eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز دلم برایت عجیب تنگ است...💔 یک نگاهی، گوشه چشمی... می دانی چند وقت است به خوابم نیامده ای؟ اه ای رفیق ترین رفیق... یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ❤️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌷 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. از حیاط کوچک و خاکی خانه که کنار دیوارهای سیمانی و کوتاه از خرت و پرت های زیادی انباشته شده بود گذشتند.در توری و رنگ و رو رفته اتاق را باز کردند و داخل شدند. اتاق با زیلوی مندرس و کهنه ای که کف آن پهن بود با دیوارهای گچی بدون رنگ لامپی که از تیر چوبی سقف آویزان بود،پنجره هایی که به جای شیشه های شکسته است پلاستیک شفاف ای چسبانده بودند و بالاخره قاب عکس باز شهید که توی طاقچه کنار قرآن گذاشته بودند نظر آنها را جلب کرد. مرد با عجله وسایل برا کننده کف اتاق را جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت.دو بالش از میان رختخواب های روی هم چیده زیر پنجره کنار دیوار گذاشت و چراغ علاءالدین را که از دود سیاه شده بود و بوی نفت می داد را نزدیک بالش ها گذاشت. _خیلی خوش اومدین بفرمایید این بالا نشستند و هردو در لحظه اول به عکس سرباز شهید که مدتی پیش در میرجاوه جزو نیروهایشان بود نگاه کردند. مرد همانطور که کتری دود گرفته را روی علاءالدین می گذاشت گفت: چه عجب از این طرف حاجی؟ حاج حجت لبخند زد: من شرمنده هستم که زودتر نیامدیم. واقعاً فرصت نشده بود به خصوص که بیشتر مواقع هم شیراز نیستیم. _دشمنت شرمنده باشه سردار. _خب چه خبر؟! مرد نگاه خسته اش رابه عکس فرزندش دوخت. _سلامتی شما حاج محسن نگاهی به اتاق انداخت. _خونه از خودتونه؟! _کاشکی بود هرچند که یک خرابه بیشتر نیست. _اجاره کردین؟! _بله حاج حجت پر سید: _اوضاع چطوره سر چه شغلی هستی؟! _هر کاری پیش بیاد انجام میدیم خدا را شکر حاج محسن نگاه دوباره قاب عکس انداخت _خدا رحمتش کنه پسر خوب و نجیبی بود مرد آهی کشید:سرمایه زندگیم‌بود عصای دستم بود نور چشمانم بود حالا هم راضیم به رضای خدا حاج حجت پرسید: الان کاری دستت هست؟ _کاری که نه .گاهی این جا و آنجا کاری پیش بیاد انجام میدم .حاج حجت نگاهی به خوشبخت کرد و رو به مرد ادامه داد: _اگه یه تعداد گوسفند بهت بسپارند می تونی ببریشون چرا؟! _این که کاری ندارن ولی گوسفندش از کجا؟ _اونش با من . 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔴 ﺣﺎﻝ و ﻫﻮا و ﺟﻤﻼﺕ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ در ﺧﺼﻮﺹ تحویل سال و ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺳﺎﻝ 🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می‌کنند تربت امام حسین(ع) باشد. 🔹 آیت الله العظمی مظاهری هر کس باید حساب گذشته را بکند و اگر گناهکار است، جداً توبه کند و با حالت توبه وارد سال جدید شود. باید این آتش اختلاف که در همه خانه‌ها رفته است، با دامن نزدن به آن خاموش شود و از گذشته‌ها هیچ حرفی زده نشود و گرمی و اتّحاد خانه و خانواده و مجالس با یگدیگر حفظ شود. 🔹آیت الله امینی عید در صورتی مبارک است که از گناهان گذشته توبه کرده و تصمیم بگیریم در سال آینده گناه نکنیم. اگر به کسی ظلم کرده‌ایم، در صورتی عید برای ما مبارک می‌شود که از ایشان طلب عفو و بخشش کنیم. 🍁🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷گفت: من دیگه این بار شهید می شم! گفتم: شوخی نکن، بادنجون بم که آفت نداره، خودت تعریف می کنی ده بار تا شهادت و اسارت رفتی و هنوز زنده ای! گفت: نه، این بار خواب دیدم. گفتم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم خانمی که روبنده زده بود کنارم آمد و گفت: حسن! گفتم: کی هستی که اسم من را می دونی... کسی مزاحمت شده، کاری داری؟ بی مقدمه گفت: حسن من می خوام باهات ازدواج کنم! با خنده گفتم: من که نمی خوام ازدواج کنم. برو با کسی ازدواج کن که سر و سامان بگیری. من همه زندگیم توی جنگه، فرصت زن و بچه ندارم. گفت: تو شوهر من بشو، همش توی جبهه باش. رد کردم. گفت: حسن آقا، یه بار من را ببین، نخواستی برو! روبنده اش را بالا زد. حسن زد زیر خنده و گفت: آنقدر زیبا بود که در لحظه یک دل نه صد دل عاشقش شدم. بهم گفت: برو جبهه که منتظرم با هم ازدواج کنیم. گفتم: حسن حور العین بوده!!! خندید و گفت: منم همین را می گم... می دونم این بار، بار آخرم است. زمان زیادی تا شهادتش نمانده بود 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
انلاین شوید دعای توسل شروع شد.... در گلزار شهدای شیراز با شهدا هم نوا شویم 🔻🔻🔻🔻 http://heyatonline.ir/heyat/120
🔰 | ✨بخشی از پیام نوروزی رهبرانقلاب: 🔹به طور خاص تبریک عرض میکنم به خانواده‌های معظّم شهیدان، خاندانهای صبور و ارزشمند که ان‌شاءالله خداوند سایه‌ی این خانواده‌های معظّم را از سر ملّت ایران، از سر ما کوتاه نکند و همچنین به جانبازان عزیز و خانواده‌های باگذشت و صبور آنها و همچنین به ایثارگران و خدمتگزارانِ صمیمی ملّت ایران در میدانهای مختلف؛ چه در میدان سلامت، چه در میدان امنیّت، چه در میدان مقاومت، چه در میدان علم؛ و به همه‌ی این عزیزان تبریک عرض میکنم این روز شیرین و عید مبارک را. ۱۴۰۰/۱۲/۲۹ مبارک 🎊🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🌱زمیڹ بہار را بہانہ مي‌ڪند، و زنده مي‌شود... و مڹ براے زندگي تو را بہانہ مي‌ڪنم💚 و چشمـانم را ڪہ هرصبــح براے زودتر دیدنت، بیـدار مي‌شوند.⛅ سلام بہانہ زندگي‌ام طلوع ڪڹ 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
ای برادران و آشنایان؛ بدانید برای هر کسی وجود دارد. تا ما را با نیازمودند از این دنیا نمی‌برند. پس برادران ببینیم کجای زندگی می‌کنیم. دنیا را می‌نگرم، هیچ چیز جذابی جز و نماز و قرآن و اهل بیت نمی‌بینم. برادران! همیشه به یاد باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هر کس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری اسوه ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله است. 🎊🎊 🌿🌹🌿🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای دل‌هایی که هوایی راهیان‌نور است انتشار برای نخستین‌بار؛ شهید حسن باقری در جمع نوجوانان بازدیدکننده از جبهه: همه‌جای ایران جبهه است. 🍃🌷🌱🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احتیاط کن! تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند یک آقایی دارد مرا میبیند،دست از پا خطا نکنم که امام زمان(عج)خجالت بکشد. 🕊 🔹ان شاءالله سال ظهور🔹 📎💢💢💢💢 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.    سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید  🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨محال است بزند حال دلم عوض نشود ! خنده اش انگار فرق دارد...! نه با دهان،که از عمق می خندد ! با تمام وجود و از ته قلبش !❤️ از عمق چشمانی که پر از مهربانیست و از ته قلبی که در آن خانه کرده! ‌ 💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حاج آقا خوشبخت با تعجب نگاهی به فرمانده‌اش کرد و زیر لب پرسید: منظورت چیه حاجی؟ _خب معلومه گوسفند هایی که داریم.. _کجا پادگان؟! _خوب بله از واحد خودکفایی می‌گیریم. و رو به مرد کرد که همچنان با تعجب و انتظار به او زل زده بود: _گوش کن بابا جون ما موظفیم یکجوری کمک کنیم تا امورات زندگیت بگذره. _لطف می کنی حاجی. _نه وظیفه مونه. ترتیبی میدم که حدود ۵۰ تا گوسفند برات بیارن. چرا نشون بده و مواظبشون باش تا بعداً یک جوری با هم صلاح بریم. _خدا عمر با عزت بهت بده حاجی ممنونت میشم. _سلامت باشی باباجون نگاهی به ساعت کرد و رو به حاج خوشبخت ادامه داد: _خب شما حاضری؟ کم کم رفع زحمت کنیم پادگان خیلی کار داریم. مرد بلند شد و بی هدف شروع به گشتن اطراف اتاق کرد. _مگه من میذارم این موقع برین؟! بمونید ناهار بخورید بعد برین. حاج حجت بلند شد . _نه انشالله باشه یک وقت دیگه. حاج محسن هم بلند را دستی به زانوی راستش کشید: _لطف داری بابا جون دیگه مزاحمت نمیشم چند تا کار داریم که باید بهشون برسیم. مرد نگاهی به گوشه و کنار اتاق کرد _ظاهر و باطن همینه. یک نون و ماستی هست باهم میخوریم. حاج محسن به سمت در اتاق به راه افتاد _از سر ما هم زیاده.. مرد راه آنها را سد کرد _تعارف نمی‌کنم البته اگر شما سردارید و نمی تونین نون و ماست بخورید حرف دیگه ای .اگه هم از خود ما هستید بمونید و نون و ماست بخورید. حاج حجت به حاج محسن انداخت. لبخندی زد و دوباره به جای اولش برگشت. نشست و به پشتی تکیه داد. _باشه میمونیم خیالت راحت باشه که ما هم میتونیم نون و ماست بخوریم. حاج محسن با تعجب به او زل زد .کنارش نشست و منتظر پهن شدن سفره ماند. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷گفت: رضا، یادته همیشه، وقتی می رفتی مرخصی می گفتی موتورت را بده من برای کارهای فرهنگی و تبلیغاتی استفاده کنم! گفتم: خوب! گفت: خوب می خواهم الان موتورم را بهت بدم! با تعجب گفتم: چرا؟ خندید و گفت: من دیگه این بار شهید می شم! گفت: می گویم بنویس تا امضا کنم. گفت: این حقیر حسن صفر زاده فرزند ... به شماره شناسنامه ... متولد ... بدینوسیله طبق همین نوشته مورخه 1363/12/3که شامل دو نسخه می باشد وصیت نمودم چنانچه این حقیر شهید شدم یک دستگاه موتور سیکلت ... که در منزل می باشد به برادر رضا ویژه می بخشم و از آن به بعد این موتور سیکلت متعلق به نام برده می باشد تا در راه تبلیغات و مجالس دعا و کارهای خود از آن استفاده نموده و ماهانه هر چقدر که توان مالی داشت کم و زیاد در راه مستضعفین به حساب شماره 100 امام متعلق به مستضعفان واریز نماید و حساب آن را داشته باشد تا به مبلغ پانزده هزار تومان برسد.. خودش امضا کرد از ما دو سه نفری هم که در اتاق بودیم به عنوان شاهد امضا گرفت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✅بک روز دیدم پارچه ای به پیشانی بسته و روی ان کلمه "لا اله الا الله" نوشته! اولین باری بود که در جبهه چنین چیزی می دیدم. نشسته بود و برای دوستانش هم از این پیشانی بند ها درست می کرد. به او اعتراض كردم این چه کاریه؟ چرا وقت تلف می کنی؟ گفت: نه ! شما نمي دانيد ما داريم چه كار مي كنيم. ما مي خواهيم با اجسادمان هم با دشمن بجنگيم؟ با تعجب پرسيدم يعني چی؟😳 گفت:وقتي كه ما به دشمن حمله مي كنيم و ما را مي كشند، وقتي بيايند و ببينيد كه روي پيشاني ما نوشته شده لااله الا الله، تا آخر عمر فراموش نخواهند كرد كه يك مجاهد في سبيل الله را كشته اند! *شهید محمد جواد جزایری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* گرامیداشت شهید بی سر حاج شیر علی سلطانی 🎙 برادر *کربلایی علیرضازاهدی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۴ فروردین / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃در پس همه ی این صبحها ⛅ یک نگاه شما😍  برایمان کافیست که تمام صبحهایمان " بخیر" شود...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹قدرت فرماندهی عجیبی داشت. گاه می شد برای هزار نفر از رزمندگان سخنرانی می کرد و تمام مدت آنها را به تزکیه نفس و خودسازی تشویق می کرد. 🔹هر صبح که بلند می شد با تک تک نیروهایش مصافحه می کرد و آنها را در آغوش می کشید. بعد شروع می کرد به تمیز و مرتب کردن سنگر رزمنده ها، بچه که نمی توانستند جلو او را بگیرند به کمکش می رفتند تا این کار را سریع تر انجام دهد. بعد با فراق بال می نشست مشکلات رزمنده ها را می شنید و حل می کرد. 🔹 اگر رزمنده ای چیزی احتیاج داشت بدون اینکه به کسی فرمان یا دستوری بدهد، خودش می رفت و آن را برای او می آورد. آنقدر برای بچه ها زیارت عاشورا خوانده بود که اکثر نیروهایش می توانستند آن را از حفظ بخوانند. 🌷🌱🌷 غلامرضا سلطانی شهادت: 61/1/2- شوش، عملیات فتح المبین 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. سیما صدای دخترش سارا را که جلوی در خانه با عمه اش سلام و احوال پرسی کرد شنید و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با عجله چادرش را پوشید و به استقبال او رفت. فاطمه به محض دیدن او سلام کرد: _سلام امروز صبح زود فتحی از آبادان برگشت. سیما از ورای شاهانه او و عزل آقای در نیمه باز خانه بیرون را کاوید: _پس چرا نمیان داخل؟! فاطمه همان طور که چادرش را از سر می‌گرفت جلو رفت _نیومد کار داشت رفت سپاه _به سلامتی چه خبر؟! فاطمه پاکتی از کیفش در آورد و به طرف او گرفت. _بیا بالاخره اینو گرفت سیما با تعجب به و کنجکاوی به پاکت خیره شد _چیه؟! _بازش کن خودت میفهمی اگه تونستی حدس بزنی.. _نمیدونم والا پاکت را گرفت در آن را باز کرده و چیزی شبیه یک دفترچه داخل آن دید دوباره به فاطمه که به او زل زده بود نگاه کرد _چیه؟! _سند ازدواج _سند ازدواج ؟!مال کیه؟! اما احساس کرد سوال بیهوده ای کرده است یکباره انگشتان شروع شد و پاکت از دستش افتاد.کند و بی شتاب نشست پاکت را برداشت و سند را بیرون آورد. به آرامی آن را باز کرد و در همان نگاه اول چشمش به نام خودش و حجت افتاد. کمکم نوشته ها پیش نگاهش موج برداشتند در هم فرو رفتند و افکار و خیالاتش به ۱۷ سال پیش برگشت. آبان ماه سال ۱۳۵۸ بود و خورشید و پس از یک روز نسبتاً گرم می رفت تا در افق آبادان ناپدید شود. خانه شلوغ بود و هرکس به دنبال کاری که از این سو و آن سو می رفت. سیما با اضطراب و دلشوره به ساعت دیواری نگاه کرد و زیر لب با خود گفت: پس چرا نیومد؟ برای گریز از افرادی که هر آن امکان داشت به سویش هجوم بیاورند به آشپزخانه رفت.لحظه در چهارچوب در ایستاد و حرکات آرام و دقیق مادرش را زیر نظر کند اما بیش از آن ساکت بماند. _حجت نیومد؟! 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻یک سال به پای دلت رفتی حالا شهدا آوردنت تا گرد و غبار دلت را بتکانند...! به علت سفر راهیان نور فکر نکنید به حکمتش فکر کنید. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75