فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای دلهایی که هوایی راهیاننور است
انتشار برای نخستینبار؛ شهید حسن باقری در جمع نوجوانان بازدیدکننده از جبهه: همهجای ایران جبهه است.
#راهیان_نور
#سال_نو
#تلاش_نو
🍃🌷🌱🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احتیاط کن!
تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند
یک آقایی دارد مرا میبیند،دست از پا خطا نکنم
که امام زمان(عج)خجالت بکشد.
#شهیدسیدمجتبی_علمدار🕊
🔹ان شاءالله سال ظهور🔹
📎💢💢💢💢
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید
#ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ_ﻭﺭاﻣﻴﻨﻲ
#شهداے_فارس
#ایام_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨محال است #لبخند بزند
حال دلم عوض نشود !
خنده اش انگار فرق دارد...!
نه با دهان،که از عمق #چشمانش می خندد !
با تمام وجود و از ته قلبش !❤️
از عمق چشمانی که پر از مهربانیست
و از ته قلبی که #خدا در آن خانه کرده!
#حاج_قاسم💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_دوم*.
حاج آقا خوشبخت با تعجب نگاهی به فرماندهاش کرد و زیر لب پرسید: منظورت چیه حاجی؟
_خب معلومه گوسفند هایی که داریم..
_کجا پادگان؟!
_خوب بله از واحد خودکفایی میگیریم.
و رو به مرد کرد که همچنان با تعجب و انتظار به او زل زده بود:
_گوش کن بابا جون ما موظفیم یکجوری کمک کنیم تا امورات زندگیت بگذره.
_لطف می کنی حاجی.
_نه وظیفه مونه. ترتیبی میدم که حدود ۵۰ تا گوسفند برات بیارن. چرا نشون بده و مواظبشون باش تا بعداً یک جوری با هم صلاح بریم.
_خدا عمر با عزت بهت بده حاجی ممنونت میشم.
_سلامت باشی باباجون
نگاهی به ساعت کرد و رو به حاج خوشبخت ادامه داد:
_خب شما حاضری؟ کم کم رفع زحمت کنیم پادگان خیلی کار داریم.
مرد بلند شد و بی هدف شروع به گشتن اطراف اتاق کرد.
_مگه من میذارم این موقع برین؟! بمونید ناهار بخورید بعد برین.
حاج حجت بلند شد .
_نه انشالله باشه یک وقت دیگه.
حاج محسن هم بلند را دستی به زانوی راستش کشید:
_لطف داری بابا جون دیگه مزاحمت نمیشم چند تا کار داریم که باید بهشون برسیم.
مرد نگاهی به گوشه و کنار اتاق کرد
_ظاهر و باطن همینه. یک نون و ماستی هست باهم میخوریم.
حاج محسن به سمت در اتاق به راه افتاد
_از سر ما هم زیاده..
مرد راه آنها را سد کرد
_تعارف نمیکنم البته اگر شما سردارید و نمی تونین نون و ماست بخورید حرف دیگه ای .اگه هم از خود ما هستید بمونید و نون و ماست بخورید.
حاج حجت به حاج محسن انداخت. لبخندی زد و دوباره به جای اولش برگشت. نشست و به پشتی تکیه داد.
_باشه میمونیم خیالت راحت باشه که ما هم میتونیم نون و ماست بخوریم.
حاج محسن با تعجب به او زل زد .کنارش نشست و منتظر پهن شدن سفره ماند.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سرداردلها
#امسال قول می دهم.....
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷گفت: رضا، یادته همیشه، وقتی می رفتی مرخصی می گفتی موتورت را بده من برای کارهای فرهنگی و تبلیغاتی استفاده کنم! گفتم: خوب!
گفت: خوب می خواهم الان موتورم را بهت بدم! با تعجب گفتم: چرا؟
خندید و گفت: من دیگه این بار شهید می شم!
گفت: می گویم بنویس تا امضا کنم.
گفت: این حقیر حسن صفر زاده فرزند ... به شماره شناسنامه ... متولد ... بدینوسیله طبق همین نوشته مورخه 1363/12/3که شامل دو نسخه می باشد وصیت نمودم چنانچه این حقیر شهید شدم یک دستگاه موتور سیکلت ... که در منزل می باشد به برادر رضا ویژه می بخشم و از آن به بعد این موتور سیکلت متعلق به نام برده می باشد تا در راه تبلیغات و مجالس دعا و کارهای خود از آن استفاده نموده و ماهانه هر چقدر که توان مالی داشت کم و زیاد در راه مستضعفین به حساب شماره 100 امام متعلق به مستضعفان واریز نماید و حساب آن را داشته باشد تا به مبلغ پانزده هزار تومان برسد..
خودش امضا کرد از ما دو سه نفری هم که در اتاق بودیم به عنوان شاهد امضا گرفت.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✅بک روز دیدم پارچه ای به پیشانی بسته و روی ان کلمه "لا اله الا الله" نوشته!
اولین باری بود که در جبهه چنین چیزی می دیدم. نشسته بود و برای دوستانش هم از این پیشانی بند ها درست می کرد. به او اعتراض كردم این چه کاریه؟ چرا وقت تلف می کنی؟
گفت: نه ! شما نمي دانيد ما داريم چه كار مي كنيم. ما مي خواهيم با اجسادمان هم با دشمن بجنگيم؟
با تعجب پرسيدم يعني چی؟😳
گفت:وقتي كه ما به دشمن حمله مي كنيم و ما را مي كشند، وقتي بيايند و ببينيد كه روي پيشاني ما نوشته شده لااله الا الله، تا آخر عمر فراموش نخواهند كرد كه يك مجاهد في سبيل الله را كشته اند!
*شهید محمد جواد جزایری*
*شهدای فارس*
*سالروز شهادت*
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
گرامیداشت شهید بی سر حاج شیر علی سلطانی
🎙 #بامداحی برادر *کربلایی علیرضازاهدی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۴ فروردین / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃در پس همه ی این صبحها ⛅
یک نگاه شما😍
برایمان کافیست
که تمام صبحهایمان
" بخیر" شود...✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
🔹قدرت فرماندهی عجیبی داشت. گاه می شد برای هزار نفر از رزمندگان سخنرانی می کرد و تمام مدت آنها را به تزکیه نفس و خودسازی تشویق می کرد.
🔹هر صبح که بلند می شد با تک تک نیروهایش مصافحه می کرد و آنها را در آغوش می کشید.
بعد شروع می کرد به تمیز و مرتب کردن سنگر رزمنده ها، بچه که نمی توانستند جلو او را بگیرند به کمکش می رفتند تا این کار را سریع تر انجام دهد. بعد با فراق بال می نشست مشکلات رزمنده ها را می شنید و حل می کرد.
🔹 اگر رزمنده ای چیزی احتیاج داشت بدون اینکه به کسی فرمان یا دستوری بدهد، خودش می رفت و آن را برای او می آورد. آنقدر برای بچه ها زیارت عاشورا خوانده بود که اکثر نیروهایش می توانستند آن را از حفظ بخوانند.
🌷🌱🌷
#شهید غلامرضا سلطانی
#شهدای_فارس
شهادت: 61/1/2- شوش، عملیات فتح المبین
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_سوم*.
سیما صدای دخترش سارا را که جلوی در خانه با عمه اش سلام و احوال پرسی کرد شنید و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با عجله چادرش را پوشید و به استقبال او رفت.
فاطمه به محض دیدن او سلام کرد:
_سلام امروز صبح زود فتحی از آبادان برگشت.
سیما از ورای شاهانه او و عزل آقای در نیمه باز خانه بیرون را کاوید:
_پس چرا نمیان داخل؟!
فاطمه همان طور که چادرش را از سر میگرفت جلو رفت
_نیومد کار داشت رفت سپاه
_به سلامتی چه خبر؟!
فاطمه پاکتی از کیفش در آورد و به طرف او گرفت.
_بیا بالاخره اینو گرفت
سیما با تعجب به و کنجکاوی به پاکت خیره شد
_چیه؟!
_بازش کن خودت میفهمی اگه تونستی حدس بزنی..
_نمیدونم والا
پاکت را گرفت در آن را باز کرده و چیزی شبیه یک دفترچه داخل آن دید دوباره به فاطمه که به او زل زده بود نگاه کرد
_چیه؟!
_سند ازدواج
_سند ازدواج ؟!مال کیه؟!
اما احساس کرد سوال بیهوده ای کرده است یکباره انگشتان شروع شد و پاکت از دستش افتاد.کند و بی شتاب نشست پاکت را برداشت و سند را بیرون آورد.
به آرامی آن را باز کرد و در همان نگاه اول چشمش به نام خودش و حجت افتاد. کمکم نوشته ها پیش نگاهش موج برداشتند در هم فرو رفتند و افکار و خیالاتش به ۱۷ سال پیش برگشت.
آبان ماه سال ۱۳۵۸ بود و خورشید و پس از یک روز نسبتاً گرم می رفت تا در افق آبادان ناپدید شود.
خانه شلوغ بود و هرکس به دنبال کاری که از این سو و آن سو می رفت.
سیما با اضطراب و دلشوره به ساعت دیواری نگاه کرد و زیر لب با خود گفت: پس چرا نیومد؟
برای گریز از افرادی که هر آن امکان داشت به سویش هجوم بیاورند به آشپزخانه رفت.لحظه در چهارچوب در ایستاد و حرکات آرام و دقیق مادرش را زیر نظر کند اما بیش از آن ساکت بماند.
_حجت نیومد؟!
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻یک سال به پای دلت رفتی حالا شهدا آوردنت تا گرد و غبار دلت را بتکانند...!
به علت سفر راهیان نور فکر نکنید به حکمتش فکر کنید.
#شهدا
#دلتنگی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷عملیات بدر بود. تیپ احمد بن موسی در جلوترین خط بود. دشتی پر از تانک عراقی روبروی بود. هر کس با سلاح خودش جلو عراقی ها ایستاد. حسن با 106 اش به سمتی رفت، من با مینی کاتیوشا، دیگری با خمپاره انداز. عراقی ها با گلوله تانک جلو می آمدند، ما هم با اتش جلو آنها ایستاده بودیم.
طبق دستور کلیه یگان ها در حال عقب نشینی بودند و ما، باید جلو هجوم عراقی ها می ایستادیم تا فرصت مناسب برای تخلیه نیروهای دیگر ایجاد شود. در این بین، حسن با 106 اش حسابی عراقی ها را کلافه کرده بود و تانک های عراقی را منهدم می کرد.
کم کم غروب می شد و جنگ گلوله های سنگین همچنان ادامه داشت. ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هلیکوپتر عراقی در حال گشت و بررسی خط ما بود، بعد ها شنیدم فرمانده عملیات عراق سوار آن بوده است. ناگهان گلوله 106، با فاصله ای بسیار کم از کنار دم آن عبور کرد. هلیکوپتر که خطر را حس کرد دور شد. گشتم ببینم گلوله را کی شلیک کرد، دیدم حسن با ماشینش از سینه خاکریز پایین آمد، واقعاً این هنر نمایی از کسی جز او ساخته نبود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*وصیت زیبای شهید*
🔴خانهام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راهم و به حاكميت رسيدن كلمه الله و به بند كشيده شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعى از حركت تكاملى است كه انسان بوجود مطلق مىپيوندد.
✅ *تنها شهادت طلبى نمى تواند كارا باشد بلكه در كنار اين روح بايد كه فكرى اسلامى و منسجم و مترقى و قوى وجود داشتهباشد و اين چيزى نيست بجز خط امام خطى كه نه تنها امروزه لازم و كافى است بلكه خطى است كلى براى حركت دائمى مسلمينبر شماست كه اين فكر را كه فكرى مستقل و جدا از فكر احزاب و گروههاست افزايش دهيد و قوانين امام خمينى را بدون چون و چرا بپذيرد كه سعادت ابدى درآ ن نهفته استجهاد را فراموش نكنيد كه جهاد فى سبيل الله شكل تكاملى مبارزاتى است.*
*شهید بهزاد حبیبی*
*شهدای فارس*
*سالروز شهادت*
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شھـادَت🌹
داستانِماندگارآنـھایۍست
ڪہدانستنددنـیـاجاےمانـدننیست…
#شهیدانه
•♡ټاشَہـادَټ♡•
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلی شكسته پنهان دارم...
🍂در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم...
🍃 باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
دیدم با یه قاب آلومینیومی آمد توی ساختمان سپاه.
قاب را نصب کرد زیر عکس شهدا.
رفتم جلو دیدم عکس خودش و حاج شیرعلی هست. زیرش نوشته بود در انتظار شهادت حاج خسروازادی, حاج شیرعلی سلطانی!
بالاخره هم با هم, شهید شدند.
🌹🍃🌹
هدیه به شهیدان خسرو ازادی و حاج شیرعلی سلطانی #صلوات
#شهداےفارس
🌹🌱🌷🌱🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
گرامیداشت شهید بی سر حاج شیر علی سلطانی
🎙 #بامداحی برادر *کربلایی علیرضازاهدی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۴ فروردین / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 سخنرانی شهیدحاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین .
#سرداردلها
#عملیات فتح المبین
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❇️#سیره_شهدا
🌹شهید مدافع حرم #علی_یزدانی
▫️همسر شهید نقل میکنند: مشكلات مالی او را ناراحت نمیکرد؛ حتی زمانی که در زندگی دچار مشکلات مالی میشد، ناراحت نمیشد و اگر من گاهی ناراحت میشدم، علی میگفت مال من حلال است! اگر جایی ضرر کنم، خدا از محل دیگری جبران میکند.
▫️واقعاً در طی زندگی و همراه شهید علی به این جملهاش رسیدم. ایمان و توکل به خدا رمز آرامش او بود؛ آرامشی که همیشه میتوانستم در چهرهاش ببینم.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اباعبدالله حسین ع
سال جدید همه میخوان برن سفر🍎
اما من آرزومه کربلا برم
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز🌸
#شب_جمعه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♡••
چہ خوش است صُبحِ جُمعہ⛅
ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛
بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ،
برسد صداے مَھــــدے...💚
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج 🌸
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
همه به آب کارون زده بودند جز جواد. هر چه اصرار کردیم نمی آمد. وقتی دید خیلی اصرار می کنیم گفت: «شما خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند!»
زدیم زیر خنده😅
بعد از آب تنی، رفتیم تا نسبت به منطقه عملیات توجیه شویم. یک کالک عملیات را روی زمین پهن کرده، دور آن حلقه زدیم. چند دقیقه نگذشته بود که خمپاره شصتی کنار ما به زمین نشست و منفجر شد.
فقط جواد بود و هاشم نظر علی شهید شدند
***
شهید عباس کامیاب حال و هوای تشیع پیکر جواد را اینگونه می نویسد:« گفتند وصیت کرده در کنار نظرعلی باشد، نظرعلی را نمی شناختم. بالاخره پیدایش کردیم، آنها را کنار هم آوردیم، جنازه ها را گشودیم. انگار از مادر متولد شده، پارچه را کنار زدم، صورت نورانی بخون خفته اش را دیدم که همچون عباس(ع) دست از بدن جدا بود، تکه تکه شده بود، خودش می خواست. نظر علی هم خواسته بود، هر دو با هم همچون حسین(ع)، خدا هم اینها را دوست دارد...»
#شهید جواد کامیاب*
#شهید هاشم نظرعلی*
#شهداے_فارس*
#ایام_شهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_چهارم*.
مادرش و سومین شیشه آبلیمو را توی ظرف بزرگی که مقابلش بود خالی کرد
_نگران نباش الان پیداش میشه بیا کمک کن شربت را درست کنیم تا سرت گرم بشه
سیما آستینها را بالا زد و ملاقه را برداشت و با بی حوصلگی شروع به هم زدن شربت کرد اما هنوز درونش آشوبی برپا بود
_مهمان ها آمدند,نکنه یک وقتی نیاد.
ما در کمر راست کرد نگاهی به چهره پریشان دخترش انداخت و لبخند زد:
_نگران چی هستی مادر؟ بالاخره میادش! مهمونها هم که همشون از خود هستند .از این گذشته این عروسی که یک جور دیگر است.بزار داماد هم دیرتر از همه بیاد.
سیما با دلخوری سر بلند کرد و نگاه در نگاه او دوخت
_منظورتون چیه همه چی یه جور دیگه است؟!
_خواب دیگه عروس لباس سفید پوشیده آرایش هم نکرده پذیرایی هم که فقط چند تا شیشه آبلیمو که باهاش شربت درست کردیم.مهمون ها هم که همشون با لباس گرد و خاک گرفته نظامی اومدن خدا کنه لااقل حجت باسر و وضع مرتبی بیاد.
_خدا کنه بیاد لباسش مهم نیست.
صدای صلوات مهمانها مثل موجی از در آشپزخانه گذشت و گفت و گوی آنها را برید.
سما ملاقه را توی ظرف انداخت و همانطور که بیرون میرفت گفت: اومدش.
دیالوگ در خانه همه حلقه زده بودند و آرام آرام جلو می آمدند. کمی گردن کشید اما نتوانست کسی را که دورش جمع شده بود ببیند.پس در پناه دیوار آشپزخانه به انتظار ایستاده و برای یک لحظه که جمعیت از هم باشد توانایی آقای جمی امام جمعه آبادان را که به اتاق می رفت ببیند.
هنوز چند قدم بیشتر به طرف آشپزخانه برنگشته بود که صدایی نظر او را جلب کرد:
_آقا حجت کجایی بابا!؟ ناسلامتی مراسم عروسی تو!
سیما با خوشحالی برگشت و او را که وسط حیاط دید دلش آرام گرفت.
دور تا دور حیاط مهمان ها که بیشترشان دوستان ا
سپاهی حجت بودن ایستاده و چشم و آقای جمی دوخته بودند تا خطبه عقد را بخواند.
سیما نگاهی به لباس حجت انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
_این چه وضعیه؟!
حجت نیز بی اینکه به طرف او برگردد در حالی که چهره اش را عادی نشان میداد جواب داد:
_مگه چی شده؟!
_هیچی یه نگاهی به شلوارت بندازه یکی از پاچه هاش توی پوتین بکشش بیرون.
_اشکال نداره با عجله اومد نرسیدم مرتبش کنم.
_چرا آستینت پاره است؟!
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*