🌷🍃🌷🍃🌷
#خاطرات_شھـــــدا
#سردار_رشید_اسلام
#عباسعلی_جان_نثاری
#شلمچه مسئول موقعیت #شهید_یونسی بودم ، یه روز رفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از #هندوانه_هایی که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه ، برداشتم و رفتم توی سنگر (من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده )
خلاصه رفتم توی سنگر و #هندوانه رو بریدم و گذاشتم جلوی ایشون و گفتم چون #هندونه_ها را بچه ها زحمت کشیدن و کاشتن ، شما نمی تونید ببرید ولی می تونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ...
#سردار نگاهی عمیق به من کرد و بعد از خوردن #هندونه از پیش ما رفتند .
بعد از رفتن ایشون ، بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، می دونی کی بود؟ ( من یک ماه بود به آن منطقه اعزام شده بودم و ایشون رو نمی شناختم )
گفتم : کی بود؟ گفتند: #فرمانده بود .
منتظر باش که احضارت کنند ، چند روز بعد من رو خواستند، پیش خودم گفتم کارم در اومد، رفتم دفتر مدیریت .
گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟
رفتم داخل اتاق ،
ایشون گفتن :
از امروز شما #مسئول_دفتر فرماندهی هستید .
چند وقتی گذشت، یه روز از ایشون پرسیدم :
چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتید،
ایشون گفتند:
چون به فکر #نیروهات بودی .
تا وقتی که در #خدمت ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن #تنهایی غذا بخورم ، می گفتن باید سر یک #سفره با هم غذا بخوریم .
راوی : همرزم شهید