eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.7هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
45 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻... تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
سلیم سرش را چسباند به دیوار .کف دست‌هایش را دو طرف صورتش گرفت و شروع کرد به شمردن. «یک ،دو ،سه .....ده ،اومدم» سرش را از روی دیوار برداشت و به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود کمی از دیوار دور شد تا سر و گوشی آب بدهد . از کسی خبری نبود همینطور چشم دوخته بود به  اطراف .جرات اینکه قدم از قدم بردارد نداشت. هر لحظه منتظر بود یکی از بچه‌ها مثل اجل معلق از پشت سر ظاهر شود و سک سک کند. حواسش به اطراف بود که صدای دیگ و دیگچه داخل زیر زمین بلند شد. تیز اطراف را نگاهی کرد و دل به دریا زد می دانست تا وقتی آنجا بایستد کسی سر و کله اش پیدا نمی شود هنوز روی پله اول نرفته بود که امید از پشت درخت نارنج در آمد و دستش را به دیوار کوبید و سک سک کرد. سلیم آهی از افسوس کشید و سر تکان داد. امید نیشش تا بناگوش باز بود و می خندید . _تو زیرزمین لولو نخوردت!! و بعد پایش را به زمین کوبید و پخه ای داد. پله بعدی را هم پایین رفت که صدای سک سک عرفان هم بلند شد نفهمید از کجا درآمد. _بدو سلیم. اگه نتونستی این دفعه هم کسی را پیدا کنی باید به همه ما یکی یه کولی بدی. مگه نه امید؟! _بع....له سلیم نگاهی به هیکل گنده و گوشتی امید انداخت و فکر اینکه این هیکل گنده را روی تن لاغر و استخوانی خودش حمل کند، بند دلش را پاره می‌کرد. برای لحظه ای او را تصور کرد که پشتش نشسته و مثل قورباغه پخش زمین شده است.بقیه بچه ها هم دوره اش کردند و می‌خندند .دوباره سرش را به اطراف حیاط چرخاند از کسی خبری نبود. توی دلش نهیب زد: «میخواستی قپی بیای که گفتی بریم خونه امید اینا بازی کنیم. خوب توی حیاط خودتون بازی می‌کردین اونجا کوچیکتر بود و راحت بچه‌ها را پیدا میکردی و مجبور نبودی کولی بدی » آب دهانش را قورت داد پله ها را پایین رفت در جنوبی زیرزمین نیمه باز بود صدای خوردن دیگ ها به هم باز بلند شد گربه سیاه زشتی زوزه کشان از جلوی پایش را از پله‌های زیر زمین بالا رفت حسابی ترسیده بود تاریکی زیرزمین وحشتش را زیاد کرد .می‌خواست از زیر زمین بیرون بپرد اما فکر کولی هایی که باید به بچه ها می داد آن هم توی حیاط به آن بزرگی لرزه به جانش انداخت.هرچند فکر می‌کرد آن سر و صدا هم مال گربه سیاه بود اما جلو رفت. نگاهی به پشت دیگر بزرگ و سیاهی که آنجا بود انداخت. چهار چشمی اطراف را زیر نظر داشت که دستی به شانه اش خورد .همراه با آن مهدی که دندان های ردیف و سفیدش توی تاریکی می درخشید گفت:« ما که رفتیم سلیم آقا کولی کولی...» تا به خودش بیاید مهدی پله را یکی دوتا کرد و بالا رفت .صدای سک سکس زیر زمین آمد همه بچه ها سک سک کرده بودند فقط احسان مانده بود. با خودش گفت لابد او هم تا حالا سر از یک جای درآورده و سک سک کرده .ناامیدانه به سمت در زیرزمین می‌رفت که احسان از پشت آبکش بزرگی نیم خیز بیرون آمد.منگ منتظر بود تا احسان هم برود سک سکش را بکند ،که دید با چیزی ور می رود. مثل این که شلوارش به جای گیر کرده و پاره شده بود. از خدا خواسته پله ها را یکی دوتا کرد و بالا رفت. _احسان دیدمت.. احسان دیدمت.. نفسش به شماره افتاده بود که دستش را به دیوار کوبید _سک سک احسان.. همه بچه‌ها مات به او نگاه می کردند احسان از زیر زمین بیرون آمد همه یک صدا با هم داد زدند «أه  کولی از دستمون رفت.» مهدی رو به احسان گفت :« اونقدر صدای این دیگها را درآوردی که فهمید اون جاییم» پشت سرش امید هم گفت:: تو که خیلی فرز بودی زودی می‌آمدی» تو که تا حالا یکبارم نباخته بودی. احسان حرفی نزد روی صورتش دوده  نشسته بود. خودش را تکاند. سلیم نگاهی به شلوار احسان انداخت  اما روی شلوار جای پارگی نداشت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امام علی (ع) فرمودند: خداوند، شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتی وارد محشر می‌کند، که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند، به احترام شهیدان پیاده شوند. 🌷 🌷 ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"هرکس عزم کند ، اراده کند و صبر و استقامت در برابر نفس و شیطان و اجانب کند، می تواند به درجه ای برسد که خونبهایش الله باشد که این کم مقامی نیست."... ﻭﺻﻴﺖ 🌺🌷🌺🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📲 | فرمانده سرافراز محمود ستوده 🔻26 اسفند ماه سالروز شهادت قائم مقام فرمانده لشکر 23 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ 🌺🌹🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد... 📎جانشین تیپ ۳۳ المهدی 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۶/۱۲ فسا ، شیراز شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرق‌دجله ، عملیات بدر 🌺🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چھ گفت: 🌱 ✨دیروز دنبـال‌ بودیم و امروز مواظبیم گم نشود... جبھھ بوے مےداد و اینجا بومےدهد... 🌷🔺🌷🔺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چہ مےفهمیم چیست مردم ؟ و همنشینش ڪیست مـردم ؟ تمام جستجومان این شد: شهـادت نیست مـردم 🌹🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🍃🌹🍃🌹 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
از شدت خشم رگ گردن دایی بیرون زده بود .جلوی در هال ایستاده و شروع کرد به داد زدن: «حسین کدوم گوری هستی؟» دمپایی را جلوی پا انداخت. ترکه چوب گردو را از کنار دیوار برداشته و به داخل حیاط رفت .می دانست حسین از ترس خودش را قایم کرده است .از پله ها پایین آمد و زیر لب غر زد: «یه حرف را باید به تو چند بار بزنند تا توی اون مخ پوکت فرو بره؟!» داخل باغچه رفتا میان درختان نارنج و پرتقال دنبالش بگردد. _آخه تو آشپزخانه جای توله گربه قایم کردن اونم نه یکی نه دوتا هفت تا!!!!؟ برگ درختان را کنار می زد تا یک وکلای آنها پنهان نشده باشد. _همینه دیگه ادبت نکردند که کارت به اینجا کشیده. لیاقتت همین بود که بیفتی کنج دیوونه خونه نه اینکه نوکر این خونه باشی.. یک ریز پشت سر هم غر می زد .آخر باغچه دیدش .به دیوار تکیه داده و در خودش که کرده بود تا چشمش به دایی افتاد پا به فرار گذاشت و از باغچه بیرون رفت. _آقا داشتن از سرما می مردند. ننه شون هم تو خیابون ماشین بهش زده بود گناه داشتن. دایی پاتند کرد تا به او برسد. _لازم نکرده دلت برای یک مشت توله گربه بسوزه .دلت به حال خودت بسوزه که سر و صاحب درست نداریم. پشت سرش رفتم داخل دالان گیرش انداخت. هر دو به نفس نفس افتاده بودند .آرام به سمتش رفت تا یک وقت از در کوچه فرار نکند .با تمام قدرت ترکه را بالا آورد.وقتی به خودش آمد دید ضربه روی بازوی احسان فرو آمده است حسین خودش را پشت سر احسان قایم کرده بود. _احسان جان خوب شد اومدی.. اون میخواست منو بزنه. عصبانیت دایی هنوز فروکش نکرده بود که رو به احسان گفت: «تو خودت رو قاطی نکن برو کنار باید این پسر رو ادبش کنم» احسان جلوی حسین ایستاد و آرام گفت: «مگه چیکار کرده دایی ؟!اونم مثل ما آدمه. اگه یکم مشاعرش کار نمیکنه تقصیر خودش نیست که» دایی می خواست هر طور شده گوشمالی به حسین بدهد. _برو کنار احسان! حسین کف حیاط نشسته بود و به پا های احسان آویزان شده بود. _تو رو خدا !! تو رو خدا نذار منو بزنه ! بقیه دعوا میکنن ,اما اون منو میزنه ...نزار بزنه. احسان دستش را روی سر حسین کشید و از جا بلند کرد. _برو تو اتاقت .تا من هستم نمیزارم کسی بزندت ..برو نترس. حسین ازپشت احسان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت. دعای خاص دنبالش برود که احسان شد راهش شد. _به جای اون منو بزنین. تا خالی بشین. دایی نفس عمیق کشید ترکه را که در هوا نگه داشته بود پایین آورد مچ دستش هنوز از شدت ضربه درد داشت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 قابل توجه خادمین و محبین شهدا مقرر شده بــود که به مدد حضرت زهرا (س) و کمک شــما خـیرین تعداد ۱۰۰ بسـته کالایـی مواد غذایی به ارزش هر بـسته صدهــزار تومانے تهیه و به خانواده های نیازمنــد در مناطق محــروم جنوب شیــراز اهدا بشود که تا الان مبالغ جمــع آوری شده بسیار کم است 👇👇 خواهــش ما از همه بزرگواران این است در این ایامي که خیلــی ها در بدترین شرایط اقتصــادی هستند با کمکی حتی ناچیز سبب خوشحالے اندک این خانواده هــا بشویـم ..... خوش بـحال انهــایی که از سیره و عمل شــهدا در کمــک به محــرومین پیروے مـی کنـند .... 🌺🌹🌺🌹 6362141080601017 بانك آينده بنام محمــد پولادے 🌺🌷🌺 انشالله بسته هاے تهیه شده در روز عید سعید مبعث توزیع خواهد شد
 در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. ﺑﻪ ﻓﻘﺮا 🌷🌹 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
4_5970045408053821543.mp3
زمان: حجم: 4.17M
🔊 | ⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس 🌷 اطاعت پذیری رمز پیروزی شهدا 🎧 ﻣﺎ ﺭا ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ 🌷 🌺🌹🌺🌹 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌸عید نوروز بود. برای علی اکبر و برادرش شلوار نو خریده بودم، دیگر متوجه نشدم از آن شلوار استفاده کرد یا نه. سیزده عید بود که علی اکبر گفت: «بابا شلوارم به دوچرخه گیر کرده و پاره شده، به من پول بدهید شلوار نو بخرم!» به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سر کار به خانه می آمدم، علی اکبر و دوستانش [شهید] محمد سلیمانی و [شهید] علی گودرزی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری را که برای علی اکبر خریده بودم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم و گفتم: «مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدیم. از شرم سرش را پائین انداخت. گفت: «راستش محمد خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت. برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌷🌸🌷 علی اکبر پیرویان 🌸🌹🌸 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎپ: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO