eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌┄༻‌☘🌸☘༺‌‌‌┄ 🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند. 🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید. 📚خدای خوب ابراهیم <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
3⃣ جذب دلهای مردم  آنچه آدمی را نزد خدا و خلق او محبوب میسازد، اخلاق نیکوست. پیامبر اسلام هم با صبر و حُسن خُلق خود توانستند از بین مردم خشن و بادیه نشین عصر خود، انسان هایی مهربان و بااخلاص تربیت کنند. امروزه ما هم میتوانیم به وسیله حُسن خُلق و اخلاق نیکوی خود، جاذبه بیافرینیم و دل های دیگران را به اسلام و تشیع و امام زمان متمایل سازیم. 📌منتظرِ امام زمان در اخلاق نیک هم باید نمونه و الگو باشد. 📚 اخلاق مهدوی، اسماعیل حاجیان <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اى پيامبر! چگونه است كه تو فاطمه ات را مى بوسى؟ فاطمه من مرا به ياد سيب بهشت مى اندازد. شبى كه به آسمان ها سفر كردم، سفر معراج! هفت آسمان را پشت سر گذاشته بودم و در بهشت مهمان بودم. آن شب، بوى خوشى به مشامم رسيد. نگاهى به اطراف خود كردم و پرسيدم: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه كرده است؟ مدهوش آن بو شده بودم. از جبرئيل سؤال كردم: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است ! سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى را با دست خود آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟ همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند. ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد من آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. آن ها به من گفتند: اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، من آن شب مهمان خدا بودم و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. آن شب فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبردند، آنان بايد صبر مى كردند تا من آن سيب را بخورم و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى شود. آرى، فاطمه بوى بهشت مى دهد، من هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، فاطمه ام را مى بوسم. 🔶🔶🔶🔶🔻🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❗️ 🍃آیت الله فروغی : اگر کسی بخواهد زیبا بمیرد باید زیبا زندگی کند و زیبا زندگی کردن یعنی رسیدن به لقاءالله. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 –استاد؟ –آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده. –خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟ –هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش. –آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم. –چی یاد داده؟ –گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش می‌کنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کننده‌اش میشید. سعیده گفت: – من که الگو‌ی خودم قرارشون ندادم. –ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن. –نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم. –ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند. حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عمل‌است، که این روزها خیلی کم دیده می‌شود. اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش می‌گوید حتما صلاح خدا همین بوده. است. چون یک بار که در مورد تصادف حرف می زدیم، من گفتم: –اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خاله‌ام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد. کمیل گفت: –درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود. شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون. امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم. گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام می‌دهد. من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم. دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود. یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم. جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد. خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم: – با برادرتون آشتی کردید؟ جواب داد: – آره. دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود. خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم. با بدجنسی پیام دادم: –ازتون عذر خواهی کرد؟ جواب داد: – نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم. حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشی‌ام را خاموش کردم و کناری گذاشتم. به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم. نوشته بود: – شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟ جواب ندادم. دوباره فرستاد: –آشتی کردنم تشویق نداره؟ نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد. حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده. مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم. وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانه‌شان مشتری می‌آید و می رود. حواسش جمع نمی‌شود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند. نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت: –راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟ ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه. ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم. وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم. روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد. وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود. 🍃🌸 🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
👈 خوشبختی یعنی: 💢حس کنی شهید دارد تو را مینگرد 💢و تو به احترامش‌ از گناه فاصله میگیری ╲\╭┓ ╭❤️🇮🇷💚 ┗╯\ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🔸طرح‌جدید ‌شهیدابراهیم‌هادی❤️ 💰هزینه‌استفاده‌: 🔉قرائت‌دعای‌فرج 😍به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماء ُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاء ِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم ،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَب ُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّد ُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة َ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بايد غزل نوشت زغوغای سرگذشـت از عمر عاشقی كه همه بی خبر گذشـت اين حرفهای من كه به دردی نمي‏خورد بايد برای ديدنت از جان و سر گذشـت #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🕊🌲🕊🥀🕊🌲🕊🥀🕊🌲🕊🥀 ✍ رفیـق؛ قبل از اینڪه شهیـد بشـی و به آرزوت برسی، بایـد مسیـر شهادتـ رو پیـدا ڪنے 👌اصن شهدا قبل از اینڪه شهیـد بشـن راهِ نـور رو پیدا ڪردن بعـد آسمونےشدن ✅بهتـریـن مسیــر، راهـیه ڪـه شهدایـی مثل رسـول خلیلے و حجت الله رحیمـے و.... پیموندن 🎋دلت میخواد راهِ نـور رو پیدا ڪنے؟؟؟! 🕊دلت میخواد آسمـونے بشے؟؟؟!!! :::: بیـــــااااااااا اینجــــــــا :::: نور ملائک 🕊 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم. تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم. دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند. راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی می‌آمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت: –سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم. نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانه‌اش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم. در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم. ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم. نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد. باشنیدن صدایش که گفت: –چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم: –لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید. ــ خودم می رسونمت. ــ مگه شما امتحان ندارید؟ ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟ فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت. آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت: –من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید. از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم. سینه اش را صاف کردو گفت: –مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟ باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد: –راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت: –وای... چیکار کردم؟ به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم: – میشه لطفا به روبرو نگاه کنید. خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت: –خدایا ما کی بهم محرم میشیم. سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: – چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟ فکری کردو گفت: – دوهفته ایی میشه. چطور؟ ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟ ــ الان که آشتی کردیم که... ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم. نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟ برگشت به طرفم وگفت: – به خاطر این ناراحتید؟ ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم. ــ چی؟ ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول... نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت: –چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو... اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره. به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد: تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی. شاید دلیلش اینه که باهم حرف نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد: —می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام. از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود. شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانع کتک زدن،اسیر جوان داعشی میشود...😔💔 فدای دل بزرگ و گذشتت برادر... [🖤] شهید_محمودرضا_بیضایی🕊🥀 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
لحظاتى بعد، فاطمه(س) در حالى كه دست حسن و حسين(ع) را گرفته است وارد خانه پيامبر مى شود، على(ع) نيز پشت سر آن ها مى آيد، آن ها وارد خانه پيامبر مى شوند و به پيامبر سلام مى كنند و جواب مى شنوند، پيامبر با ديدن آن ها بسيار خوشحال مى شود، او حسن و حسين(ع) را در آغوش مى گيرد و آنان را مى بوسد. فكر كنم امروز اُمّ سَلمه روزه باشد، او مشغول خواندن نماز است، پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) سر سفره مى نشينند و از آن غذا ميل مى كنند. بعد از آن، پيامبر اُمّ سَلمه را صدا مى زند و به او مى گويد: من مى خواهم لحظاتى با عزيزان خود تنها باشم، لطفاً كسى را به خانه راه نده! بعد از لحظاتى، همان طور كه پيامبر نشسته است، حسن(ع) را روى زانوى راست و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود مى نشاند و هر دو را مى بوسد. او سپس از على(ع) مى خواهد تا در سمت چپ او بنشيند، پيامبر دست چپ خود را روى شانه على(ع) مى گذارد. سپس پيامبراز فاطمه(س) مى خواهد تا در سمت راست او بنشيند، فاطمه(س)مى آيد و كنار پيامبر مى نشيند، پيامبر دست راست خود را روى شانه فاطمه اش مى گذارد و فاطمه اش را مى بوسد. اكنون پيامبر عباى سياه رنگ خود را برمى دارد و آن را بر روى همه مى اندازد، سپس دست خود را رو به آسمان مى گيرد و مى گويد: بار خدايا! على، جانشين من است، همسر او فاطمه دختر من است، حسن و حسين پسران من هستند، هر كس آنان را دوست بدارد، مرا دوست داشته است، هر كس با آنان دشمنى كند با من دشمنى نموده است. بار خدايا! هر پيامبرى خاندانى داشته است كه بعد از مرگ او يادگار او بوده اند، على و فاطمه و حسن و حسين:، خاندان من هستند، اينان يادگاران من مى باشند، اهل بيت من مى باشند، گوشت و خون آن ها از من است، از تو مى خواهم همه پليدى ها را از آنان دور كنى و آنان را پاك گردانى. دستان پيامبر به سوى آسمان است، او منتظر آن است كه خدا دعاى او را مستجاب گرداند، او دو بار ديگر دعاى خود را تكرار مى كند. لحظاتى مى گذرد، جبرئيل نازل مى شود و آيه 33 سوره احزاب را براى پيامبر مى خواند: (إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ). خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند . لبخند بر چهره پيامبر مى نشيند، او اين آيه را سه بار با صداى بلند مى خواند. پيامبر بسيار خوشحال است كه خدا دعاى او را مستجاب نمود. اُمّ سَلمه كه بر آستانه در ايستاده است نزديك مى آيد و به پيامبر مى گويد: ــ اى پيامبر! آيا من هم از "اهل بيت" هستم؟ ــ اى اُمّ سَلمه! تو همسر من هستى و سرانجامِ تو خير و خوبى است! اُمّ سَلمه آرزو داشت كه پيامبر او را از "اهل بيت" مى خواند، امّا مقام اهل بيت، مقامى بس والاست، به حكم قرآن اين خاندان معصوم هستند و از هر گناه و زشتى به دور هستند. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 نظامی انقلاب، سد راه منافقین 🔹با این که هفده هجده سال بیشتر نداشت رفقایش او را حاجی صدا می زدند. علی از خواربار فروشی پدرم به فقرا کمک می کرد ، پاک و دست به خیر بود و این یعنی محبوبیت اجتماعی. 🔹منافقین که حریصانه به دنبال جایگاه مردمی بودند او را مانع کار خودشان در منطقه می دیدند. یک بار تنهایی گیرش آوردند و با چاقو زخمی اش کردند ولی نتوانستند جلوی کارهای انقلابی او را بگیرند. بار دوم ترورش کردند. 🔹شهید مدافع وطن علی طهماسبی از نیروهای کمیته انقلاب اسلمی پانزدهم اسفند ۱۳۶۰ در تهران توسط منافقین ترور گردید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
🌺دنیا اگر گذاشت که پیدا کنم تو را فرصت بده به من که تماشا کنم تو را 🌺پیچیده‌ ای شبیهِ معما شبیهِ شعر هی فکر می‌کنم که چه معنا کنم تو را ╲\╭┓ ╭❤️🇮🇷 ┗╯\╲ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌷مهدی شناسی ۱۵۳🌷 🔷زیارت آل یاسین🔷 🌹السلام علیک یا باب الله و دیّان دینه🌹 🍀مهدى جان! سلام بر تو كه «بابُ اللّه» هستى! 🍀هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند. هر كس مى خواهد به هدايت برسد بايد با تو آشنا شود.فقط از راه تو مى توان به خدا رسيد. 🍀اگر كسى تو را نشناسد و با تو بيگانه باشد و در راهى كه تو به آن رهنمون هستى گام برندارد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد و چيزى جز پشيمانى نصيب او نخواهد شد. 🍀هر كس محبّت تو را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه تو را داشته باشد، بغض خدا را دارد.هر كس به تو پناه بياورد، به خدا پناهنده شده است. 🍀آرى! خشنودى تو، خشنودى خداست، خشم تو، خشم خداست. 🔶🔶🔶 🍃 امام زمان شما باب خدا هستی، در ورودی به سمت خدا هستی! 👌هر کس می خواهد به سمت خدا برسد، باید از طریق امام زمان (عج) برسد! اصلا نمی تواند به خدا برسد! اصلا بدون امام زمان(عج) نمی تواند کسی به خدا برسد، محال ممکن است.!!! 📖در زیارت سرداب می گوییم: «اﻟﺴﱠﻼَم ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺳَﺒِﻴﻞَ اﻟﻠﱠﻪِ اﻟﱠﺬِي ﻣَﻦْ ﺳَﻠَﻚَ ﻏَﻴْﺮَهُ هَلَک» سلام بر تو ای راه خدا، که اگر کسی غیر از تو بخواهد به خدا برسد، هلاک می شود! با غیر امام زمان (عج) نمی شود به خدا رسید. 🔹اگر هزاران راه هم باشد، آنها فرعی هستند، باید به یک جاده ی اصلی که، امام زمان(عج) است وصل بشوند، از این طریق با ولایت امام زمان(عج) هست که انسان به خدا می رسد ! و گرنه نمی تواند !! ⚜وقتی می گوییم امام زمان باب خداست، یعنی مقام امام زمان(عج) خیلی بالاست، که باب ورودی به سمت خدا می شود. 💠«دَﯾّﺎنَ دﯾﻨِﻪِ» دیان یعنی حاکم، جزا دهنده، مالک! یعنی می گوید تو مالک و جزا دهنده ی دین خدا هستی! فردای قیامت، خدا به واسطه ی شماست که به مردم جزا می دهد! 👈مثل همان بحثی که حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: به خدا قسم من فردای قیامت تقسیم کننده ی بهشت و جهنم هستم. 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹داغی دیگر...🏴 🎥 استوری " به یاد سردار دلها💞 سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و دانشمند شهید محسن فخری زاده رضوان الله تعالی علیهما/حاج سید مجید بنی فاطمه".🌺 📜یاد وخاطره ی همه شهداءگرامی وراهشان پر رهرو باد.🌹 🌹_نثار روح پاک همه شهداء صلوات.🌹 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.🤲 دانشمند (رضوان الله تعالی علیه) <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: – باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت: –حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندترکردو گفت: – باز که رفتی سر خونه‌ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد: –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم وگفتم: –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت: –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردوگفت: –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت: –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد. با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: – راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم: –بله. او هم لبخندی زدو گفت: – قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم: –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و. ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت: –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا. بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: – بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: – نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت: –می خرم میارم توی ماشین می‌خوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: – چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تاتو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت: –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: – آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن. ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم. نگران گفت: – این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟ ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست. ــ با عذاب دادن خودت؟ ـ دقیقا. نچی کرد.– یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟ ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه. لبخندی زدوگفت: –چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد. رسیدیم سر خیابانمان. –لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم. @shohada_vamahdawiat
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهید مدافع حرم حجت اسدی(طلبه بسیجی و ذاکراهل بیت ❤️ 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : حجت 💞✨ نام خانوادگی : 💞اسدی✨ نام پدر :محمدعلی 💗 تاریخ تولد :1360/6/30💐😍 محل تولد:قزوین 🌷 تاریخ شهادت:1394/12/2🍃🍃 محل شهادت:دمشق سوریه 🌱 مزار:گلزار شهدای قزوین 🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهید اسدی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بايد غزل نوشت زغوغای سرگذشـت از عمر عاشقی كه همه بی خبر گذشـت اين حرفهای من كه به دردی نمي‏خورد بايد برای ديدنت از جان و سر گذشـت #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت: –شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگی‌ات رو عوض کنی. از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمره‌ام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم. البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است. برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش. درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم. وقتی رسیدم خانه‌شان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید: –یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطی‌ام را بیرون آوردم و گفتم: – دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم. مادر بزرگ گفت: –حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی. سوگند با شیطنت گفت: – بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه. مامان بزرگ با لبخند گفت: – به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم. لبم را به دندان گرفتم و گفتم: –چی میگی سوگند، هنوزکه چیزی معلوم نیست. سوگند خندید: –والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست. مادرو مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت: – پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن. مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت: – قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا. سرم را پایین انداختم و یقه‌ایی که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است. پارچه‌ایی برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت: – پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی. بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان می‌آمد. سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت: – مامان ببین چقدر خوش رنگه. مادر لبخندزد. – آره، دوستت خیلی خوش سلیقس. دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت: –وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجه‌ی خوش سلیقه‌گیش میشید. در چشم هایش براق شدم و گفتم: – میشه بی خیال شی. بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم. بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم. دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم: –این بلوز اینجا بمونه ؟ ــ چرا؟ ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم. چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه. ــ باشه عزیزم. وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم. – پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری. صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم. مادر بزرگ هم دنباله‌ی حرف سوگند را گرفت: – آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی. با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد. داخل قطار نشستم و گوشی‌ام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم. آرش پیام داده بود: –یه خبر خوش... فرستادم: – خیر باشه... ــ دارم عمو میشم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است. چه فکر می کردم چه شد. با بی میلی نوشتم: –مبارک باشه. لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید. یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالی‌اش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم. گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم: – خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد. در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
مبلغ پانصد هزار تومان به حساب شهرداری (محل اشتغال شهید) واریز گردد بابت اینکه از اموال بیت المال مثل استفاده نابجا از خودکار و کاغذ و برق و آب و... به گردنم نباشد. خیلی تأمل برانگیزه👌👆 شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یه راهه که پایان نداره شهادت ... ✨ شادی روح همه شهدای عزیز بالخصوص شهید «محسن فخری‌زاده» دانشمند هسته‌ای ایران صلوات 💥پیشنهاد_دانلود👌 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اكنون ديگر وقت آن است كه مردم مدينه با اين آيه آشنا شوند، آن ها بايد اهل بيت(عليهم السلام) را بشناسد، پيامبر مى داند كه اين مردم حافظه ضعيفى دارند و ممكن است خيلى چيزها را فراموش كنند، براى همين او هر روز موقع اذان صبح به درِ خانه فاطمه مى آيد، در را مى زند و مى گويد: السَّلاَمُ عَلَيكُم يَا أَهلَ بَيتِ النُّبُوَّةِ! سلام بر شما اى خاندان پيامبر! رحمت خدا بر شما! وقت نماز فرا رسيده است. (إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ). سپس بار ديگر در خانه را محكم تر مى زند و چنين مى گويد: أَنَا سِلمٌ لِمَن سَالَمتُم وَ حَربٌ لِمَن حَارَبتُم. من با دوست شما دوست هستم، با دشمن شما دشمن هستم. سپس صداى اهل اين خانه به گوش مى رسد كه جواب سلام پيامبر را مى دهد. پيامبر هر روز اين كار را انجام مى دهد تا مردم بدانند كه اهل بيت(عليهم السلام) چه كسانى هستند. پيامبر مى خواهد همه با حقيقت آشنا شوند و بدانند كه اين آيه درباره على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) نازل شده است و آنان به حكم قرآن معصوم هستند و از هر گناه و پليدى به دور هستند. 🌸🌸🌸🌸💖🌸🌸🌸🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59