eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای دل‌هایی که هوایی راهیان‌نور است انتشار برای نخستین‌بار؛ شهید حسن باقری در جمع نوجوانان بازدیدکننده از جبهه: همه‌جای ایران جبهه است. 🍃🌷🌱🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احتیاط کن! تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند یک آقایی دارد مرا میبیند،دست از پا خطا نکنم که امام زمان(عج)خجالت بکشد. 🕊 🔹ان شاءالله سال ظهور🔹 📎💢💢💢💢 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.    سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید  🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨محال است بزند حال دلم عوض نشود ! خنده اش انگار فرق دارد...! نه با دهان،که از عمق می خندد ! با تمام وجود و از ته قلبش !❤️ از عمق چشمانی که پر از مهربانیست و از ته قلبی که در آن خانه کرده! ‌ 💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حاج آقا خوشبخت با تعجب نگاهی به فرمانده‌اش کرد و زیر لب پرسید: منظورت چیه حاجی؟ _خب معلومه گوسفند هایی که داریم.. _کجا پادگان؟! _خوب بله از واحد خودکفایی می‌گیریم. و رو به مرد کرد که همچنان با تعجب و انتظار به او زل زده بود: _گوش کن بابا جون ما موظفیم یکجوری کمک کنیم تا امورات زندگیت بگذره. _لطف می کنی حاجی. _نه وظیفه مونه. ترتیبی میدم که حدود ۵۰ تا گوسفند برات بیارن. چرا نشون بده و مواظبشون باش تا بعداً یک جوری با هم صلاح بریم. _خدا عمر با عزت بهت بده حاجی ممنونت میشم. _سلامت باشی باباجون نگاهی به ساعت کرد و رو به حاج خوشبخت ادامه داد: _خب شما حاضری؟ کم کم رفع زحمت کنیم پادگان خیلی کار داریم. مرد بلند شد و بی هدف شروع به گشتن اطراف اتاق کرد. _مگه من میذارم این موقع برین؟! بمونید ناهار بخورید بعد برین. حاج حجت بلند شد . _نه انشالله باشه یک وقت دیگه. حاج محسن هم بلند را دستی به زانوی راستش کشید: _لطف داری بابا جون دیگه مزاحمت نمیشم چند تا کار داریم که باید بهشون برسیم. مرد نگاهی به گوشه و کنار اتاق کرد _ظاهر و باطن همینه. یک نون و ماستی هست باهم میخوریم. حاج محسن به سمت در اتاق به راه افتاد _از سر ما هم زیاده.. مرد راه آنها را سد کرد _تعارف نمی‌کنم البته اگر شما سردارید و نمی تونین نون و ماست بخورید حرف دیگه ای .اگه هم از خود ما هستید بمونید و نون و ماست بخورید. حاج حجت به حاج محسن انداخت. لبخندی زد و دوباره به جای اولش برگشت. نشست و به پشتی تکیه داد. _باشه میمونیم خیالت راحت باشه که ما هم میتونیم نون و ماست بخوریم. حاج محسن با تعجب به او زل زد .کنارش نشست و منتظر پهن شدن سفره ماند. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷گفت: رضا، یادته همیشه، وقتی می رفتی مرخصی می گفتی موتورت را بده من برای کارهای فرهنگی و تبلیغاتی استفاده کنم! گفتم: خوب! گفت: خوب می خواهم الان موتورم را بهت بدم! با تعجب گفتم: چرا؟ خندید و گفت: من دیگه این بار شهید می شم! گفت: می گویم بنویس تا امضا کنم. گفت: این حقیر حسن صفر زاده فرزند ... به شماره شناسنامه ... متولد ... بدینوسیله طبق همین نوشته مورخه 1363/12/3که شامل دو نسخه می باشد وصیت نمودم چنانچه این حقیر شهید شدم یک دستگاه موتور سیکلت ... که در منزل می باشد به برادر رضا ویژه می بخشم و از آن به بعد این موتور سیکلت متعلق به نام برده می باشد تا در راه تبلیغات و مجالس دعا و کارهای خود از آن استفاده نموده و ماهانه هر چقدر که توان مالی داشت کم و زیاد در راه مستضعفین به حساب شماره 100 امام متعلق به مستضعفان واریز نماید و حساب آن را داشته باشد تا به مبلغ پانزده هزار تومان برسد.. خودش امضا کرد از ما دو سه نفری هم که در اتاق بودیم به عنوان شاهد امضا گرفت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✅بک روز دیدم پارچه ای به پیشانی بسته و روی ان کلمه "لا اله الا الله" نوشته! اولین باری بود که در جبهه چنین چیزی می دیدم. نشسته بود و برای دوستانش هم از این پیشانی بند ها درست می کرد. به او اعتراض كردم این چه کاریه؟ چرا وقت تلف می کنی؟ گفت: نه ! شما نمي دانيد ما داريم چه كار مي كنيم. ما مي خواهيم با اجسادمان هم با دشمن بجنگيم؟ با تعجب پرسيدم يعني چی؟😳 گفت:وقتي كه ما به دشمن حمله مي كنيم و ما را مي كشند، وقتي بيايند و ببينيد كه روي پيشاني ما نوشته شده لااله الا الله، تا آخر عمر فراموش نخواهند كرد كه يك مجاهد في سبيل الله را كشته اند! *شهید محمد جواد جزایری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* گرامیداشت شهید بی سر حاج شیر علی سلطانی 🎙 برادر *کربلایی علیرضازاهدی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۴ فروردین / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃در پس همه ی این صبحها ⛅ یک نگاه شما😍  برایمان کافیست که تمام صبحهایمان " بخیر" شود...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹قدرت فرماندهی عجیبی داشت. گاه می شد برای هزار نفر از رزمندگان سخنرانی می کرد و تمام مدت آنها را به تزکیه نفس و خودسازی تشویق می کرد. 🔹هر صبح که بلند می شد با تک تک نیروهایش مصافحه می کرد و آنها را در آغوش می کشید. بعد شروع می کرد به تمیز و مرتب کردن سنگر رزمنده ها، بچه که نمی توانستند جلو او را بگیرند به کمکش می رفتند تا این کار را سریع تر انجام دهد. بعد با فراق بال می نشست مشکلات رزمنده ها را می شنید و حل می کرد. 🔹 اگر رزمنده ای چیزی احتیاج داشت بدون اینکه به کسی فرمان یا دستوری بدهد، خودش می رفت و آن را برای او می آورد. آنقدر برای بچه ها زیارت عاشورا خوانده بود که اکثر نیروهایش می توانستند آن را از حفظ بخوانند. 🌷🌱🌷 غلامرضا سلطانی شهادت: 61/1/2- شوش، عملیات فتح المبین 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. سیما صدای دخترش سارا را که جلوی در خانه با عمه اش سلام و احوال پرسی کرد شنید و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با عجله چادرش را پوشید و به استقبال او رفت. فاطمه به محض دیدن او سلام کرد: _سلام امروز صبح زود فتحی از آبادان برگشت. سیما از ورای شاهانه او و عزل آقای در نیمه باز خانه بیرون را کاوید: _پس چرا نمیان داخل؟! فاطمه همان طور که چادرش را از سر می‌گرفت جلو رفت _نیومد کار داشت رفت سپاه _به سلامتی چه خبر؟! فاطمه پاکتی از کیفش در آورد و به طرف او گرفت. _بیا بالاخره اینو گرفت سیما با تعجب به و کنجکاوی به پاکت خیره شد _چیه؟! _بازش کن خودت میفهمی اگه تونستی حدس بزنی.. _نمیدونم والا پاکت را گرفت در آن را باز کرده و چیزی شبیه یک دفترچه داخل آن دید دوباره به فاطمه که به او زل زده بود نگاه کرد _چیه؟! _سند ازدواج _سند ازدواج ؟!مال کیه؟! اما احساس کرد سوال بیهوده ای کرده است یکباره انگشتان شروع شد و پاکت از دستش افتاد.کند و بی شتاب نشست پاکت را برداشت و سند را بیرون آورد. به آرامی آن را باز کرد و در همان نگاه اول چشمش به نام خودش و حجت افتاد. کمکم نوشته ها پیش نگاهش موج برداشتند در هم فرو رفتند و افکار و خیالاتش به ۱۷ سال پیش برگشت. آبان ماه سال ۱۳۵۸ بود و خورشید و پس از یک روز نسبتاً گرم می رفت تا در افق آبادان ناپدید شود. خانه شلوغ بود و هرکس به دنبال کاری که از این سو و آن سو می رفت. سیما با اضطراب و دلشوره به ساعت دیواری نگاه کرد و زیر لب با خود گفت: پس چرا نیومد؟ برای گریز از افرادی که هر آن امکان داشت به سویش هجوم بیاورند به آشپزخانه رفت.لحظه در چهارچوب در ایستاد و حرکات آرام و دقیق مادرش را زیر نظر کند اما بیش از آن ساکت بماند. _حجت نیومد؟! 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻یک سال به پای دلت رفتی حالا شهدا آوردنت تا گرد و غبار دلت را بتکانند...! به علت سفر راهیان نور فکر نکنید به حکمتش فکر کنید. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷عملیات بدر بود. تیپ احمد بن موسی در جلوترین خط بود. دشتی پر از تانک عراقی روبروی بود. هر کس با سلاح خودش جلو عراقی ها ایستاد. حسن با 106 اش به سمتی رفت، من با مینی کاتیوشا، دیگری با خمپاره انداز. عراقی ها با گلوله تانک جلو می آمدند، ما هم با اتش جلو آنها ایستاده بودیم. طبق دستور کلیه یگان ها در حال عقب نشینی بودند و ما، باید جلو هجوم عراقی ها می ایستادیم تا فرصت مناسب برای تخلیه نیروهای دیگر ایجاد شود. در این بین، حسن با 106 اش حسابی عراقی ها را کلافه کرده بود و تانک های عراقی را منهدم می کرد. کم کم غروب می شد و جنگ گلوله های سنگین همچنان ادامه داشت. ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هلیکوپتر عراقی در حال گشت و بررسی خط ما بود، بعد ها شنیدم فرمانده عملیات عراق سوار آن بوده است. ناگهان گلوله 106، با فاصله ای بسیار کم از کنار دم آن عبور کرد‌‌‌. هلیکوپتر که خطر را حس کرد دور شد. گشتم ببینم گلوله را کی شلیک کرد، دیدم حسن با ماشینش از سینه خاکریز پایین آمد، واقعاً این هنر نمایی از کسی جز او ساخته نبود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*وصیت زیبای شهید* 🔴خانه‌ام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راهم و به حاكميت رسيدن كلمه الله و به بند كشيده شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعى از حركت تكاملى است كه انسان بوجود مطلق مى‌پيوندد. ✅ *تنها شهادت طلبى نمى تواند كارا باشد بلكه در كنار اين روح بايد كه فكرى اسلامى و منسجم و مترقى و قوى وجود داشته‌باشد و اين چيزى نيست بجز خط امام خطى كه نه تنها امروزه لازم و كافى است بلكه خطى است كلى براى حركت دائمى مسلمين‌بر شماست كه اين فكر را كه فكرى مستقل و جدا از فكر احزاب و گروههاست افزايش دهيد و قوانين امام خمينى را بدون چون و چرا بپذيرد كه سعادت ابدى درآ ن نهفته است‌جهاد را فراموش نكنيد كه جهاد فى سبيل الله شكل تكاملى مبارزاتى است.* *شهید بهزاد حبیبی* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شھـادَت🌹 داستانِ‌ماندگارآنـھایۍست ڪہ‌دانستنددنـیـاجاےمانـدن‌نیست…   •♡ټاشَہـادَټ♡• http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم... 🍂در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم... 🍃 باز پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با صلوات 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
دیدم با یه قاب آلومینیومی آمد توی ساختمان سپاه. قاب را نصب کرد زیر عکس شهدا. رفتم جلو دیدم عکس خودش و حاج شیرعلی هست. زیرش نوشته بود در انتظار شهادت حاج خسروازادی, حاج شیرعلی سلطانی! بالاخره هم با هم, شهید شدند. 🌹🍃🌹 هدیه به شهیدان خسرو ازادی و حاج شیرعلی سلطانی 🌹🌱🌷🌱🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* گرامیداشت شهید بی سر حاج شیر علی سلطانی 🎙 برادر *کربلایی علیرضازاهدی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۴ فروردین / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 سخنرانی شهیدحاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین . فتح المبین 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❇️ 🌹شهید مدافع حرم ▫️همسر شهید نقل می‌کنند: مشكلات مالی او را ناراحت نمی‌کرد؛ حتی زمانی که در زندگی دچار مشکلات مالی می‌شد، ناراحت نمی‌شد و اگر من گاهی ناراحت می‌شدم، علی می‌گفت مال من حلال است! اگر جایی ضرر کنم، خدا از محل دیگری جبران می‌کند. ▫️واقعاً در طی زندگی و همراه شهید علی به این جمله‌اش رسیدم. ایمان و توکل به خدا رمز آرامش او بود؛ آرامشی که همیشه می‌توانستم در چهره‌اش ببینم. ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♡•• چہ خوش است صُبحِ جُمعہ⛅ ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛ بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ، برسد صداے مَھــــدے...💚 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همه به آب کارون زده بودند جز جواد. هر چه اصرار کردیم نمی آمد. وقتی دید خیلی اصرار می کنیم گفت: «شما خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند!» زدیم زیر خنده😅 بعد از آب تنی، رفتیم تا نسبت به منطقه عملیات توجیه شویم. یک کالک عملیات را روی زمین پهن کرده، دور آن حلقه زدیم. چند دقیقه نگذشته بود که خمپاره شصت­ی کنار ما به زمین نشست و منفجر شد. فقط جواد بود و هاشم نظر علی شهید شدند *** شهید عباس کامیاب حال و هوای تشیع پیکر جواد را اینگونه می نویسد:« گفتند وصیت کرده در کنار نظرعلی باشد، نظرعلی را نمی شناختم. بالاخره پیدایش کردیم، آنها را کنار هم آوردیم، جنازه ها را گشودیم. انگار از مادر متولد شده، پارچه را کنار زدم، صورت نورانی بخون خفته اش را دیدم که همچون عباس(ع) دست از بدن جدا بود، تکه تکه شده بود، خودش می خواست. نظر علی هم خواسته بود، هر دو با هم همچون حسین(ع)، خدا هم اینها را دوست دارد...» جواد کامیاب* هاشم نظرعلی* * 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. مادرش و سومین شیشه آبلیمو را توی ظرف بزرگی که مقابلش بود خالی کرد _نگران نباش الان پیداش میشه بیا کمک کن شربت را درست کنیم تا سرت گرم بشه سیما آستین‌ها را بالا زد و ملاقه را برداشت و با بی حوصلگی شروع به هم زدن شربت کرد اما هنوز درونش آشوبی برپا بود _مهمان ها آمدند,نکنه یک وقتی نیاد. ما در کمر راست کرد نگاهی به چهره پریشان دخترش انداخت و لبخند زد: _نگران چی هستی مادر؟ بالاخره میادش! مهمونها هم که همشون از خود هستند .از این گذشته این عروسی که یک جور دیگر است.بزار داماد هم دیرتر از همه بیاد. سیما با دلخوری سر بلند کرد و نگاه در نگاه او دوخت _منظورتون چیه همه چی یه جور دیگه است؟! _خواب دیگه عروس لباس سفید پوشیده آرایش هم نکرده پذیرایی هم که فقط چند تا شیشه آبلیمو که باهاش شربت درست کردیم.مهمون ها هم که همشون با لباس گرد و خاک گرفته نظامی اومدن خدا کنه لااقل حجت باسر و وضع مرتبی بیاد. _خدا کنه بیاد لباسش مهم نیست. صدای صلوات مهمانها مثل موجی از در آشپزخانه گذشت و گفت و گوی آنها را برید. سما ملاقه را توی ظرف انداخت و همانطور که بیرون می‌رفت گفت: اومدش. دیالوگ در خانه همه حلقه زده بودند و آرام آرام جلو می آمدند. کمی گردن کشید اما نتوانست کسی را که دورش جمع شده بود ببیند.پس در پناه دیوار آشپزخانه به انتظار ایستاده و برای یک لحظه که جمعیت از هم باشد توانایی آقای جمی امام جمعه آبادان را که به اتاق می رفت ببیند. هنوز چند قدم بیشتر به طرف آشپزخانه برنگشته بود که صدایی نظر او را جلب کرد: _آقا حجت کجایی بابا!؟ ناسلامتی مراسم عروسی تو! سیما با خوشحالی برگشت و او را که وسط حیاط دید دلش آرام گرفت. دور تا دور حیاط مهمان ها که بیشترشان دوستان ا سپاهی حجت بودن ایستاده و چشم و آقای جمی دوخته بودند تا خطبه عقد را بخواند. سیما نگاهی به لباس حجت انداخت و زیر لب زمزمه کرد : _این چه وضعیه؟! حجت نیز بی اینکه به طرف او برگردد در حالی که چهره اش را عادی نشان میداد جواب داد: _مگه چی شده؟! _هیچی یه نگاهی به شلوارت بندازه یکی از پاچه هاش توی پوتین بکشش بیرون. _اشکال نداره با عجله اومد نرسیدم مرتبش کنم. _چرا آستینت پاره است؟! 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*