eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤ای کشتی نجات، نجاتم بده حسین تشنست جان من، کمی آبم بده حسین 🖤گویند عاشقان، که چراغ هدایتی پس راه راست را تو نشانم بده حسین 🏴 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
مکان به میهمانش هست زمین از اباعبدالله ع شرافت گرفته 🔹و اینجا و این ... تا ساعتی دیگر مدفن بی سر خواهد شد ... پس آماده کن خود را ....ای زمین... عبدالله خواهد...عبد خدا .... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مکان به میهمانش هست زمین از اباعبدالله ع شرافت گرفته 🔹و اینجا و این ... تا ساعتی دیگر مدفن بی سر خواهد شد ... پس آماده کن خود را ....ای زمین... عبدالله خواهد...عبد خدا .... 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی کاغذ و قلم کنار دستم بود. بغل پنجره ایستاده بودم به ماشین ها و عابرانی که از خیابان رد می شدند نگاه میکرد. ضبط صوت را روشن کردم و از پنجره به آسمان خیره شدم. نگاهم بی اختیار به طرف تابلوی آویزان شده بر روی دیوار چرخید .کلماتی که در عین سادگی دنیای معنی را به ذهنم وارد میکرد :«پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست» با شنیدن اولین جملاتی که از ضبط صوت پخش شد تمام تصاویر روبرویم محو شدند.. _چرا باید اینجوری بشه با که بچه ها من خیلی خوب کار کردند. چرا نباید تمامش بکنیم؟! گفتنش :«سید! حالا چه موقع این حرف هانیست ما مامور انجام تکلیفیم. نتیجه اش به ما مربوط نمیشه. گفتن برگردیم ما هم برمی گردیم» آخرین نفراتی بودند که باید عقب می بردیم. ۱۲ نفری می شدند با لباس‌های غواصی که سرتاپاشون گلی و خیس بود .هوا هم خیلی سرد .همشون ناراحت بودند‌ از اذان صبح مشغول برگرداندن نیروها بودیم. دیگر هوا داشت روشن میشد. بچه ها عقب ماشین که سوار شدن دندان هاشون از شدت سرما به هم می‌خورد میخواستم راه بیفتیم که یکی از بچه‌های بسیج گفت تا نمازشون خونه حرکت نمیکند.با اشاره سید منتظر شدیم تا نمازش را بخونه. اسلحه هاش رو توی همون گل ها و زد و زمین گذاشت و الله اکبر گفت. آرامش آن جوان بسیجی و دلهره خودم هیچ وقت یادم نمیره. نمازش که تمام شد ،سجده کرد و های زد زیر گریه. چون نمیتونست برگرده .حق هم داشت .جنازه خیلی از دوستانشون اون طرف بود‌ هرجوری بود با سید بلندش کردیم و راه افتادیم .روی صورت پر از گلش فقط دوتا رد اشک معلوم بود. توی راه برگشتن سید اصلا انگار توی این دنیا نبود ،حتی یک کلمه هم حرف نزدیم رساندیم حرکت کردیم. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود مقره تاکتیکی ،گوشه‌ای کز کرده بودم و آسمان را نگاه می کردم اونقدر توی خودم بودم که نزدیک شدنش را حس نکردم دستش رو روی شونه ام گذاشت به خودم اومدم. لباس را عوض کرده بود انگار حمام رفته بود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین تصاویر وداع شهدا با فرزندانشان شهدا از بچه هاشون دل کندند تا بچه های من و تو در امنیت باشند 🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb در واتساپ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷محل استقرار ما کانالي بود که فاصله چنداني با دشمن نداشت و حتي از خط مقدم ما هم جلو تر بود. به راحتي مي توانستيم عراقي ها را در آن خط ببينيم، آنها هم همين طور. مرتضي علاوه بر اينکه در حفظ خط بسيار تلاش مي کرد، با شوخي هايش روحيه ما را حفظ مي کرد. يکي از شيرين کاري هایش اين بود: بلند مي شد، رو به عراقي ها به نحوي که صدايش را بشنوند فرياد مي زد؛ اشلونک، اشلونک. عراقي ها بهم مي ريختند و هر چه تير و خمپاره بود حواله سر مرتضي مي کردند. گرد و خاک که مي خوابيد، دوباره مرتضي صحيح و سالم تمام قامت بلند مي شد، لباسش را مي تکاند، مي خنديد و فرياد مي زد، اشلونک، اشلونک. اين کار مرتضي علاوه بر اينکه اعصاب دشمن را خرد کرده بود و روحيه آنها را تضعيف، روحيه دوچنداني به بچه هاي ما مي داد. نام اشلو روي مرتضي باقي ماند. اين نام نه تنها در ميان بچه هاي تیپ المهدي(عج)، بلکه در ميان ساير گردان ها و لشکرها، حتي در ميان مردم فسا و شهرستان هاي شيراز پيچيد. حتي عراقي ها اشلو را مي شناختند و با شنيدن اين نام لرزه بر اندامشان مي افتاد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید اسکندری.pdf
38.79M
با عنایت به استقبال گسترده مردم شهید پرور شیراز از کتاب *این رجبیون* شهید حاج عبدالله اسکندری، طبق اجازه اخذ شده از نویسنده کتاب، نسخه پی دی اف کتاب جهت استفاده عموم ارسال می گردد👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و‌هرگونه چاپ آن غیر قانونی می باشد 🔻🔻🔻 عبدالله اسکندری 🍃🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* ⭕️گرامیداشت سومین روز تدفین سیدالشهدای مقاومت استان فارس، سردار بی سر، شهید حاج عبدالله اسکندری و بزرگداشت شهید حاج محمد رضا پیروی🏴 🎙 *سخنران: حجت الاسلام کیخا* : برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۰ مرداد/ از ساعت ۱۸* 🔹🔹🔹 🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💚 یا صاحب الزمان نمیدانم کجا خیمه‌ی عزا بر پا کرده‌ای اما در حسنیه‌ی قلبم به عزا نشسته‌ام به امید اینکه تسلای قلبت شوم سرت سلامت آقا.. 💔 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
....😭 🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳 همینطور هم شــد.... سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند. بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود. در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭 همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود. ☝🏻راوی مادر شهید 〰🔻〰🔻〰 ✍بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅ 🌷🍃🌹🍃🌷 🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی اومده بود از مقر کسب تکلیف کنه. رو کرد به من گفت :رسول جان خبر از حاج مهدی نداری؟ صداش بدجور گرفته بود .لحن حرف زدنش خیلی آروم شده بود یه چیزایی فهمیده بود ولی باورش نمیشد. _اگه چیزی میدونی بگو آقا رسول !هرچی باشه ما با هم رفیقیم مومن. فقط نگاش کردم. قطره های اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد همه گفتنی ها را برایش گفت. طاقت نیاوردم جلو رفتم بغلش کردم .بدنش مثل بید می لرزید. کلماتی که از دهنش خارج می‌شد آنقدر با گریه قاطی شده بود که مشخص نبود چی میگه. _آخه چرا باید اینجوری بشه؟! قرار گذاشته بودیم حتما آن را با هم دیگه بگیرند. آرامش کردم. _چند سال باهر ترفندی بود نذاشتیم جدامون کنند .هر جا رفتیم باهم رفتیم.. شونه هاش از شدت گریه میلرزید .موقعی که راه افتاد تا به گردان خودش بره یادم نمیره. کسی ته دلم گفت رفتنیه. ایستادم و سیر نگاش کردم. این آخرین باری بود که دیدمش... 🎤روایت محمدرضا اوجی شب شهادتش را قشنگ یادمه .خیلی شبیه شب عاشورا بود‌ با شور و شوق عجیبی اومد خبر شروع عملیات را به ما داد. من بودم و حاج حمید باصری که او هم در جزیره مجنون شهید شد. گفت: سریع آماده بشیم که چند ساعت دیگه عملیاته. حاج حمید که باور نمیکرد گفت: شوخی نکن سید همه چی که بهم خورده. وسایل در حالی که داشت دنبال لباس غواصی اش می گفت:امام گفته عملیات باید هر جوری شده انجام بشه. اون موقع لباس های غواصی تحویلی بود. یعنی اینکه به هر کسی یک لباس می دادند برای آموزش ها و مانورها که همیشه همراهش باشه. اون شب سید بس که عجله داشت لباس من را برداشته بود داشت می پوشید. کنارش رفتم با شوخی گفتم: آقا سید لباسهای خودتو کثیف می کنی. بعد لباس های بقیه را برمی داری میپوشی؟!» دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لباس معروفی که کفن شد 🔶 دوست نداشت چیزی از همراهش باشه 🔰 برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ن 💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷مرتضی می خواست به جبهه برود و من چشمانم لحظه اي خشک نمي شد. مرتضي روبرويم نشست و از جبهه گفت، از اينکه آنجا چه خبر است و او حتماً بايد برود. سراپا گوش شده بودم. گفت: شما دوست داريد با حضرت زينب(س) همدردي کنيد؟ گفتم : البته. گفت: اين زمان هم، همان دوران است، هيچ فرقي نکرده. اگر آن زمان نبودي، حالا نشان بده که مسلماني و پيرو اما حسين(ع). ادامه داد: پس ما کي مي خواهيم ثابت کنيم که پيرو امام حسين (ع) و ائمه اطهار هستيم. چه موقع بر ما فرض مي شود که بايد از ناموس و از خاکمان، از وطنمان و از اسلام عزيز دفاع کنيم. زمان الان هم با آن زمان تفاوت چنداني پيدا نکرده. امروز هم براي حفظ آبروي اسلام بايد خون داد. بعد جمله اي گفت که مو بر تنم سيخ شد و نتوانستم ديگر اعتراضي به رفتنش بکنم،گفت: من حاضرم خونم بدست اين کافران از خدا بي خبر ريخته شود ولي يک وجب از خاک کشورم را از دست ندهم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شد اسیر غل و زنجیر تنِ بیمارش سوختم یکسره از غربت و حالِ زارش چقدر خواند دعا تا که پدر برگردد رفت دلتنگِ پدر! تازه نشد دیدارش داشت عادت به اذانِ علي اکبر(ع) امّا... بی برادر شده بود و غم دل شد یارش (ع)🥀 🏴🥀 🏴🔹🏴🔹🏴
حاج عبدالله ارتباط عمیقی با امام حسین(ع) داشت. همیشه چفیه‌ای همراه خودش به هیأت می‌برد و می‌گفت: هرگز آن را نشور.... یکبار علت را جویا شدم. گفت من هر وقت برای امام حسین(ع) اشک می‌ریزم، صورتم را با آن پاک می‌کنم و می‌خواهم این چفیه شفاعت مرا بکند. قبل از محرم امسال ،بی‌قرار چفیه می‌شدم و آن را می‌بوییدم. پس ازخبر خوش پیدا شدن بدن مطهر ، آن را هدیه‌ای از جانب امام حسین(ع) می‌دانم. ✍به روایت همسر شهید عبدالله اسکندری #،شهدای_فارس 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀قدقامتِ تو، کلام عاشورا بود 🥀آمیخته با قیام عاشورا بود 🖤سجّاد! پس از غروب آن ظهر غریب 🖤سجّاده ی تو پیام عاشورا بود 🏴 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
📝دل نوشته حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇 ‌ 🥀🌱یا رب علیه‌السلام ‌ 🔰خدایا؛ عقدۀ دل💓 پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم 🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم تو را راهی نباشد.❌ ‌ 🌸 اله العالمین...🌸 ‌ 🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام داده‌ام. آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده...خدایا، گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زنده‌ام به دوباره رفتن... 🔰مپسند... مپسند که این‌ رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا 🔰 اگر شوقی هست، اگر هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریده‌ام...از زن و فرزندم گذشتم... 🔰دیگر هیچ چیز این دنیا ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم...پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * در حالی که لبخند میزد گفت الان موقع این حرفا نیست هرکی هرچی دم دستش اومد بپوشه و سریع آماده بشه. بعد هم اشاره کرد به برادران ظل انوار که همراهش اومده بودن و گفت :راستی اگر چند دست لباس پیدا میشه بیارید این بچه ها هم بپوشن» سه دست لباس دیگر گیر آوردم و به آنها دادم.آن موقع آقا مهدی ظل انوار کتفش مجروح بود. نزد سید رفتم و گفتم: «این بنده خدا که نمیتونه با یک دست کار کنه» سید جواب داد:« اگه میتونی خودتو جلوشو بگیر» میدونستم نمیتونم این کارو بکنم .اونا با یک روحیه ای این لباس ها را پوشیدن که خجالت کشیدم حرفی بزنم . البته با غواصی و لباس هاش اصلا آشنایی نداشتند. برای همین چند ساعت مانده تا شروع عملیات را به آموزش آنها مشغول شدیم .خدا میدونه چقدر خندیدیم .بچه ها می خواستند بال در بیاورند. هر کسی هول بود زودتر خودش را آماده کنه .آقا مهدی هم که دستش از لباس بیرون مانده بود داد میزد :« بابامحض رضای خدا یکی به داد من برسه »و فقط خنده بود که بچه‌ها تحویلش می‌دادند. تا اینکه بعد از کلی خندیدن لباسش را برایش مرتب کردیم. از وقتی حاج مهدی شهید شده بود اولین باری بود که سید را سرحال و خندان دیدم. اون چند ساعت شیرین‌ترین و خاطره انگیزترین لحظات زندگی منه. به هرحال بعد از اینکه لباسامون رو پوشیدیم به سمت منطقه راه افتادیم.قبل از اینکه وارد آب بشیم ،هرکسی با دوست و رفیق اش و افراد دور و برش روبوسی کرد و حلالیت طلبید. سید رو بغل کردم .سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم : شما که انشالله عزمت جزمه .حواست به ما هم باشه » لبخند کوچکی زد: هوای بچه ها رو داشته باش ته چشماش شوق دیدار حاج مهدی موج میزد. عملیات شروع شد .از همون اول ورود ما به آب درگیری رخ داد.همه‌حواسم به نیروها و جلو رفتن بود.آخرای عملیات خبر شهادت سید رو شنیدم .ای کاش آخرین لحظات بالای سرش بودم ... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 : ➖سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه، اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری می کنه...😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 🌷از زماني كه فرماندهي گردان فجر به مرتضي محول شد، ‌تصميم گرفت كه گردان منحصر به فردي داشته باشد. مرتضي شرايط ويژه اي را براي كساني كه وارد اين گردان مي شدند گذاشته بود. اين قوانين را نوشته و در ديد همه بچه هاي گردان نصب کرده بود. مثلاً در اين گردان بايد ماهي يك بار قرآن ختم مي شد،‌ همه با هم سر يك سفره (‌سفره وحدت)‌ مي نشستند،‌ شب هاي عمليات همه با هم حنا مي گذاشتند و خواندن سوره واقعه قبل از خواب جز لاينفک نيروهاي گردان بود. آنقدر نيروهاي اين گردان منظم بودند که تصورش را نمي شود کرد. در گردان مرتضي ‌هيچ فرد سيگاري يا كسي كه از نظر معنوي ضعفي داشته باشد ديده نمي شد. نظم فوق العاده اي هم بين آنها حاكم بود. از آن طرف آنچنان به مرتضي علاقه داشتند که همه او را عمو مرتضي صدا مي کردند. خود مرتضي گاهي در يکي از سالن ها تشک پهن مي کرد و با نيروهايش کشتي مي گرفت. آوازه گردان فجر چنان پيچيده بود که هر کس وارد لشکر المهدي(عج) مي شد، مي خواست وارد گردان فجر شود و هر کس وارد گردان مي شد ديگر تمايلي براي خارج شدن از اين گردان را نداشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠 ✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد: 🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد. 🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام و در تمـــام کربلاهــا با عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد . ⚜ان شــاء الله⚜ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* ⭕️گرامیداشت سومین روز تدفین سیدالشهدای مقاومت استان فارس، سردار بی سر، شهید حاج عبدالله اسکندری و بزرگداشت شهید حاج محمد رضا پیروی🏴 🎙 *سخنران: حجت الاسلام کیخا* : برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۰ مرداد/ از ساعت ۱۸* 🔹🔹🔹 🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌤هـر صبـــح زنـدگى براى ادامه پيدا كردن، به دنبـالِ بهانه ميگردد .. و چه بهانه اى زيبــاتـر از نگاه شما . . . 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
☘🌷☘ 🌹برشی از وصیت نامه 💌 اي کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتي که مرا در قبر مي گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوي دشمن رفتم، دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بي خبران آگاه شوند من با نداي الله اکبر بر دشمن تاختم و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبوني کشيدم تا شهادت نصيبم شد. ✅جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسي از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است. 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی _برادرها ..از همین جا که سوار میشین،ماموریتتون شروع میشه .همه تجهیزاتشون رو چک کنم ، چیزی کم نداشته باشند.محوری را که به ما سپردند ،یکی از سخت ترین مسیرهای.باید با آمادگی کامل به منطقه بریم .انشالله که سر بلند بیرون بیاییم .بدی ،خوبی ، چیزی هم از ما دیدین ، حلال کنین .یا علی.. کاروانی از ماشین ها بر تن جا ه پر از دست انداز راه افتاده بود .ردی از گرد و غبار فضای پشت سر را می پوشاند .جلوترین ماشین ، ماشین حامل سید محمد و حاج مهدی و سیدمحمدباقر دستغیب و محمدرضا اوجی بود که بعد از سازماندهی نیروهایشان حرکت کرده بودند. عقب وانت با تکان های شدید ماشین ،دستهایشان در نرده های وانت قفل شده بود. از سد گتوند تا شلمچه تقریبا دو ساعتی راه بود .در تمام مدتی که ماشین ،مسیر را طی می کرد ،چهار صدا با زیر و بمی حزن آلود و آهنگین لای چادر ماشین می آمد که نوایی را با هم می گریستند «والذین امنوا یخرجعم من الظلمات ..» هوا سرد بود ،مخصوصا توی آب ،یکریز گلوله بود که گوشه و کنار ،به سطح آب برخورد می کرد و فرو می رفت .تصویر رد سرخی از عبور گلوله ها در فضا ، روی آب تکه تکه می شد و موج بر می داشت . شدت آتش آنقدر بود که همان جا ، داخل آب زمین گیریشان کند .در دریاچه ای مصنوعی که دشمن برای جلوگیری از عبور نیروها درست کرده بود ،انتظار فرصتی را می کشیدند که از آن وضع خلاص شوند. راه رسیدن به آن دژ ، از بین بردن سنگرهای کمین بود . _ببین جوون !خیلی بی سر و صدا از اون پشت ، وضعیت می گیری و اون کمین سمت راست رو یک جوری خفه اش می کنی .شماها هم با آتیشتون حمایتش کنین .سعی کنید همدیگه رو پوشش بدین .کمین اونجوری هم با من .فقط شما آتیشتون رو منحرف کنین. لحظاتی بعد شلیک گلوله آرپی جی ،کمین سمت راست را به هوا فرستاد .و همزمان سنگر کمین سمت دیگر تیراندازی اش متوقف شد . دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*