eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19495
ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه می‌گوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه‌های مردم می‌خواهند بگیرند و کسی نیست برایشان درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آن‌ها رنج و غذاب بکشند؟» ننه نصرت می‌گوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.» پاسی از شب گذشته، ، در گونی را باز می‌کند و برنج‌ها را داخل دیگ می‌ریزد. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا می‌کنند. گروهبان می‌گوید: «مرخصی تو را رد کرده‌ام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب می‌شود.» ، شلنگ را داخل دیگ می‌گذارد و شیر آب را باز می‌کند و می‌گوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من می‌خواهم مرخصی‌هایم را تو پادگان بگذرانم.» اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی. این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟ ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19527
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه می‌کنند. در حالی که شیرآب را می‌بندد، می‌گوید: «من وقت زیادی ندارم. می‌خواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم می‌کنید، آستین‌هایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمی‌کنید، مرا تنها بگذارید آقا.» گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس می‌گوید: «یونس، این زبان مرا نمی‌فهمد؛ تو حالی‌اش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمی‌خوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی می‌خواهد برای سربازها سحری درست کند؟» بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن می‌کند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید صبح نتیجه‌اش را می‌بینی . ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19553
ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشته‌اند. هر کس چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن شده! حالا می‌خواهد او و دیگر را در حضور همه تنبیه کند.» دیگری می‌گوید: «سرلشکر همیشه می‌خواهد را بشکند.» به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه می‌کنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها می‌خوابد. به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان می‌شود. نفس در سینه همه حبس می‌شود. شیپور ورود سرلشکر نواخته می‌شود. لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده می‌شود و منتظر اجرای دستورها می‌ماند. نظامی‌ها، سربازها را به صف می‌کنند و به طرف تانکر آب می‌برند. سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن می‌کند، با خشم و غضب به سربازها نگاه می‌کند. نظامی‌ها به هر سرباز یک آب گرم می‌خورانند. هر کس مقاومت می‌کند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم می‌شود. با بغض و کینه به سرلشکر نگاه می‌کند. گروهبان، خودش را به او می‌رساند و با طعنه می‌گوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی می‌توانست مخفیانه بگیرد، حالا دیگر نمی‌تواند. این کار هر روز تکرار می‌شود.» ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19583
این حرف گروهبان، را سخت به فکر فرو می‌برد. او غرق در فکر است که به تانکر آب می‌رسد. وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش می‌چسبانند، دهانش را می‌بندد. آن‌ها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر می‌زنندش تا از می‌رود. آنگاه دهانش را به زور باز می‌کنند و یک آب گرم در گلویش می‌ریزند. یونس و گروهبان باز هم التماس می‌کنند؛ اما مرغ فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار می‌کند. من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک آب تو حلقوم بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم. گروهبان با عصبانیت می‌گوید: «آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ می‌فهمی چه داری می گویی؟» که از بحث کردن خسته شده، به شوخی می‌گوید: «او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک روغن باشد، اصلاً به درد آشپزی نمی‌خورد.» ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19618
ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه نیمه‌شب است. ، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود. او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است. سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاه‌ها رفته‌اند. فقط یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای سر درنیاورده است. یونس به قول داده هر کاری که می‌گوید، بدون چون ‌و چرا انجام دهد. به او گفته کف آشپزخانه را روغن‌مالی کند و بعد روی روغن‌ها کف صابون بریزد. او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی است. درحالی‌که شعله اجاق را زیاد می‌کند، می‌گوید: «حالا برو قفل درِ آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باش سر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفش‌هایت ببندی، بازهم سر می‌خوری! خیلی مواظب باش.» یونس بااحتیاط به‌طرف در می‌رود و قفل آن را باز می‌کند. درحالی‌که می‌گیرد، می‌گوید: «حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر هم‌آواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. این‌طوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.» ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19635
ماه_مبارک_رمضان مسئول_آشپزخانه یونس درحالی‌که از کارهای خنده‌اش گرفته، کف شوررا برمی‌دارد و می‌گوید: «چشم قربان» بعد درحالی‌که مشغول کار می‌شود، با صدای بلند آواز می‌خواند. ، را روی تخت پهن می‌کند و می‌ایستد به . از بیرون، صدای ماشین می‌آید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه می‌ایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشسته‌اند. سرلشکر و سگش از ماشین پیاده می‌شوند. سرلشکر به نظامی‌ها می‌گوید: «من می‌روم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.» سرلشکر، چماق یکی از نظامی‌ها را می‌گیرد و به‌طرف آشپزخانه راه می‌افتد. سگ جلوتر از او می‌رود. صدای آواز یونس و مناجات شنیده می‌شود. ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19651
ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه سرلشکر، از پشت در به صداها گوش می‌دهد. سگ، پوزه‌اش را به در آشپزخانه می‌مالد و عوعو می‌کند. سرلشکر، لگدی از سرِ حرص به سگ میزند و سرزده وارد آشپزخانه می‌شود در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده است. یونس پشت به سرلشکر دارد، کف شور را به کف آشپزخانه می‌کشد. سرلشکر با دیدن آن دو غرولند کنان به طرفشان حمله‌ور می‌شود: «پدرسوخته‌های عوضی، شما هنوز آدم...» اما هنوز حرفش تمام نشده که سر می‌خورد و پاهایش در هوا معلق می‌شود و با کمر و دست به زمین کوبیده می‌شود. وقتی از ته دل آه می‌کشد، نظامی‌ها به سمت آشپزخانه می‌دوند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر می‌افتند. سرلشکر زیرِ بدن نظامی‌ها گم می‌شود و صدای آه و ناله‌اش با آه و ناله نظامیها قاطی می‌شود. سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشسته‌اند و دارند سحری می‌خورند. گروهبان وارد آشپزخانه می‌شود. همه آشپزها حضور دارند؛ به‌جز و یونس. یکی از آشپزها، یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان می‌دهد و می‌پرسد: « از سرلشکر چه خبر؟ » گروهبان درحالی‌که لبخند می زند، می‌گوید: « خیالتان راحت باشد، بعید است تا مرخص بشود .» گروهبان از آشپزخانه خارج می‌شود و به‌طرف بازداشتگاه می‌رود. درِ بازداشتگاه را باز می‌کند و به تاریکی داخل آن خیره می‌شود. و یونس در تاریکی به نماز ایستاده‌اند. گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان می‌گذارد و با حسرت نگاهشان می‌کند. یک‌لحظه به یاد مرخصی می‌افتد. می‌توانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند. او روزه گرفتن در محله دل‌نشین خودشان، نمازهای جماعت مسجد محل و افطاری در ایوان باصفای خانه آن ‌هم در کنار کربلایی و ننه نصرت را خیلی دوست داشت، اما روزه‌های سخت و طاقت فرسای بازداشتگاه برای او لذت ‌بخش ‌تر از هر چیز دیگری است. شادی روح و ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19671