#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سوم
#براساس_کتاب_میاندار
از شدت خشم رگ گردن دایی بیرون زده بود .جلوی در هال ایستاده و شروع کرد به داد زدن:
«حسین کدوم گوری هستی؟»
دمپایی را جلوی پا انداخت. ترکه چوب گردو را از کنار دیوار برداشته و به داخل حیاط رفت .می دانست حسین از ترس خودش را قایم کرده است .از پله ها پایین آمد و زیر لب غر زد:
«یه حرف را باید به تو چند بار بزنند تا توی اون مخ پوکت فرو بره؟!»
داخل باغچه رفتا میان درختان نارنج و پرتقال دنبالش بگردد.
_آخه تو آشپزخانه جای توله گربه قایم کردن اونم نه یکی نه دوتا هفت تا!!!!؟
برگ درختان را کنار می زد تا یک وکلای آنها پنهان نشده باشد.
_همینه دیگه ادبت نکردند که کارت به اینجا کشیده. لیاقتت همین بود که بیفتی کنج دیوونه خونه نه اینکه نوکر این خونه باشی..
یک ریز پشت سر هم غر می زد .آخر باغچه دیدش .به دیوار تکیه داده و در خودش که کرده بود تا چشمش به دایی افتاد پا به فرار گذاشت و از باغچه بیرون رفت.
_آقا داشتن از سرما می مردند. ننه شون هم تو خیابون ماشین بهش زده بود گناه داشتن.
دایی پاتند کرد تا به او برسد.
_لازم نکرده دلت برای یک مشت توله گربه بسوزه .دلت به حال خودت بسوزه که سر و صاحب درست نداریم.
پشت سرش رفتم داخل دالان گیرش انداخت. هر دو به نفس نفس افتاده بودند .آرام به سمتش رفت تا یک وقت از در کوچه فرار نکند .با تمام قدرت ترکه را بالا آورد.وقتی به خودش آمد دید ضربه روی بازوی احسان فرو آمده است حسین خودش را پشت سر احسان قایم کرده بود.
_احسان جان خوب شد اومدی.. اون میخواست منو بزنه.
عصبانیت دایی هنوز فروکش نکرده بود که رو به احسان گفت:
«تو خودت رو قاطی نکن برو کنار باید این پسر رو ادبش کنم»
احسان جلوی حسین ایستاد و آرام گفت:
«مگه چیکار کرده دایی ؟!اونم مثل ما آدمه. اگه یکم مشاعرش کار نمیکنه تقصیر خودش نیست که»
دایی می خواست هر طور شده گوشمالی به حسین بدهد.
_برو کنار احسان!
حسین کف حیاط نشسته بود و به پا های احسان آویزان شده بود.
_تو رو خدا !! تو رو خدا نذار منو بزنه ! بقیه دعوا میکنن ,اما اون منو میزنه ...نزار بزنه.
احسان دستش را روی سر حسین کشید و از جا بلند کرد.
_برو تو اتاقت .تا من هستم نمیزارم کسی بزندت ..برو نترس.
حسین ازپشت احسان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت. دعای خاص دنبالش برود که احسان شد راهش شد.
_به جای اون منو بزنین. تا خالی بشین.
دایی نفس عمیق کشید ترکه را که در هوا نگه داشته بود پایین آورد مچ دستش هنوز از شدت ضربه درد داشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75