#رســم_شهــدا
🔰یادم می آید روزهای قبل از انقلاب ، در و دیوار روستا و خانه ها و مساجد پر بود از عکس شاه و صفر علی به همراه دوستانش شبانه عکس های شاه را بر می داشتند و به جای آن عکس امام را به دیوار می زدند. بعضی بزرگترها او را به خاطر این کارش سرزنش می کردند و به او می گفتند: شما هنوز بچه هستند و نباید در این کارها دخالت کنيد. ولی صفرعلی در جواب آنها می گفت: شما بچه هستید که هنوز بزرگی سخنان امام خمینی را درک نکرده اید.
🔰یکے از اقــوام در بیمــارستان بسترے بود و مریضے بسیــار سختے داشـــت و داروهــاے او در داروخــانه های فســا گیر نمی آمد. ...😔
🌿آن زمــان صـفرعلے 10ـ 12 سـاله بــود.
زمانے که دید هــیچ کــدام از اقـــوام حـــاضر نيســتند به شیــراز بروند و پول خـــرج کنــند، داوطلــب شــد که به شیـراز برود و هر طـور شــده داروے آن زن بـیمار را تهیــه کــند ،او 1000 تومــان از دســترنج خودش را برداشــت و به شــیراز رفت و با خرید داروهای آن بیمار جان او را نجــات داد
✨✨✨✨
#شهـید_صــفرعلی_خـوازه
#سالروز_شهادت
#شهداے_فــارس
🍂🌹🍂🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_ششم
🎙️به روایت طاهره ترابی
نبودناش باعث شده بود وقتی هست قدرش رو بدونیم .بچه ها که به دنیا اومدند و بزرگ شدند هم همینطور ،خدا میدونه یازده سال زندگی کردیم ، شش سالش نبود ،یا ماموریت بود یا جبهه!
بچه ی اولمون ،نرگس روز عید سال شصت و شش به دنیا اومد .سید محمد نیمه ی شهریور سال شصت و هشت. نرگس شیراز به دنیا اومد چون اون موقع شیراز بودیم ولی سید محمد یاسوج چون سید مأموریت بود و منم کسی رو نداشتم رفتم خونه بابام یاسوج .
سید علی رضا سال هفتاد و یک ماهشهر به دنیا اومد چون مأموریت بودیم، تیپ دریایی
ماهشهر.
بچه ها وقت شهادت پدرشون کوچک بودند .مخصوصاً علی رضا که چهار سالش بود .علی رضا عقده ی باباشو بیشتر از بقیه داره. از کوچکی علی سه ماهش بود که باباش رفت مأموریت یکسال و سه ماهش بود که برگشت. البته گاه گداری میآمد؛ ولی اونقد نبود که بچه باهاش انس بگیره. یادمه یه بار که از مأموریت برگشته بود علیرضا درو باز کرد از پله ها دوید بالا گفت :مامان مامان آقاهه اومده.
تا سه روز بغلش نمیرفت ولی بعد از شهادتش حسابی غصه خوردند .اصلاً گفتن نداره مخصوصاً علی رضا کارایی میکرد که اشک همه رو در می آورد. گاهی تا دوازده شب گریه می کرد که زیر گریه خوابش میبرد .تو مجتمع بودیم باباها از سرکار از خرید از هرجا می آمدند دست بچه هاشونو میگرفتن میبردند !خونه علیرضا با چشم گریون می اومد که همه باباها اومدن ،فقط بابای من نیومد .مامان بابا کی مییاد؟ وقتی میدید که بچه ها دستشون تو دست باباشونه گریه میکرد. یکبار تو خیابون زد زیر گریه مردم همه متأثر شدند .براش پفک و چیپس و تنقلات خریدند. گفت :من که اینارو نمیخوام من بابامو میخوام .باور کنید بعضیها تو این صحنه اشک میریختند که بچه این جوری داره برای باباش بیتابی میکنه. الله اکبر. چه میشه کرد باید ساخت.
یه وقت دیدم پیش سر نرگس دو سه نقطه خالی شده موهاش رفته نگران شدم بعد خودش خوب شد. تعجب کردم بعدها تو دفترچه یادداشتش دیدم نوشته بود: باباجون من گریه نمیکنم چون مامان طاقت نداره دوری تو براش سخته هلاک میشه. نمیخوام دیگه به خاطر ما غصه بخوره ،ولی نبودنت برای ما سخت بود که چنگ زدم و موهامو کندم!!
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️سربازان با غیرت خمینی در اردوگاه اسرا کاری کردن که خبرنگار خارجی بره حجاب سر کنه
🔺️رزمندگان ما در اسیری هم با غیرت زندگی کردند....
#حجاب
#غیرت
#شهدا
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️
🌹 فرودین سال 67 سید به مرخصی آمده بود. هم زمان دور دوم انتخابات مجلس در شیراز هم قرار بود برگزار شود. وقتی نام کاندیداها را شنید گفت فلانی انسان صالحی نیست، نباید بگذاریم وارد مجلس شود. خودش پای کار تبلیغ فردی که فکر می کرد اصلح است آمد. ماه رمضان بود. یکی از شبهایی که میخواستیم برای تبلیغ برویم شب قدر بود. یکی از بچه هیئتیهای مسجد گفت: آقا امشب شب احیاء است، بنشینید دعایتان را بخوانید!
سید رسول خیلی جدی گفت: دعای ما امشب این است که نگذاریم یک آدم نامناسب وارد مجلس شود!
بعد رو به دوستانی که قرار بود برای تبلیغ همراهش بیایند گفت: دوستان همه با وضو باشید و امشب با وضو کار کنید تا این کار تبلیغاتی که انجام میدهید جز احیاء امشب برایتان نوشته شود!
البته تلاشش هم نتیجه داد.
[جالب اینکه آن شخص که سید رسول میگفت صلاحیت ندارد، در دوره بعدی انتخابات مجلس رأی آورد، اما ماهیت خود را نشان داد، به مخالفت رسمی با جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب برخاست و از مجلس اخراج شد، بهخاطر تخلفات مالی و جرائم دیگر مدتی هم در زندان بود و بعد هم در خارج کشور ساکن شد که این خود نشان از انسانشناسی سید رسول داشت.]
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
توی مغازهها و کوچه و خیابان خیلی حرص میخورد. مدام به خانمها تذکر میداد که #حجاب شان را درست کنند. اگر گوش نمیکردند، خودخوری میکرد. توی بستنیفروشی، مغازهدار آهنگ زن گذاشته بود. رفت گفت: یا صداش رو قطع کن یا میریم. طرف خاموش کرد...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محسن_حججی
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌹 #مراسم میهمانی لاله های زهرایی🌹
💢و گرامیداشت شهید مدافع امنیت شهید حسن ترکمان
🔹با #حضور خانواده معزز شهید
💢با سخنرانی: حجت الاسلام گودرزی
💢 #بامداحی: حاج حسن مهربان فر
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۱۹ مرداد / از ساعت ۱۷
🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃
رهرواناینراه
نـہپیربودند
نـہسیرشدهازدنیا
تنهاعاشقبودند . . ! ❤️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷 معمول این بود که تابستان ها بعد از پایان درس بچه ها, به اتفاق خانواده برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می رفتیم.
تابستان ۶۵ بود. پدر مقدمات سفر را اماده کرده بود, اما یکی دو روز قبل از سفر, حسین گفت من برگ اعزام گرفته ام و دارم به جبهه می روم!
خیلی ناراحت شدم. گفتم اعزامت را لغو کن!
گفت نه!
گفتم :به عقب بنداز!
گفت: من برای این سه ماه تابستان ماموریت گرفتم, بعدش می خواهم برگردم به مدرسه!
پدر هم موافق رفتنش نبود. مخالفت ما را که دید گفت:شما برید مشهد زیارت ,من را هم دعا کنید.
من هم می روم جبهه انجا امام رضا(ع) را زیارت می کنم, چون اقا در جبهه هاست.
دیگر جای اعتراض نگذاشت.
#ﺷﻬﻴﺪﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ_ﺩاﻧﺸﻤﻨﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟد
☘☘☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_هفتم
🎙️به روایت طاهره ترابی
محمد ولی صبورتر بود، تودار بود مثل باباش .هر کدوم یه جور منش باباشونو دارن ،ولی محمد از این نظر خیلی شبیه باباش بود .چیزی بروز نمی داد اما گاهی هم بغضش سرریز میکرد .آخ از اون لحظه جوری گریه میکرد جوری اشک میریخت بچه ی هفت هشت ساله که دل سنگ رو آب میکرد. محمد با باباش رفیق بود .هرچی داشت هرچی میخواست به باباش
میگفت ،وقتی رفت محمدم تو دار شد دیگه با کسی اونجوری نجوشید .یه بار سال هفتاد و نه بود یا ،هشتاد دقیق یادم نیست قرار شد با دوستام برم کربلا .
خوشحال بودم آماده سفر شدم که بهم گفتن نه تو نمیخواد بیای بچه ی صغیر داری ،نمیشه .بذار بچه ها بزرگ بشن بعد. دلم شکست خیلی حالم گرفته شد. باور کنید تو گریه خوابم برد. همین جور از این موضوع ناراحت و غصه دار بودم که یه شب اومد به خوابم دستمو گرفت گفت :طاهره بیا بریم زیارت امام حسین علیه السلام .گفتم :واقعاً ؟!
گفت: آره !
گفتم :خب پس بذار من غسل زیارت کنم .
گفت: نه زیارت امام حسین غسل نداره غسل نمیخواد خداییش نمیدونستم که زیارت کربلا غسل نداره .
خوشحال بودم. عجیب که از خواب پا شدم دوباره ناراحت شدم که خواب بوده. صبح اول وقت رفتم سراغ قاب عکسش آخه هر وقت میخواستیم باهاش حرف بزنیم میرفتیم جلو قاب عکسش. من بچه ها همه مون این جوری بهتر حسش میکردیم. حرف میزدیم باهاش درددل میکردیم. قول میگرفتیم ازش، قول میدادیم بهش، همه چیز هنوزم همین طوره . به شدت احساسش میکنم الان نوزده سال گذشته تقریباً دوبرابر اون که با هم زندگی کردیم گذشته ولی احساسش میکنم .شاید باور نکنید گاهی وقتا سفره که میندازم براش بشقاب میزارم تا چند سال غذا که می پختم براش ور میداشتم. رفتم پیش روانشناس .گفت: عیبی نداره بردار .
رفتم جلو قاب عکس،گفتم:آخه تو با پول نداشته چجوری می خوای منو ببری کربلا؟!
دستمالی روی قاب کشیدم،هنوز از طاقچه دور نشده بودم که تلفن زنگ خورد .از پادگان بعثت ، محل کار سید بود.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻جوان امروز اگر میخواهد اقتدا کند به جوان دیروز،الگویش باید شهید بابایی شود...
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی، قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...!
#شهیدعباس_بابایی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️
🌹 عاشورای سال 66 بود.آن شب در حال زنجیرزنی حالش گرفته و ناراحت بود. گفتم: سید انشاءالله رفتی و برگشتی، با هم بریم جایی تفریح. آه کشید و گفت: سید، یعنی قرار تا آن زمان، هنوز زنده باشم!
جا خوردم. گفتم: سید، دل ما را نشکن با این حرفها.
گذشت. عید قربان سال 1367 بود. سید رسول به مرخصی آمده بود. با جمعی از بچههای مسجد برای تفریح به سیدان رفتیم. سید همه را صدا زد. روی گلیم دور تا دورش نشستیم. شروع به صحبت کرد تا رسید به اینجا که گفت: بچهها حاجی دارد صدام میزند...حمید دارد صدام میزند. .. با یک نشاط و شادی عجیبی داشت اسم یکییکی شهدای گروه مقاومت را میگفت و میگفت آنها دارند من را صدا میزنند. با خنده گفت: دارند میگویند اینجا جایت سبزه... میگویند اینجا مسئول گروه مقاومت نداریم بیا.
یکلحظه به خودم آمدم دیدم صورتم غرق اشک است. وداع آخرش بود.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍برشے از وصیــت نامــه💌
🌸در روزگارانے دوســت داشـــتم دکتــر شـــوم ، مهندــس شوم پولدار شـــوم و آرزوها داشـــتم .....
اما عاشقے چون #حسيـــن (ع) را ديــدم و عــشق را فهميـــدم او سوزاند، مـــرا ســوزاندنے عجــيب و اکــنون فقـــط آرزو دارم #شهيـــد شــوم .🌹❤️
#شهید_حسنعــلی_ثریاپـــور
#شهــدای_فارس_شیراز
#ســالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد