eitaa logo
طریق الشهدا
1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
651 ویدیو
32 فایل
•|🌿|• ایــنجا معبر؎ ست برای وصـال هــمـہ آبـاد نشیــنان ز خرابـے ترسنـد من خرابت شدم و از همــہ آبـادترم یازهـ️ــرا #سلام_الله_علیها ___ #این_راه_پایانش_وصال_است ___ [ما همه خواهیم رفت شهدا می مانند‌]
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 🖐خیلی ببخشید دیشب موفق نشدم مستند داستانی رو براتون بفرستم امشب دو قسمت تقدیمتون می کنم. شادی روح شهدا صلوات
⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر تهران-اهواز - حالا نمیشه یه کاری کنید برامون؟ به خدا با یه عشق وزحمتی از بامیان اومدیم! - نه برادرا ،گفتم که ما هم اینجا مسئولیت داریم نمی تونیم هرکی اومد این جا بفرستیم منطقه. یکی از رفقای علی عسکر که حسابی بهش برخورده بود برگشت از مسئول اعزام یه سوال پرسید: - بگو ببینم مگه ما چه عیبی داریم؟ اگه چیزی کم داریم بگو تا بدونیم؟ از صبح تا الان ما رو معطل کردید. - شما چیزی کم ندارید . بزارید خیالتون رو راحت کنم ما نسبت به فرستادن اتباع کشورهای دیگر هنوز بخشنامه و دستوری دریافت نکردیم. یکی دیگه از این بچه ها که گوشه اتاق نشسته بود بلندشد و با لحن اعتراض آمیزی گفت: - بخشنامه و دستورچیه؟ مگه شما از غیر امام دستور می گیرید؟مگه نشنیدید امام فرمودند هر مسلمانی مسئوله و وظیفه داره اگه توانایی داره باید خودش رو برسونه به جبهه های حق علیه باطل؟؟؟ - من نمی دونم اصلا.صبرکنید تا ... صدای این سروصداها به اتاق فرمانده رسیده بود یه مرد تنومد و مهربون از در اتاق اومد داخل به همه سلام کرد و همه رو حسابی تحویل گرفت و از همه دعوت کرد که روی صندلی بشینن و بعد از حال و احوال ازشون خواست که مشکلشون رو مطرح کنن بعد از صحبت هاشون فرمانده ضمن توضیحاتی و بیان یک سری شروط لازم برای جبهه مخصوصا آموزش وکسب مهارت لازم برگه اعزام این هشت نفر رو امضا می کنه و همه رو همراه یک اتوبوس به اهواز می فرستد. موقع سوارشدن به اتوبوس دل تو دلشون نبود حسابی خوشحال بودند از این که تونستند اجازه اعزام به جبهه رو دریافت کنند بعد از رسیدن به اهواز به پادگانی نزدیک بستان رفتند، بعد از پیاده شدن از اتوبوس همه نیروهای داوطلب هنوز نرسیده مورد استقبال فرمان های شیرین فرمانده قرارگرفتند با یک فرمان محکم همه به خط شدند اگه به خط شدنشون رو می دیدی کلی می خندیدی ! قدم های سنگین ومحکم ودر عین حال آهسته فرمانده به علی عسکر نزدیک می شود . فرمانده دستی به شانه اش می زند و اشاره می کند از صف بیا بیرون همه نگاه ها به سمت علی عسکر دوخته شده چند نفر دیگر هم به بیرون راهنمایی می کند حالا فقط از آن هشت نفر پنج نفراز رفقای علی عسکر در آن صف بزرگ مانده بودند و علی عسکر و دونفر از رفقایش به دلیل کوتاه بودن قدشان اجازه حضور در خط مقدم را نداشتند و قرار شد آن ها به پادگان امام حسین(ع)اهواز اعزام شوند ودر واحد پشتیبانی و تدارکات مشغول به خدمت بشوند. چهارماه از دوری این رفقا می گذرد. بعد از چهار ماه همان فرمانده ای که علی عسکر را از صف بیرون کشیده بود با یک ماشین جیپ به پادگان اومده بود به سنگر پشتیبانی و تدارکات رفت و علی عسکر را پیدا کرد و می خواست با او صحبت کند. علی عسکر تعجب کرده بود و دوست داشت از سر این دیدار با خبر بشه! - سلام برادر. خدا قوت! کار و کاسبی چه طوره؟ - سلام بزرگوار هیچ خبری نیست پشه هم اینجا پر نمی زنه صبح تا شب باید یا بار بزنیم یا بار خالی کنیم. شما که نزاشتید ما همراه رفیقامون بریم. راستی چه خبر از رفیقای بی معرفت ما؟ - خداروشکر برای همین مزاحمت شدم.ببین علی عسکر دو تا از این رفیقات تو یکی از عملیات هاشهید شدن یکیشونم زخمی شده فک نکنم اگه خوب هم بشه دیگه بتونه بجنگه! یه زحمت دارم برات اگه بتونی این رو برسونی پیش خانوادش ممنون میشم و قول میدم وقتی برگشتی خودت رو ببرم جلو! - چی می گی آقای فرمانده! این اهل وعیالش افغانستانه من چه جوری ببرمش؟ - یعنی تو ایران هیشکی رو نداره؟تهران؟قم؟ - نه فقط فک کنم بعضی از قوم و خویشش مشهد باشن. اگه شما کمک کنید شاید بتونم پیداشون کنم. - خوبه من هماهنگ می کنم با یه آمبولانس بیارنش با پرواز برید مشهد اونجا هم باز به یکی می سپارم که کمکتون کنه. - باشه. - خب فعلا دست حق نگه دارت برو که اون کامیون پر از کمپوت داره به تو چشمک می زنه! - تشکر منتظر می مونم ولی قولتون یادتون نره - حتما برادر. یاعلی
⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر مشهد - پاکستان شب شده است علی عسکر گوشه سوله پتو رو روی پاهاش کشیده و داره به زندگیش فکر می کنه به بامیان به همسرش و فرزندانش به پدرمرحومش به سختی هایی که کشیده به کتک های چشمه ایلخی و به مرگ آن سید همه این ها ذهنش را حسابی ریخته بود به هم نمی دانست عاقبت چه می شود حالا دو نفر دیگه از همین رفقایی که با هم آمده بودند و کلی با هم خاطره داشتند چه در بامیان چه در قم وچه در گاراج اتوشهپر حالا آن ها شهید شده اند روز به روز خودش را تنها تر می بیند . توی همین حال و احوال اشک از چشمانش جاری می شود و آرام به غریبی و به جا ماندنش گریه می کند و برای خودش و خانواده اش دعا می کند ... این دعای او کار خودش را کرد. این را در مستند های بعدی می فهمید. شب عجیبی بود . پتو را روی صورتش کشید و خودش را از سرما جمع کرد زیر پتو و به خواب رفت . این آخرین خواب او در اهواز بود. فردا پیکر دوشهید و اون رفیق مجروح را آمبولانس به پادگان می آورد . هنوز خبری از علی عسکر نیست بالاخره با یک بسیجی پیدایش می شود و با یک جیپ به دنبال آمبولانس به طرف فرودگاه... —---------- به مشهد می رسند علی عسکر بعد از ساماندهی و انجام امورات پیکر های رفقای شهیدش و رساندن آن ها به سردخانه و آن رفیق مجروحش به بیمارستان با کمک یک بسیجی به دنبال آدرس و اسم و رسمی از اقوامشان می گردد بالاخره دایی اش را پیدا می کند و آن ها هم البته با دیدن علی عسگر تعجب می کنند هیچ کدامشان او را نمی شناختند جز داییش . حسابی همدیگر را بغل کردند و کلی با هم خوش و بش کردند. بعد از شرح قصه با کمک دایی اقوام رفیق های شهید ومجروحش را پیدا می کند و آن ها را به هم می رساند و بعد از چند روز آماده می شود که به اهواز برگردد. بعد از زیارت امام رضا(ع) به خانه دایی بر می گردد تا ساکش را بردارد و از آن ها خداحافظی کند و برود... اما مگر این ها می گذارند که او برگردد. - خب خیلی ممنون دایی خیلی بهت این چند روز زحمت دادم حلالم کن - نه دایی این حرفا چیه؟ پدر خدابیامرزت میرزا حسین خیلی به ما کمک کرد خیلی هوای ماهارو داشت. تو از خودمونی! - قربون محبتتون . من دیگه باید برگردم . خداروشکر کارای این رفقای ما انجام شدند اگه تونستید یه سر بهشون بزنید ویه فاتحه براشون بخونید اون رفیقمم اگه تونستید ماهی یه مرتبه ببریدش زیارت. ممنون - باشه چشم ولی دایی من اجازه نمیدم برگردی! تو خودت خانواده داری زن و بچه داری! میدونی الان چند وقته اون ها رو تنها گذاشتی؟ اونا بهت نیاز دارن. باید به بامیان برگردی. - نه دایی من قول دادم باید برگردم. ما وظیفه داریم به فرمان امام با این بعثی ها بجنگیم.نمی تونم برگردم اصرار نکنید. - همین که گفتم روی حرف بزرگترت حرف نزن. هیچ جا نمیری فقط باید برگردی به بامیان! تمام. علی عسکر مانده بود و دریایی از غم. فکرش را هم نمی توانست بکند یک روزی قرار باشد برگردد به بامیان ولی گویا چاره ای نیست. دل به خدا می بندد و او را گواه می گیرد که خدایا من عاشق جهاد و لبیک به فرمان امام بودم اما حالا چیزی راهم را سد کرده است که نمی توانم دیگر به جبهه برگردم.یاد قول اون فرمانده اش افتاد و یک آه سرد از ته دل کشید و پنجه های دستش را شل کرد و ساک به زمین افتاد. تصمیم گرفت برود وخانواده خودش را به مشهد بیاورد و دوباره به جبهه اعزام شود. دایی اش هم که از خدا خواسته بود موافقت کرد و کارهای سفر علی عسکر به بامیان را همراه گروهی از اهل افغانستان که قصد برگشتن داشتند را پیگیری کرد. قرار بود گروهی همراه یک روحانی شیعه اهل افغانستان به نام سید جواد به بامیان برگردند.اما مرز خراسان به افغانستان تحت سیطره گروه های وهابی بود مجبور بودند از خاک پاکستان وارد افغانستان بشوند . خلاصه با راهنمایی های راه بلد تا پاکستان را می روند ولی این20 نفر اینجا توسط دولت وقت پاکستان(سنی های متعصب ضد شیعه) دستگیر می شوند. ادامه دارد...
نسل دهه 90انقلاب در راه است😍 #ما_پیروزیم #ملتی_که_شهادت_دارد_اسارت_ندارد تصویربازشود☝️ @shohadatarigh
⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر پاکستان - آهای با شما هستم ! علوی هستید یا عمری؟ روحانی شیعه سید جواد بلند می شود و می گوید ما چند نفر علوی هستیم. - همه گوشاشون رو باز کنن علوی ها جدا ،عمری ها هم جدا . ایوب خان... ایوب خان... - بله قربان - کجایی پس؟ از این به بعد یه مرتبه صدات می کنم جواب بدی... - چشم قربان - ایوب خان شب که شد همه این علوی ها رو به رود گومل ببر و سر از تنشون جدا کن. - چشم قربان. قیافه های وحشتناک این تکفیری ها حال آدم رو به هم می زنه اصلا هیچ کاری هم نکنند فقط تماشای اینا یه عذاب و شکنجه روحی بزرگه . خلاصه علی عسکر ورفقایش اینجا هم یه کتک حسابی از این تکفیری ها خوردند آن ها فکر می کردند این ها جاسوس های ایران هستند که به دام افتاده اند. این ها را به یک اتاقی بردند و بعد از ساعتی برایشان شام آوردند. هرکسی یک گوشه این زندان زانوی غم بغل گرفته و از میان این ها علی عسگر حال و روزش دیدنی است . و اما آرام ترین فرد سید جواد است علی عسکر خودش را به سیدجواد نزدیک می کند تا کمی روحیه بگیرد و این ساعت های آخر عمرش را از سیدجواد استفاده کند. سید غذا را پخش کرد و گفت: - بچه ها بخورید خدا مهربونی و رحمتش زیاده . از این ستون تا اون ستون فرجه. - چی رو بخوریم؟ مگه از گلومون پایین می ره! تو یا خیلی به خدا متصلی که دیگه رو زمین نیستی یا هنوز نفهمیدی چی شده و بیهوشی ... بیدار بشی حال و روزت از ما دیدنی تره! علی عسکر با حالت توبیخ و تشر به این فرد می گوید: - بی صدا باش ! این سید جواد روحانی پخته ای است بعدشم سنش از همه ما بیشتره این چه طرز حرف زدن با سید اولاد پیغمبره! اگه کسی هم بتونه به دادمون برسه توی لحظه مرگ جد همین سیده. سید بلند میشه و دقایقی برای علویون صحبت می کنه و متقاعدشون می کنه که فعلا شام رو بخورید تا فردا صبح خدا بزرگه. همه شام را می خورند و به گوشه اتاق می خزند . رمق در دست و پای بیشترشان نیست . عرق سردی تمام بدنشان را فرا گرفته. آن ها می دانند این تکفیری ها برگشت در کارشان نیست وقتی دستور بریدن سر باشد مثل آب خوردن سر می برند. هیچ کس خواب به چشمانش نمی آمد به همدیگر نگاه می کردند . در همین هنگام در باز شد همان فرد اصلی با ریش های ژولیده وبلندش وارد شد حرف که می زد از بوی بد دهانش همه می خواستند بالا بیاورند! دندان هایش از کثیفی سبز شده بودند خلاصه دنبال سید جواد می گشت. می گفت : - کی اینجا بین شما ادعا کرده بود که من ملا هستم؟ بدون تاخیر سید جواد دستش را بلند کرد. - من ملا هستم می خواهی بکشی بکش . - نه ، من الان برایم خبر آوردند دختری دارم هجده ساله و دائم در حال تشنج کردنه . اگه تو واقعا ملا هستی و شریعت شما حق است این دختر منو شفا بده. اگه شفایش دادی تو رو آزاد می کنم اگه ندادی همه می میرند. - من به حول وقوه الهی اینو خوبش می کنم ولی شرط تو قبول نیست. یا همه آزاد می شوند یا من اقدام نمی کنم. - ببینم تو از کجا این قدر با اراده و محکم حرف می زنی؟ - شما دیگه کارت به این کارا نباشه . همینی که گفتم . اگر مایلی شرط منو قبول کن. - باشه قبوله . - خب حالا یه کاغذ و قلم برام بیارید. سید جواد کاغذ و قلم را می گیرد و روی آن دعایی را می نویسد و آن را در ظرف آبی می شوید و می گوید این آب را ببرید بدهید این دختر بخورد وبا باقی مانده این آب دست و صورتش را بشورید. خلاصه می برند و کارهایی که سید گفته بود را انجام می دهند و این دختر حالش خوب می شود. فردا صبح این فرد که سرکرده این تکفیری ها و پدر این دختر بود دوباره به اتاق این ها آمد همه از ترس خودشان را جمع کردند. سید تشری به همه زد و گفت یک علوی هیچ وقت از کسی غیر از خدا نمی ترسد شما در شیعه بودن خودتان شک کنید. با این که این حرف ها به مذاق این شخص خوش نیامد ولی می بایست به شرط خود عمل کند . دستور داد برای این ها صبحانه مفصلی آوردند و بعد از صرف صبحانه به جمع این ها گفت: - شما تا شب اینجا باید بمانید من شب شما رو از یک منطقه رد می کنم از اونجا که رد شدید به راهتان ادامه بدهید چون اگر از این جا رهایتان کنم به دست گروه محمود خان کشته می شوید. جمع علوی منتظر ماندند تا وقت رفتن برسد. همه از سید جواد تشکر می کردند و او به همه می گفت : از خدا تشکر کنید. بالاخره این جا هم با کمک خدا از خطر عبور کردند و به دیار خودشان رسیدند. فصل تازه ای برای زندگی علی عسکر شکل گرفت تا اینجای زندگی او که بسیار تا بسیار سخت گذشت. آیا علی عسکر روز های سخت تری را می بیند؟ آیا باز هم به ایران بر می گردد؟
30-delam be talatom mesle karoone.mp3
10.29M
🔊هر کسی با یه صوت و نوایی میشه جون می ده یه گوشه تو تنهایی هندزفری بزاری و راهی بشی! راهی راه اون مردان مرد 🔇اینو به همه توصیه نمی کنم.🔇 @shohadatarigh
شلمچه بوی چادر خاکی مادر می دهد. #شهید_علمدار @shohadatarigh
⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر افغانستان یکی پس از دیگری گردنه ها و کوه های پیچ در پیچ و مرتفع پاکستان را رد کردند تا به افغانستان رسیدند حالا تا رسیدن به بامیان هم ،خطرات گوناگونی را پشت سر گذاشتند که مجال گفتنش نیست . پسرهایش بزرگ شده بودند ولی این چند وقتی که کنار خانواده نبوده خیلی برایشان سخت گذشته بود. پسرهایش برایش از روزهایی که نبوده می گویند: - بابا وقتی که نبودی اینا خیلی ما رو اذیت کردن ، ما هر چند وقت یکبار از دست این ها کتک می خوردیم. من نمیدونم ما گناهمون چیه که شیعه شدیم؟! - غصه نخور یه روزی مستضعفین عالم به حکومت می رسن . این ظلم ها تموم میشه. آه مظلوم روی زمین نمی مونه بالاخره یه جایی دامن این تکفیری ها رو می گیره و نابودشون می کنه . بعدشم شما نگاه کنید به اون پدر ومادرایی که هم خودشون و هم خانواده هاشون رو سر بریدند و شهید شدند ما درمقابل اونا هیچی نیستیم! - باشه قبوله ولی بابا ما خودمون کتک می خوریم تحمل می کنیم اما وقتی به مامان بی احترامی و فحاشی می کنن ما چه جوری تحمل کنیم؟ - باباجون شیعه که روز اولش نیست . امیرالمومنین علی(ع) توی مدینه جلوش همسرش را کتک زدند. چه بکند؟ فقط بعضی وقتا باید صبر کرد . کربلایی هم تو راه هست این جوری نمی مونه! خدا به ایران عزت داده اون جا شیعه احساس غرور می کنه . ما خودمون اونجا نفس راحتی می کشیدیم چون تو خیابونا و کوچه هاش که رد می شدیم نگران نبودیم که الان پشت سرمون یا جلومون یه تکفیری داره ماروتعقیب می کنه. - خب بابا چرا افغانستان نمی تونه مثل ایران بشه؟ - حالا دیگه باید بزرگ تربشید این چیزا رو بدونین! بسّه دیگه بلند بشید برید تا بعد! همین طور یکی یکی سه پسر و دختر علی عسکر می آمدند و با پدرشان درد و دل می کردند . اصلا اجازه نمی دادند که نوبت به مادرشان برسد همه خوشحال از آمدن پدر بودند. علی عسکر سعی کرد به وضعیت خانواده سامانی بدهد . با این اوضاع بامیان نمی شد تصمیم گرفت که خانه و زندگی را به مزارشریف ببرد و همین کار را هم کرد در مزارشریف با کمک پسرهایش یک نانوایی زدند و از این راه مایحتاج زندگی اشان را تامین می کردند. روزها یکی پس از دیگری می گذشت ولی افغانستان همچنان درگیر گروه های تروریستی و تکفیری بود همان هایی که آمریکا آن ها را از لحاظ مالی و تسلیحاتی پشتیبانی می کرد و ترغیبشان می کرد که بیشتر شیعه سر ببرند و شیعه هراسی را در افغانستان بیش از پیش رواج بدهند. افغانستان هیچ وقت پیشرفت نکرد و هیچ وقت سامان نگرفت . آمریکا القاعده را به وجود آورد و بعد ها طالبان هم سر وکله اش پیدا شد این دو گروه تکفیری هیچ چیز برای افغانستان و پاکستان باقی نگذاشتند و چه سر هایی که نبریدند و نمی برند! این دو گروه جوری تقویت شدند که خار چشمان خود آمریکا شدند و آمریکا نیروهای خودش را به افغانستان آورد تا آن ها را نابود کند اما نتوانست . استراتژی جدید آمریکا ،گروه تکفیری دیگری را به وجود آورد .گروه ابو مصعب الزرقاوی که ابوبکر بغدادی داعشی هم ثمره همین تفکر و گروه بود. اصلا داعش از این جا شروع شد. جنگ ها امان شیعیان را بریده بود . پسر آخر علی عسکر به دنیا آمده بود آن هم در محرم اسمش را گذاشته بودند محمد علی سه ماهه بود که نیروهای طالبان به شهر حمله کردند هرکس از شیعیان را می دیدند سر می بریدند اوضاع وخیم و بدی بود همه جا را بوی باروت و خون گرفته بود عمران به خانه می رود اهالی خانه را خبر می کند که آماده شوند برای فرار . از خیابان اصلی که می خواهند رد شوند و فرار کنند سرهای بریده دو طرف جاده را می بینند حال بچه ها به هم می خورد و بزرگ تر ها هم خیلی ترسیده اند و علی عسکر از راه های میانبر آن ها را به طرف کوه می برد. از یک جایی دو دسته می شوند زنان و بچه ها با یک ماشین راه افتادند(چون معمولا بعضی از گروه های تکفیری اطراف افغانستان به زنان و کودکان رحم می کردند واجازه تردد می دادند) و علی عسکر و دو تن از پسرانش همراه راه بلد ها از میان کوه ها رفتند . قرار گذاشته بودند یک جا همدیگر را ملاقات کنند. عمران محمد علی را به مادرش سپرده بود و خواسته بود خیلی مواظبش باشد. او اکنون در آغوش گرم مادر پشت وانت درب وداغون در میان جمعیت به خواب عمیقی فرو رفته بود. تقریبا به محل قرار رسیده بودند ناگهان ماشین شروع می کند به آتش گرفتن . صدای زمخت راننده می آید از همه با التماس می خواهد که زودتر بیرون بیایند همه پیاده می شوند اما دود غلیظ کار خودش را کرده بود محمد علی نفسش بالا نمی آمد. رنگ صورتش مایل به سیاهی بود مادرش ضجه می زد... یک مادر مانده و یک بچه سه ماهه و آدم هایی که همه به فکر فرار و نجات جان خودشان هستند.
شرهانی قطعه ای از بهشت.m4a
6.7M
✅بسیارشنیدنی شرهانی راحت از کنار این خاطره ها نگذرید! @shohadatarigh
شرهانی قطه ای از بهشت.m4a
5.52M
✅بسیارشنیدنی شرهانی راحت از کنار این خاطره ها نگذرید! @shohadatarigh
شرهانی قطعه ای از بهشت
این راه خواندنی وشنیدنی نیست رفتنی است باید راهی راه این ستاره ها بشی راهی نور... یاعلی✋
🔷تفحص◇طلائیه🔶 نوروز آن سال مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). داخل سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. نوبت من شد که بخوانم. نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا قمر بنی هاشم (ع) شد.😞 عرض کردم:«ارباب! شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید، نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم.»😓 فردا صبح از بچه ها پرسیدم:« امروز با چه رمزی کار رو شروع کنیم؟» حاج آقا گنجی گفت: «یا اباالفضل..دیشب به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدیم. امروز هم به نام ایشان می رویم، عیدی را از دست خودشان بگیریم.» 🙏🏻 بعد از چند دقیقه؛اولین شهید پیدا شد... « شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر،از کاشان.»♥️ بچه ها گفتند: توسل دیشب، رمز حرکت امروز و نام این شهید، با هم یکی شده است. نمی دانم چرا به زبانم جاری شد که * اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است *😭 داشتم زمین را می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز، داخل گودال پریدند. از بیل مکانیکی پیاده شدم.خیلی عجیب بود... یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاک شهید رو استعلام کردیم: «شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر(ع)، از کاشان...♥️ 💚هر کجا نام تو آید به زبان ها حرم است...
طریق الشهدا
🅾روایتی تکان دهنده وبسیارزیبا از زنده بودن شهدا🅾 #بسیار_شنیدنی #دل_بسپار #کلام_بهشتی @shohadatarigh
شهدا زنده اند... چون ما زنده نیستیم نمی تونیم ببینیمشون و صداشون رو بشنویم. اونا خودشون رو برای اهلش نشون میدن و صدای خودشون رو به گوششون می رسونن. برای اهلش... و برای نااهلش هم نشان می دهند ولی چشم و گوش کور و کر است ... آیه قرآن می گوید آن ها زنده اند. برای همین است که می گویند شهدا را می شناسند. ازشون بخوایید که برای اطمینان قلبی هم که شده خودشان را به شما نشان بدهند. یا لیتنی کنت معکم
4_6035027262514922233.mp3
2.26M
آخرین صحبت های شهید غلامرضا لنگری زاده
أحينی بالشهادة ...
شهید ، شهید می شود ما مُرده ها هم ، خواهیم مُرد ... هر آنطور که زندگی کنیم هم آنطور می رویم ..! . #شهیدانه زندگی کنیم ..! @shohadatarigh
نَسأل الله منازل الشهدا 📝از دل خاک فکه ، شهیدی یافتند که در جیب لباسش برگه‌ای بود:  «بسمه تعالی جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست. تا هنوز چند قطره خون در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم مینویسم: ((به تو خیانت می‌کنند، تو خیانت مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را می‌ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش. 'آنگاه از ما خواهی بود.')) دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا "یازهرا"» چقدر محتاج این سخن بودیم ... @shohadatarigh
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم ، من رو هول بده تو آب ! فرمانده گفت : اگه مطمئن نيستی ميتوني برگردی . غواص جواب داد: نه ، پای حرف امام ايستادم . فقط می ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه . آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم را سپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم . والفجر8 ، اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد يا زهرا ، غواص قصه ی ما اولين نفری بود که توی آب پريد ! و اولين نفری بود که به شهادت رسيد ! ما چقدر پای حرف امام ايستاده ايم ؟ @shohadatarigh
لحظات آخر رسیدن بالای سرش ازش پرسیدن سید زنده ای ؟ گفت هنوز نه ... @shohadatarigh
شهادت شوخی نیست به حرف نیست قلبت را بو می کنند بوی دنیا دهد رهایت می کنند ... خلاصه غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند ... @shohadatarigh
دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های‌های می‌خندیدند. گفتم: این کیه؟ گفتند: عراقی گفتم: چطوری اسیرش کردید؟ می‌خندیدند...!! گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود...! تشنگی فشار آورده بود بهش، با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته، پول داده! اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز میخندیدند. @shohadatarigh