانـہ سـاختـنـد 💪
تنـها جـورابـشـان سـوراخ نبـود 🤭
ڪہ پیـڪری سـوراخ شـده از گلـولـہ و تـرکـش داشـتنـد 😭🥀
.
.
•{😇}• ما، ملتِامامحسینایم👇
@shohada_vamahdawiat
‴💍‴
•[ #همسفرانه ]•
.
.
❤️
حمید_و_فاطمه…💕
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ…
نمازای دو نفره مون بود…💕
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ…❤
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی…💕
کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ…
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ…
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ…
ﻛﻪ ﺩو نفر…💕
ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ…💕
منطقه که میرفت…
تحمل خونه بدون حمید…💕
واسم سخت بود…
.
#وقتی_تو_نباشی_چه_امیدی_به_بقایم…؟
#این_خانه_ی_بی_نام_و_نشان_سهم_کلنگ_است
#خانومامیرانی_همسرشهیدحمیدباکری
.
.
••💜| تا نَفَــس دارم
قلبــم اقامتگاهـِ توست
@shohada_vamahdawiat
گمنامی یعنی کسی که...
حتی نخواست به اندازه
نامی از دنیا سهم داشته
باشدگمنامی آرزوست؟!🥀🌙
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷
┗╯\╲
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_بیستم
دوباره بوى بهار در فضا مى پيچد و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است:
ــ اى جبرئيل ، چه خبر ؟
ــ خداوند دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه(س) بدهى ، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه(س) است .
آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه(س) بخشيده است. اين فرمان خداست.
چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ اين اشك شوق است؟
نه، اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه(س)مى افتد و غمى جانكاه، سراسر وجودش را فرا مى گيرد.
پيامبر به ياد روزى مى افتد كه تصميم گرفت به خواستگارى خديجه(س) برود. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه(س)، ثروتمندترين زن آن روزگار بود.
عموى خديجه(س) كه با اين ازدواج مخالف بود در مجلس خواستگارى مهريه خديجه(س) را بيش از هزار سكّه تعيين كرد. او مى دانست كه پيامبر از عهده اين مهريه سنگين بر نمى آيد.
ابوطالب لبخندى زد و گفت: "قبول است". همه تعجّب كردند و با خود گفتند: "محمّد اين همه پول را از كجا خواهد آورد".
پيامبر همه مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟
خود خديجه(س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند!
وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: "هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است".
پيامبر از همان زمان آرزو داشت تا روزى مهريه خديجه(س) را جبران كند.
درست است كه خديجه(س) پول زيادى به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وامدار خديجه(س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد و دوست داشت زمانى اين پول را به خديجه(س) بازگرداند.
سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه(س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد.
تقدير چنين بود كه خديجه(س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه(س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت.
خداوند بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داد. اكنون فرصت خوبى است تا بزرگوارى خديجه(س) را جبران كند.
افسوس كه امروز خديجه(س) نيست; امّا دختر او كه هست. فاطمه(س) تنها يادگار خديجه(س) است. او وارث خديجه(س)است و بعد ازمرگ مادرازاو ارث مى برد. پس پيامبر مى تواند مهريه خديجه(س) را به فاطمه(س) بدهد.
امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: ( وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر ، حقّ فاطمه را ادا كن !
پيامبر بايد حقّ فاطمه(س) را بدهد.
هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه(س) است، چون او دختر خديجه(س) است و پيامبر براى هميشه وامدار خديجه(س)است.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️🍃🍃
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
درد و دل با حضرت مهدی (عج)
در بند معصیت باز ، آقا ببین اسیرم
فکری به حال من کن، حالا که سر به زیرم
آقا قبول دارم، دردسرم برایت
اما ردم نکن که، بیچاره وفقیرم
میترسم ازشبی که ، توبه نکرده باشم
در حین ارتکاب، جرم و خطا بمیرم
محتاج یک نگاهم ، درمانده بین راهم
ای کاش که بیافتد ، تنها به تو مسیرم
فرقی نکرده اینجا ، بد یا که خوب باشم
در خانه راه دادی ، گفتی که می پذیرم
حالا که از فراقت ، اشکم دوباره جاریست
پاکم کن وببخشم ، ای سرور و امیرم
با اذن مادر تو، در روضه ها نشستم
تا باز هم براتِ ، کرببلا بگیرم
🌺🌺🌺🌺🍃🍃🍃
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت16
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم.به خاطر لطف آقای معصومی.
اخمایش رادرهم کرد و گفت:–چه لطفی؟
ــ قصه اش یه کم طولانیه.لبخند محوی زد.
–من سرو پا گوشم.آهی کشیدم و گفتم:
–پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده.
بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم.
من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم.واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم.با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا.
از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد.دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن.ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد.
همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده.
خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود.دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد.منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد.به این جاش که رسیدم زیر لبی
گفت: –خدارو شکر.مشکلات ما بعد از اون شروع شد.آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که
بپردازیم.شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه.دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان.آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه.البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه.
ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش.یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه.یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم.
از حرفم جا خوردو گفت:–واقعا؟خانوادتون اجازه میدن؟منم با اطمینان گفتم:–اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟با سرش جواب مثبت داد.خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.ولی نگفتم چطوری.بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال.
ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد.دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه.
به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم.البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب.
چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین.خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم،اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم،
آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید:– خوب پس چرا دوشنبه ها
🍃🌸
🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
••🕊
#چفیه
با دانشجو ها مے رفتند کوه.
من بابک رو مےرسوندم. همین
خیابان چمران . با چهار تا
اتوبوس حرکت مےکردند.
دختر و پسر . همه دانشجو.
بابک با اون ها مے رفت .
فکر مے کنید موقعی که زمان
اذان می شد ، اصلا میذاشت
که دانشجو ها متوجه بشن
که بابڪ مے خواد چہ بکنه.
بر اساس گفته ی خود دانشجوها
دارم عرض مے کنم خدمت شما.
تنها دانشجویے که مے رفت سجاده
را پهن می کرد نمازش را مے خوند
عبادتش رو هم مے کرد. قرآنش رو
هم مے خوند. بعدا مے اومد
و به دانشجویان ملحق مے شد.
یعنے با عملش مے خواست بگه که
آقا این راه راهیست که من
انتخاب کردم .
توی تمامے بخش ها بابڪ چنین
رفتارے را داشت. چنین خصوصیاتے
را داشت. چه در زندگے خصوصیش
چه در زندگے اجتماعیش.
چه در زندگے تحصیلیش .
چه در زندگے ورزشیش.
تمام اعتقاداتش رو داشت و سر
همین اعتقاداتش هم به خدا پیوست.
#شهیدبابڪنورے•♥️•
#آےشھدا...💚
@shohada_vamahdawiat
🕊|شهید محمدهادی ذوالفقاری :
💢چشم گناهکار...
🔹منیقیندارمچشمیکهبهنگاهِحرامعادت
کندخیلیچیزهاراازدستمیدهد ،
چشمِ،گناهکارلایقِشهادتنمیشود..
#کلام_شهید ✨
#ما_ملت_امام_حسینیم 🥀
یاد شهدا با ذکر #صلوات 🌷
┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_بیست_یکم
ــ فاطمه جان! خداوند دستور داده تا فدك را به تو بدهم. من وامدار مادرت خديجه بودم. مهريه اش را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او دهم، پس فدك را به تو مى بخشم. بايد نماينده اى به فدك بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى.
ــ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم.
ــ نه، بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. مى ترسم كه اگر فدك را تصرّف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند.
ــ چشم. چون شما مى گويى، اين كار را مى كنم.
اكنون پيامبر از على(ع) مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سندى براى فدكِ فاطمه(س) بر روى "اَديم" نوشته شود.
حتماً مى گويى "اديم" چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن "اديم" مى گويند.
پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى پاره نشود و از بين نرود.
على(ع) بعد از لحظاتى با يك "اديم" و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: "مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد".
على(ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آن كه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود.
پپامبر به على(ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است.
اكنون پيامبر به على(ع) مى گويد: "نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس". اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود.
از ميان همه فقط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد. نام او بايد كنار نام على(ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد.
اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟
پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه(س)دفاع خواهد كرد.
اين گونه است كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59