eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ✨🥀✨🥀✨🥀 🥀✨🥀✨🥀 ✨🥀✨🥀 🥀✨🥀 🥀✨ ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... نویسنده: @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌼سلام به تمامی محبین شهدا علی الخصوص، شهید والامقام، 🇮🇷شهید احمــدعلــے نیــرے🇮🇷 در این کانال،📚 کت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃 🍃🌺 🌺 رمان 💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫 راوی: خواهر شهید احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨ همه او را دوست داشتند.❤️ همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند. لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت‌🕊 او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد‌.. اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد. مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد‌. یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!! می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه‌ی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما... برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد. برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند. اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد. برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @shohaday_gommnam ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#اسم‌تو‌مصطفاست #قسمت_دوم به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگرد
درست میگفتی آقا مصطفی.راست و درست.قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم.مایی که در ایمان به ولایت باهم یکی بودیم،هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی.من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچک تر بودی و این آزارم میداد،طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم،به مامانم گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگ ترم .)) مادرت شنید و گفت:((اینکه چیز مهمی نیست!)) راست میگفت،چیز مهمی نبود،چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه،ماه شب چهارده.حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت . پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمه مان را دوره کنم . میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم می آید. این را به درخواست نویسنده ای انجام میدهم که باور دارد اگر تورا بنویسد،خیلی از تاریکی ها روشن میشود. چه کسی می توانست پیش بینی کند من که زاده ی رشت و بزرگ شده ی سیاهکلم،من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام،به دلیل شغل پدر که سپاهی بود،مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار،توهم از جایی که هوای شرجی داشت،به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی ،یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران و بعد ها هم بیایید نزدیک تهران،درست همان محله ای که ماهم بعد از چندی به آنجا آمدیم. دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند وگرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود،هر دو دریا همدیگر را در آغوش می کشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند. ما خانواده ای هفت نفره بودیم:پدرومادرم،سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام ،صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم ،یک جور دیگر بود.پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی می کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان های زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی ام شکست. زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سر زنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه. ‌ @shohaday_gommnam
🍭 🍭 🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎 🎂 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. 🌧🌈فرزند ششم ✨🌈 سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝 ادامه دارد... کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19495
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_سوم از کودکی اش توی
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه توی خانه کمتر درس می خواند.هرچه بودسرکلاس می گرفت .وقتش را بیشترصرف کتاب های غیر درسی می کرد.معمولا باهم کتاب می خواندیم؛ توی انبار لابه لای کتاب های کتاب فروشی آقاجان، علاقه مان بیشتربه کتاب های پلیسی بود.سراین که چه کسی بیشتروسریع تر می خواندمسابقه داشتیم. توی یک سیرمطالعاتی کتاب های شهید مطهری را خواندیم؛ کتاب های دکتر شریعتی را هم ، تفاوت میان تفکرات شان مورد توجه مان بود.کتاب که تمام‌می شد مثل طلبه ها مباحثه می کردیم .نکته ها ومطالب کلیدی اش را درمی آوردیم ونظر می دادیم به درد چه قشرو گروهی می خورد. نقد هم می کردیم. سرصبح با آن صدایش که تازه دورگه شده بودشروع می کرد به قرآن خواندن((اولئک ...)). آن روز حسابی خوابم می آمد. لج کردم و ادایش را در آوردم .با صدای کلفت گفتم (( اولئک ، بگیر بخواب دیگه.)) اعتنایی نکرد. کارش بود. هر روز صبح بعد نماز قرآن می خواند؛ از همان موقع. یک پا انقلابی شده بود برای خودش.اعلامیه های امام را می آوردخانه.کاغذو کاربن می گذاشت جلویش ودست به کار می شد.حروف را طوری می نوشت که دست خطش شناسایی نشود.قانون وقاعده اعلامیه نویسی را به ما هم یاد می داد؛ مثلا می گفت (( دال رو تیز ننویسید، نون آخرگرد نباشه، چهار گوش بنویسید.)) کارش که تمام می شد، خاک نرم می ریخت توی اعلامیه و لبه هایش را مثل کیسه جمع می کرد. بعدیک نخ می بست دورش، اما نه خیلی محکم ، این طوری ، اعلامیه را که می انداخت توی خانه ها ، نه آسیب می دید، نه سرو صدا می کرد،زمین که می خورد، باز می شد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━