eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که وصیت کرد در کفنش بگذارند* ‼️ ❇️❇️❇️❇️❇️ 🔰 🔻🔻 محمدحسین دو ساعت بی صبرانه جلوی در خانه شهید *حشمت اله سهرابی* برای دیدار حاج قاسم منتظر مانده است.😞 🔰 *🔻🔻 سردار که از خانه شهید بیرون می آید،محمدحسین محجوبانه می پرسد:شما فقط به منزل خانواده شهدای مدافع حرم میروید⁉️ _نه منزل همه شهدا میروم _ *مادر من هم دختر شهید است منزل ما هم بیایید* _حتما می آیم😇 🔰 *🔻🔻 گنجشک قلبش خودش را به قفس سینه می کوبد.بعد از ٣٢ سال احساس می کند پدرش را می بیند.سعیده و بچه هایش اشک شوق می ریزند.حاجی پدرانه حالش را می پرسد و پیشنهاد میدهد با بچه هایش عکس بگیرد. دو خط نامه هم برای همسر سعیده می نویسد که *"هوای دخترم را داشته باش"* 🥰 🔰 *🔻🔻 چندروز گذشته و دلش هواییست. برای عرض سپاس نامه ای می نویسد تا به سردار برسانند.باورش نمی شود اینقدر سریع جواب نامه اش را دریافت کند" *"نامه پر از محبتت خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته ات زدود، وصیت می‌کنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود."* 💔 🔰 🔻🔻 خبر شهادت سردار ،دوباره یتیمش می کند. ناباورانه و اشکبار ،نامه را به منزل سردار میبرد تا به دست خانواده حاج قاسم برساند برای عمل به وصیت سردار 😭 سعیده دختر حسین نصرتی* 🦋-🍃═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋 @shohadaye_shiraz ﻧﺸﺮﻓﻘﻄ ﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👆
🌸🌙🌸🌙🌸🌙 به کدام روشنی جز لبخند بی‌منّتت گِره بزنم روزم را...؟! تا چشم کار می‌کند جای تــو خالی‌ست... 🤚 🍃 🌸🌙🌸🌙🌸🌙 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من هم چند بار گفتم الحمدالله و بچه را با زور از او گرفتم. _نکن این کارو!مگه بچه دو روزه را میشه بوسید!به حرفش اعتنایی نکردم. انگشتان کوچکش را هم می بوسیدم .پلکاش هنوز بسته بود. _تاکی چشاش ایجوریه؟! _جوری میپرسی انگار ده تا بچه بزرگ کردم !!گمونم تا ۴۸ تموم نشه چشاشو خوب باز نکنه! _تا اون موقع که دق می کنم! _چشم به هم بزنی تمام شده! آرام در گوشش اذان گفتم.از شوق اشک میریختم.مادر علیرضا خنده ای کرد و گفت:« عباس دیگه چرا گریه می کنی؟! پناه بر خدا که..» و حرفش را نصفه نیمه رها می کرد. اذان که در گوش بچه گفتم مادرش بچه را از من گرفت. _تو مگه کارو زندگی نداری ؟!خوب پاشو برو سر کارت! _چه کاری ؟!ننه علی، به خدا دلم نمیاد از در این خونه پا بیرون بزارم .آخه تو مگه نمیدونی چقدر علیرضا رو دوست دارم! _پاشو پاشو !خودتو لوس نکن! برو سرزمین که داوود عصبانی میشه ها!! هرچه بزرگتر میشد دوست داشتنی تر می شد. بیدار که بود لحظه‌ای نبود که بغل کسی نباشد .با گونی برایش گهواره درست کرده بودیم. طناب بلندی به آن بسته بودم و هی تکان می‌دادم. عمو داوودش گوسفند داشت و هرروز برای مادرش شیر می آورد و اصرار می‌کرد که ننه علیرضا از آن شیر ها بخورد تا بتواند به بچه شیر بدهد. راه که افتاد ،توی کوچه و محل همه علی شیر صدایش می کردند. عقل و فهم که پیدا کرد ،می‌رفت از بقال محل آجیل مشکل گشا می گرفت و نذری می‌داد. آنقدر دوست داشتنی شده بود که دایی اش که از تهران می‌آمد یکسره می‌آمد منزل ما .می‌گفت که فقط به خاطر علیرضا آمده است! دبستان خیام روبروی روستای جلیان فسا، اولین مدرسه ای بود که بچه ام به آن پا نهاد. همان ابتدای سال بود که معلم و مدیر دبستان به او علاقه‌مند شدند. چیزی نگذشت که به خانه ما آمدند و از نبوغ علیرضا تعریف و تمجید کردند .از من و مادرش به خاطر خوبی های علیرضا گرم تشکر کردند و رفتند. در آن سال علیرضا با نمرات عالی قبول شده آماده شد برای کلاس دوم .همان موقع یک لندرور داشتم.یک روز با علیرضا به شهر رفتم. بین راه چند تا از آشنایان را دیدم .اینها را سوار کردم با خودم به فسا آوردم .چون گواهینامه نداشتن ناچار شدم همراهان را اول شهر جایی به نام پست ۱۰۳ پیاده کند. حرکت کردم رفتم پمپ بنزین. آنقدر گیج همین بحث گواهینامه و پلیس بودم که حواسم به علیرضا نبود. سرپمپ تازه متوجه شدم بچه نیست. حدس زدم که باید همراه همان آشناها پیاده شده باشد.نفهمیدم که خودم را رساندم به ایستگاه ۱۰۳ . موقعی که رسیدم دیدم علیرضا مظلوم منتظرم نشسته است، بیشتر دلم سوخت. گفتم:« بابا تو رو خدا منو ببخش که اذیتت کردم .به خدا هیچ حواسم نبود» در عمق نگاه یک دنیا مظلومیت بود اما خندید و گفت: میدونستم برمیگردی. این بچه ۶ ساله آنقدر می فهمید که از جایش تکان نخورده بود. سال ۱۳۴۸ بود که در شهر فسا خانه خریدیم و بنا شد برای همیشه از جلیان برویم.. رفتیم فسا آنجا ساکن شدیم. علیرضا را هم در دبستان ابن سینا ثبت نام کردیم .مدت زیادی نگذشت که در آنجا هم نبوغ خودش را نشان داد و نظر معلم و مدیر مدرسه را جلب کرد. سه سالی که در فسا بودیم به خوبی و خوشی گذشت .خوشحال بودیم که علیرضا هر روز بهتر خودش را نشان می‌دهد .کلاس چهارم را که تمام کرد آمدیم شیراز. نزدیک قدمگاه منزلی خریده بودیم و ساکن شدیم .دقیقاً سال ۵۲ بود .علیرضا را این بار در دبستان ریاضی قدمگاه ثبت نام کردیم و به کلاس پنجم رفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،مرتب برای نماز به قدمگاه می رفت. چیزی نگذشت که آنجا هم نظر خادمین قدمگاه را جلب کرد و از ما اجازه خواستند که علیرضا در آنجا اذان بگوید .من هم اجازه دادم. علیرضا هم مرتب در آنجا اذان میگفت. همین موضوع باعث شد که مردم محل خیلی زود با ما صمیمی شوند و ارتباط برقرار کنند .توی مدرسه هم با خواندن مقاله زیبا سر صف صبحگاهی مرتب جایزه می‌گرفت. _عباس.!! با صدای حاج داوود یکی میخورم _چرا ساکتی ؟!میخوای جامونو عوض کنیم؟! جایمان را عوض میکنیم. شیشه را به زور به طرف عقب می کشم.باد زوزه می کشد. تصویر علیرضا لحظه‌ای از نظر محو نمی‌شود .گاهی طفل شیرخوار .گاهی بچه مدرسه ای با کوله کیسه کولی پر از کتاب و نوک مدادی که از یک گوشه اش زده باشد بیرون ..بزرگترش می‌کنم با مشت‌های گره کرده در کنار فلکه ستاد و فریادهای مرگ بر شاه و تکبیر های کوبنده جماعت دور و اطراف. می شود شاگرد شوفر .!او را کنار دستم می نشانم .برای چای غلیظ می ریزد و یک حبه قند می گذارد روی داشبورد. _آقا جون تو درست ماشالله ورزیده‌ای. اما همین که وزنت بالاست باید کمتر شیرینی بخوری! https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🍃با همه فرق داشت. هرشب درست ساعت مناجات و اشک و آه و نماز شب بچه ها، یک قطره آب می شد، می رفت توی زمین و و دیگه کسی نمی دیدش. همیشه برای من سوال بود. *یک شب حول و حوش ساعت 2 نصف شب – که اکثر بچه ها برای خوندن نماز شب یک جا سنگر می گرفتند!او را با شلواری که پاچه هاشو بالا زده بود مشغول شستن توالت های گردان دیدم!* با خودم گفتم: "آخه نصف شب، شستن دستشویی های گردان کجاش بندگیه؟ کجاش عاشقیه؟🤦🏻‍♂️ ولی وقتی شنیدم به آرزوی عجیبش رسیده، باز هم توی دلم گفتم: بابا تو دیگه کی هستی؟ وصیت کرده بود: *دلم می خواد مثل اربابم بی سر، مثل امیر علقمه بی دست و مثل مادر سادات بی نام و نشان شهید بشم* 💔 آخر سرهم، یه غروب غم انگیز، بعد از سال های سال، چند تا از رفقاش استخوون های متلاشی شده پیکرش رو، تو ردیف اول قطعه جنوبی گلزار شهدای «آباده» دفن کردند. 🕯️ 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
✍حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.» حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم. 🎙 راوی: جواد روح‌اللهی 📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 58 👇👇👇 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊🍁 همه خورشیـد دارند مـن لبخنـد و نگاه شـما را ... 🤚 🍃 🕊🍁 @shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه کسی حاج قاسم سلیمانی را از محاصره نیروهای بعثی عراق در دفاع مقدس نجات داد؟ 🏴🏴 ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ ✍️ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 از همان لحظه ای که عباس و حاج داوود رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.هرچه می خواهم جلوی بچه‌ها به روی خودم نیاورم نمیشود .زهرا صدا می‌زند: ننه مگه نمیخوای نماز بخونی؟ چقدر این جماعت ساده هستند که همیشه فکر می‌کنند من کوهی از صبر و حوصله هستم. وقتی که کسی مادر نباشد چه می فهمد این حرف ها را !!اما هیچ وقت تا این حد برای علیرضا دلواپس نشده‌ام. همش تقصیر عباس بود که از صبح علی الطلوع لالمونی گرفت و مثل یک پرنده مریض کز کرد گوشه هال. _ننه اذون تمام شدا. !! این هم صدای مرضیه بود.شیطان را لعنت می کنم و بلند میشوم. یادم می آید امروز باید نذر علیرضا را بدهم. بچه ام از وقتی که هفت ساله شد نذر مشکل گشا داشت‌ الهی بمیرم یک شعری هم افتاده بود سر زبانش مرتب می گفت:« علی شیر خداست، نوکرش مشکل گشا ست» این شعر را می خواند و آجیل مشکل گشا را می داد دست مردم. بعد که آمدیم شیراز هم این کار را ترک نکرد .هفته به هفته این کار را می‌کرد .از جبهه هم مرتب نامه می نوشت که نذر مشکل گشا یادتان نرود. وضو میگیرم یک روز می روم سر صندوقچه کاسه برنزی را میزنم توی کیسه و با آجیل مشکل گشا پر می کنم .می آیم توی سالن به بچه ها آجیل مشکل گشا میدهم. لیلا می پرسد :مامان به نظرت بابا کی برمیگرده؟ می‌گویم : به امید خدا و امام زمان که زود میاد» کاسه را می گذارم روی سنگ پنجره و دنبال سجاد میگردم م که به تصویری می‌افتد همه وجودم می‌شود علیرضا. انگار همین دیروز بود که با عباس یکی دو تا از بچه ها رفتیم که گتوند و علیرضا را برداشتیم بردیم زیارت حضرت دانیال. همان جا بود که بچه‌ها این تسبیح را برایم گرفت. الهی خدا پشت و پناهش باشه. سلام نماز را که می دهم قبول باشدی می گویم و به مرضیه و لیلا می گویم:« به مدیر تون بسپارین که باباتون رفته اهواز تا اگه یهو عباس تلفن زد خبرتون بدن.» سجاده را جمع می کنم. احمدرضا می‌پرسد: مامان شام چیه؟ زهرا و لیلا هنوز سر از سجده بلند نکرده اند. می دانم که حالا دارند برای علیرضا دعا می‌کنند .می‌روم طرف آشپزخانه. بچم علیرضا علاقه عجیبی به من دارد. چقدر دوست داشت با هم برویم بیرون خرید کنیم .کِی بود که صدایم زد: ننه کِی میای بریم فروشگاه؟! از آن ماجرا میترسم .درست مثل آن روزی که رفتیم دارالرحمه به آن طرف جوی آب های قبری را به من نشان می داد. آن دفعه هم دست به کمر ایستاده و نگاهم می کرد. پرسیدم :کدام فروشگاه؟! گفت: فروشگاه سپاه !هر چی خواستی برات میگیرم. با هم رفتیم.هوا گرم بود.رفتیم فلکه ستاد و از آنجا داخل کوچه پروانه شدیم فروشگاه هم خیلی جنس آورده بود گشتیم یک مشت خرت و پرت خریدیم .یک وقت دیدم یک سفره بزرگ توی دستش است و هی زیر پ رو می‌کند رفتم نزدیک نگاه کردم. _ننه میخوای یکیش برات بگیرم؟ _خیلی بزرگ نیست؟! _نمیدونم حالا شاید لازمت شد! به ذهنم رسید برای جشن عروسی خوب باشد .گفتم :بگیر ایشالا برای عروسیت! خندید سر تکان داد و گفت : عروسی که خیلی خوبه ولی من که جشنمو مسجد میگیرم. گفتم:خوب مبارکت باشه !این هم اندازه ۴۰ نفر هست برای همون مسجد خوبه!؟ نفس عمیق کشید و گفت: ای مادر خدا قربون قلب پاکت برم» نگاه کردم .دیدم اشک توی چشمهاش بازی می کند .دلش نمی خواست اشکاش رو ببینم اما به اختیار خودش نبود .دلم شکست .اولش فکر کردم به خاطر اینکه بتواند همه بچه مسجدی ها را جمع کند و برای خودش مسجد را انتخاب کرده اما اشک هایش را که به دلم بد افتاد. زیر تابه را روشن می کنم که چشم می‌افتد به قابلمه.چقدر خوب میشد اگر بچه‌ام حالا بود و مثل همیشه توی این قابلمه غذا می برد جبهه.این بار گفت که دوستانش خیلی از کوکوها خوششان آمده. برایش کوکوی بیشتری پختم و کردم توی قابلمه بزرگتری که بتواند با همه دوستانش بخورد. خانه که باشد همیشه توی این قابلمه غذا می‌خورد .می‌گفت :چرا یه بشقاب رو چرب کنم که ننه برای شستنش اذیت بشه! «خدایا هرچی تو مقدر کنی .ما بنده دست و پا بسته توایم.اما قربون کرم و بزرگیت!خودت که میبینی این بچه هام چقدر بهش وابسته اند.. علیرضا را برامون نگه دار!» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 🍃وقتی از جبهه برگشته بود. بهش گفتم: ولی جان پسرم ،بذار یه زن برات انتخاب کنیم تا کی میخوای مجرد بمونی⁉️ گفت :مادر جان من میدانم که شهید می شوم اگر در جنگ با صدام شهید نشوم به کمک مردم فلسطین می روم تا انجا شهید شوم . 💔 مادرجان !نمی خواهم بعد از شهادت من علاوه بر داغ از دست دادن پسرت نگرانی برای همسر و فرزند پسرت را داشته باشی..😞 🔰همیشه کفش های کهنه بسیجی ها را می پوشید.هر چه به او اصرار میکردیم یک پوتین نو بگیره و پا کند. میگفت:این پوتین های بیت الماله و من از آنها استفاده نمی کنم.من با همین کفش ها راحت تر هستم..😞 ولی اله فولادی 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•○🌱○• 👌👌 🌿 . دیدین‌تازگـــیآ‌همه‌جوونا ‌آرزوے‌شهادت‌دارن...؟!💞💖 همـــش‌شعار ✊ همـــش‌ادعآے‌ 🤲 ولے‌پسر‌جون،‌دختر‌جون...🧕👨‍⚕ یه‌نیگا‌به‌خودتم‌کـــردے؟! ببین‌شبیهشـــے؟!❗️❗️⁉️ ببین‌یه‌نَمه‌باهاش‌شباهت‌دارے؟!🔺 رو‌میگما🙃...! یه یه‌ هیچ‌وقتِ‌هیچ‌وقت ‌مسیرشو‌کج‌نمیکنه یه‌شهیـــد ‌‌رفیقش‌ ، میخواے‌مثه 👌‌شهدا‌بشے؟! بسمِ‌الله... : 👇👇 ▪️قیافه‌و‌مد‌ برات‌مهم‌نباشه؛ مثه ▪️از‌ ﻫﻤﺴﺮ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺕ ‌بگذری؛مثه و ▪️راستے‌میتونے‌از‌ ﺭﻳﺎﺳﺖ و ﻣﻘﺎﻡ بگذرے؟!مثه‌ ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده🤝🤝 ‌از‌این‌به‌بعددورترین‌فاصله ‌رو ‌با !👌✋ مثلاکیلومترها؟!فرسنگ‌ها؟! نه!!حتــے‌بیشتر‌از‌اینها...((: قشنگ‌نیست؟!🤔 ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده‌ چشاتو‌بدزدی ‌وقتے‌چشات‌به ‌یه‌نامحرم‌میخوره...😇 همون‌لحظه‌بگو ::: !! ▫️بیا‌و‌به‌خودت‌قول‌بده ‌دهنتو ‌گِل‌بگیری‌ اونجا که‌میخوادبه ‌باز‌شه!! اصلا‌خلاصه‌ بگم‌برات‌؟! [❗️بیا‌و‌به‌خودت ‌قول‌بده 🤝‌نشے ‌دلیل ِ‌اشکایِ (:💔 ❗️... ﺑﻴﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻳﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﻳﻪ .... 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨🌼 زمیــن ؛ هـمچون قفـس می ماند،برای عدہ ای بعضی هــا آفریـدہ می شونـد ، برای پــرواز . . .🕊 🤚 🍃 ✨🌼 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 قهوه خانه نورآباد پیاده می‌شویم برای شام و نماز.قابلمه پر از کوکوی را که مادر علیرضا برای شام من گذاشته با سفره پارچه ای همراه خودم داخل سالن می برم.قابلمه را میسپارم به مدیر قهوه‌خانه و برای نماز می روم. بعد از نماز یک جای خلوت سفره پارچه‌ای را روی میز پهن میکنیم. یک لقمه میگیرم و پای چانه نگه می دارم .به حاج داوود می گویم از کوکو که بدت نمیاد.؟ _نه. تو خونه هر از گاهی میگم که کاش همه مثل ننه علی کوکو آلو می‌پختن. این همان حرفی است که علیرضا همیشه میگفت. پسر بچه ای در بغل مادرش گوشه سالن نشسته. او را که می بینم یاد کودکی های علیرضا میافتم. وقتی که جلیان فسا بودیم. دلم برای صدیقه چهار ساله ام تنگ میشود .خدایا اگر برای علیرضا مشکلی پیش بیاد صدیقه دق مرگ میشه !طفلک عجیب به برادرش وابسته است. وقتی علیرضا خانه باشد صدیقه دور همه را خط می کشد. توی حیاط، توی اتاق ها دنبالش می دود. انگار می داند که حیاتش را مدیون اوست .چه روزهای بدی پیش آمده بود .آن یکی دو هفته ای که متوجه بارداری مادر علیرضا شدیم. این مشکل مثل یک کوه روی دوش ما سنگینی می کرد .علیرضا بود که مشکل را حل کرد. راننده اتوبوس صدا می‌کند. بفرمایید سوار شید که جا نمونید. قابلمه را برمیدارم .نگاهی به بچه می کنم و به سمت اتوبوس میروم. چشمم به راننده تریلی و شاگردش می افتد.انگار علی رضا را میبینم که کنار دستم نشسته و کنسرو ماهی باز می‌کند. می‌خواهم کمک کنم و مانع می شود. _بابا جون اذیت نکن دیگه! تو خسته ای یکم استراحت کنی شام حاضره! زمانی که کمباین داشتن علیرضا ۸ سال بیشتر نداشت. از همین راه می راندم تا خوزستان .درو آنجا که تمام شد می راندیم طرف ایلام و بعد کرمانشاه و سنندج. تقریباً بیشتر تعطیلات تابستان با هم بودیم.رسم هم نبود که کمباین را با کفی این شهر و آن شهر ببرند .همینطور راحت و آسوده می راندیم و بین را استراحت می کردیم. هیچ وقت فراموش نمیکنم آن شبی را که در یکی از روستاهای سنندج راه را گم کردیم. کمباین خراب بود و ما با هم رفتیم سنندج که قطعه بخریم ‌. دلم نمی آمد تنها بفرستمش شهر یا که بگذارمش روستا و تنها بروم .کرد ها هرچقدر هم که خوب و با مرام بودند اما دلم رضا نمیشد بچه‌ام را تنها بگذارم. با هم رفتیم شهر و برای کمباین قطعه خریدیم. برگشتن مقداری از آن راه باید پیاده می رفتیم. شب تاریکی بود و راه را گم کردیم. مانده بودیم که بین آن همه کوه و جنگل چه کنیم. نمی‌دانم چطور علیرضا با آن سن و سال کمش راه را زود پیدا کرد. من مطمئن نبودم اما اصرار داشت که راه را درست می‌رویم رفتیم به روستا رسیدیم خوردها منتظرمان بودند خیلی حرمت من گذاشتن صبحانه برای من کره محلی آوردن با نان محلی.برای برگشت به شیراز چیزی حدود ۸ روز توی راه بودیم .شبها می خوابیدیم و روزها حرکت می‌کردیم. یک بار هم معترض نبود. تا کنار میزدم برای شام و ناهار، خودش دست به کار می شد همه چیز را راه می انداخت. بعد که انقلاب شد و علیرضا گروه مقاومت راه انداخت کمتر فرصت داشت همراهم بیاید.دو سالی که از جنگ گذشت توی شیراز پیچیده بود که دولت به کسانی که بالای ۶ ماه جبهه داشته باشند تریلی نقد و اقساط می دهند و از همین تانکر های سبزرنگ. حدود ۱۰۰ دستگاه سهمیه شیراز شده بود.من هم ۱۸ ماه جبهه داشتم پایه یکم هم که دستم بود ولی آن موقع دستم خالی بود و پول نداشتم. همه دوستانم رفتند ثبت نام کردند و پول پیش واریز کردند .اما من لنگ صدو پنجاه هزار تومان بودم.به هر دری زدم نگرفت .مانده بودم چه کنم. یک روز غروب بود علیرضا آمد منزل .آن روزها تازه از جبهه برگشته بود. تا دید ناراحتم علت را پرسید .موضوع را برایش گفتم. چیزی نگفت فقط رفت تو فکر و از خانه بیرون زد .یکی دو ساعت بعد که برگشت خوشحال بود.گفت: که پول ردیف است و فردا می توانی آن را بگیری و واریز کنی. پرسیدم : ازکجا گیر آوردی؟ گفت: تو کارت نباشه. فردا طرف خودش میاد سراغت! صبح علیرضا رفت پادگان احمدبن موسی .ساعت ۹ بود که دیدم یکی در میزند. رفتم دم در غریبه ای دیدم . تعارف کردم بیاد تو .گفت :عجله دارد .دوست علیرضاست . فقط آمده پول ثبت نام تریلی را بدهد. لباس پوشیدم با هم رفتیم بانک.بین راه همش از خوبی های علیرضا صحبت کرد و گفت :که در مسجد با هم آشنا شدند و اگر علیرضا جانش را هم بخواهد دریغ نمی کند . از یک میلیون تا ۱۰ میلیون هرچی میخوای تا چک بکشم!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت حاج قاسم سلیمانی از زندگی ساده و غیرقابل باور رهبر انقلاب 🚨خاطره روزی که جلسه حاج قاسم در منزل شخصی رهبری برگزار شد 🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
توی خانه روضه داشتیم، محمد وسط روضه امام حسین(ع) بدنیا آمد. اسم حسین که می آمد آنقدر اشک میریخت که صورتش با اشک شسته میشد! سفر آخر گفت: این بار شهید میشوم، به مادرم بگویید:نگران نباش آن دنیا همنشین آقا اباعبدالله(ع) هستی! ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ. در شب شهادت حضرت زهرا ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺭﻣﺰﺵ" ﻳﺎ ﺯﻫﺮا (س) " ﺑﻮﺩ , پس از خواندن زیارت نامه آن حضرت به دیدار یار شتافت.... ☘🌹☘🌹☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و چہ احساسِ قشنگے است ڪہ در اول صبــح یــادِ یڪ خـوب تو را غرق تمنــا ســازد ... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! _مرد حسابی تو که کشتی مارو یه چیزی بگو. نگاه حاج داوود می‌کنم _چه عرض کنم حاج داوود!. به خدا دلم هزار راه میره .اصلا هیچ وقت اینطوری نبودم. از دیشو که خواب ناجور دیدم. دلم آشوبه! _حرف خواب و خیلی روش حساب نکن .آدم همینجوریشم دلش برای بچه اش تنگ میشه .وقتی جنگ و حمله باشه که واویلا. _به خدا دست خودم نیست. اصلاً حال حرف زدن ندارم. همش جسد بچه ام جلو چشام می بینم .هزارجور خیال اذیتم میکنه همین هفته پیش که زنگ زد صداش یه جور دیگه شده بود. تا گفتم مادرت حمومه و نمیاد پای تلفن ،بغض کرد .روزی هم که داشت میرفت یه جور دیگه شده بود. _حالا دیگه اعصابمونو خرابترش نکن. به یاری خدا مشکلی نیست. _حاجی تو رو خدا بگو من چیکار کنم؟ یه مو از سر علیرضام کم بشه میمیرم. _خوب کاکو توکه ای طوری هستی نزار علیرضا بره جبهه. خودتم که همیشه میگی «بهش بگم بمیر نه نمیگه» _از خدا می‌ترسم کاکو !!همین سه ماه پیش جبهه بودم .علیرضا رو بردن خرمشهر .با هر سختی که بود پیداش کردم. با هم یک کم قدم زدیم .پای نخل سر پریده نشستیم. بهش گفتم :بابا یه زن برات بگیرم .وایساد به عجز و التماس که فعلاً حرف زن ،نزن!بعد رفت تو فکر گفت :«آقا تو که میدونی اختیار جونم دست خودته..همین الان بگی جبهه رو ول کن میکنم. میام خونه همراهت . _خوب ورش میداشتی میبردیش خونه! _ اینو میگفت درست هم می‌گفت. اما بعدش درآمد گفت:« اما فردای قیامت خودت باید پیش ائمه جوابگو باشی!!دیگه چی باید می گفتم؟ با کف دست کوبید به تنه زغال شده نخل و گفت:« چیشم به این همه جنایت که می‌افته دلم نمیاد جبهه رو ول کنم .»چی باید می گفتم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ بچه که نبود!! _به هر حال خدا خودش بزرگه! ما دو تا هم خودمان گول زدیم که داریم میریم دنبال بچه‌ها. ما که نمیتونیم نظر خدا را تغییر بدیم. 🌿🌿🌿🌿🌿 هر سه گروهان گردان حضرت فاطمه سلام الله رسیده اند به نقطه رهایی .علیرضا در بریدگی کانال، محمدحسین را می‌بیند که هول و کلافه ایستاده. با یک دست گوشی را گرفته و با دست دیگر اشاره می‌کند به خاکریزی که در کنار نهر تا برج بتنی کشیده شده. پشت سر هم می گوید :«با رمز یا زهرا پشت خاکریز به طرف هلالیا آتش!» نیروها مثل دسته های زنبور از کانال جدا میشوند .چشم محمدحسین که علیرضا می‌افتاد شانه اش را می گیرد :«وای توی آسمونا دنبالت میگشتم!!» علیرضا جلدی پیشانی اش را می بوسد می خواهد از چنگش در بیاید و پشت سر افراد بدود .اما او محکم تر می گیرد. _کجا؟تو باید وایسی کمک خودم! علیرضا یک نگاه به بیسیمهای معاون گردان می‌کند .تکان می‌خورد و از دستش رها می‌شود. _کاکو دستور آقای غیب‌پرور ها! علیرضا محل نمی‌گذارد. می‌خواهد خود را به پل دوم برساند که می‌داند حساس‌تر است. برای همین تند تر از بقیه می‌دود. به فرمانده گروهان دوم که می‌رسد ،نفس نفس می‌زند و شانه اش را می‌گیرد :«حسین آقو.. خداقوت!» _علیرضا تویی؟! حسین باور نمی کند علیرضا باشد .مچ دستش را می‌گیرد و می پرسد :چطور از دست فولادفر در رفتی؟! _خوب تو دنیا در رفتن از هر کاری آسون تره!! _راست میگی به خدا. به صورت رزمنده که از کار افتاده و تند تند نفس نفس می‌زند نگاه می‌کند .حسین می گوید:« نگاه آدم چاق باشه این جوری جا میزنه. پاشو عزیزم» علیرضا دست می کند زیر سرش و می گوید :«پاشو که جا می مونی ها!» جوان به قدری دویده که نای حرف زدن ندارد علیرضا جلدی تیر بارش را بر می‌دارد و کلاش خودش را برای او می گذارد. _خستگی ات که در رفت ،این اسلحه.. و جیب خشابش را باز می‌کند و نمی‌گذارد کنار اسلحه. _بگیر این هم چهارتا خشاب. نوار فشنگ ها را از روی شانه او جدا می‌کند و پشت شانه خودش می‌اندازد. می‌خواهد به حسین بگوید« بریم »اما نگاه می‌کند او رفته است. هنوز هوا تاریک روشن است که علیرضا می رسد به پل دوم. دور و بری ها شروع کرده اند .لحظات برق آسا می گذرد. زمان معنا و مفهوم اش را از دست داده است.عراقی ها هم شروع می کنند .از هر طرف تیرها باریدن می گیرد. تیربارهای عراقی چند رقم می‌زنند .سرخ، زرد ،نارنجی و بی رنگ. بی رنگ برای درو کردن گردان حضرت فاطمه و رنگی است سهم آسمان. علیرضا هم تیربارش را راه انداخته آتش از دهانش بیرون میریزد.رزمنده سرش داد می‌زند :«سرتو پایین بگیر که تیربارچی را زود می زنند» علیرضا بلند می‌گوید:« یا زهرا» و دوباره خلاصی ماشه را می گیرد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
سر از پیکرش جدا افتاده بود...😔 برای اینکه خانواده ناراحت نشوند،یکی از بچه هاصورت احمد راشست موهایش را هم شانه زد، سر را جوری روی پیکر گذاشت تا جراحت مشخص نشود.😢 وقتی چشم مادر شهید به جنازه افتاد اخم هایش رفت توی هم، گفت: «پسرم من که دوست داشتم مثل امام حسین(ع) شهید شوی؟» دست برد زیر سر پسرُ، شد آنچه نباید می شد...😭😭(امان از دل زینب) احمد تدین 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان زمان جنگ چگونه پدر و مادرشان را برای رفتن به جبهه راضی می‌کردند؟🤔 📽ماجرای رابطه عمیق شهید مدافع حرم با پدرش که حتی پس از شهادت قطع نشد....😳😳😭 🌷🌹🌹🌷 @golzarshohadashiraz
🌹 نام دخترم را حاج غلام انتخاب کرد و به یاد مادر امام سجاد گذاشت شهربانو! شهربانو ده ماه بود که مثل چوب خشک شد و افتاد. فقط نفس می کشید، بدون هیچ حرکت دیگر. او را به آباده و منزل حاج غلام بردیم. مطب پزشک کنار منزل مش غلام بود. دکتر او را معاینه کرد و دارویی تجویز کرد، دارو ها را به شهربانو می دادیم اما هیچ تغییری در حال او پیدا نمی شد. مانده بودیم چه کنیم. شب 21 نماه رمضان بود. همه بیدار بودیم. حاج غلام جانمازش را کنار شهربانو پهن کرده بود. نزدیک اذان صبح به سجده رفت. با چشمانی اشکبار عرضه داشت: خدایا من کاری به نظر دکترها ندارم، اگه امر حق بچه رسیده بحق مولا علی در خانه من این مصیبت اتفاق نیفتد. خدایا بحق علی بچه شفا یابد. در همین هنگام همسر حاجی، کمی خاکشیر با آب جوش آورد. با قاشق چایخوری مقداری را آرام دهن بچه گذاشت. ناگهان بچه آروغی زد و صورت خود را تکان داد، و حالش کاملا برگشت، و به برکت شب قدر و دعای مش غلام شفا یافت. صبح که بچه را به دکتر معصومی نشان دادیم، دکتر با تعجب گفت: من امیدی نداشتم، معجزه شده!! خاطرات بیشتر در کتاب *از خسرو شیرین* تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-9 🌹🌷🌹 شهید فرامرز ( غلام حسین) رجائی فارس 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁 بوی صبـح می‌دهید و گنجشک‌ ها از طراوت شما پرواز می کنند ... حسودی‌ ام می‌ شود به دل هایی که هر صبـح بدرقه‌ تان می‌ کنند... 🤚 🍃 🍁 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! کسی می‌گوید«« بچه ها بیاین بکشیم جلو.عراقی‌ها دارند اشتباهی آسمون و درو میکنن!» علیرضا تشر می زند:« نه برادر من! احتیاط کنید !که این تیربار داره کلک مو نمیزنه» و رگباری می‌گیرد به طرف هلالی ها. نوار فشنگ ها به آخر می‌رسد مکث می‌کند و می‌گوید: «هیچ که فعلاً جلوتر نره!اون  تیربار میخواد وانمود کنه که مکان ما را بلد نیست و بی هدف تیر میزنه. اما اینطور نیست دو تا تیر بار دیگرشان دارند ما را می‌زنن» یکی می‌گوید:« برادر هاشم نژاد درست میگه !صدای وینگ های تیرها را مگه نمی شنوین» و از پشت می افتد .انگار باید همین یک جمله را می‌گفت و از دنیا می رفت. دندانهای علیرضا از خشم روی هم ساییده می شود .نوار دیگری را جا می‌زند و تیربار را از زمین بلند می کند .پشت یک یا زهرا از شعله پوش تیربار آتش فواره میکشد. صدای الله اکبر دور و بری ها بالا می گیرد. خمپاره است و تیر و ترکش و فواره آب و ناله و الله اکبر و جعلنا.. یکی خمپاره زمانی است و بالای سرشان منفجر می شود .بعدی سوت می کشد و گومب روی خاکریز دولاغ می کند. هنوز دست رزمنده کنار دستی علیرضا دو طرف گوشش است که سومی توی نهر می‌خورد و فواره های آب عین توی پارک ها بالا می رود .ناله ای به گوش می رسد. از فواره آب خبری نیست. نوبت می رسد به خمپاره زمانی. تا کسی بخواهد منتظرش بماند پشنگه های فواره آب روی تنش ریخته است .عراقی ها بی اندازه اما دقیق می زنند. دست دو طرف گوش گرفتن و با هر خمپاره‌ای دراز کشیدن بی فایده است. یکی دوتا که نمی زنند. کار هر لحظه سخت تر می شود.کمتر از چند دقیقه گروهان خلوت می شود .ناله مجروح ها بالا گرفته. افراد یکی یکی به زمین می‌افتند. یا حسین زخمی‌ها مثل صدای الله اکبر ها بلند است .آن طرف علیرضا فرمانده دسته دو را می بیند که دو نیم شده است. داد و فریاد معاون گروهان بعد از آن شروع می شود .مادر مادر می‌گوید و از درد به خود می پیچد. معاون دسته یک سرش داد می زند. «چرا روحیه بچه ها را خراب میکنی؟!!» هنوز حرفش تمام نشده که خودش پرت می شود توی نهر. فریادش از فریاد معاون گروهان بلندتر است. _بچه ها و جعلنا بگید. نترسید که خدا با ماست. بچه ها تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. تو والفجر ۸ ترکش خورد نزدیکه قلبم ولی زنده در رفتم. علیرضا صاحب این صدا را نمی شناسد و فقط می بیند که در زیر سوسوی منور خوشه ای یکریز می گوید و قبضه خمپاره اندازه ۶۰ را راه می‌اندازد .علیرضا نتوانست تاب بیاورد تیربار را گذاشت و دو قدم به او نزدیک شد. دستش که به شانه اش رسید جوان برگشت و تو صورت علیرضا خیره شد. علیرضا می پرسد: اسمت چیه؟ _باقر شاپورجانی! شما برادر هاشم نژاد مگه نیستین؟! _بله خودم هستم. خدا یارت باشه .بگو! بازم به بچه ها روحیه بده. _ناسلامتی تو آموزش مربی مخابراتمون بودی ها.. علیرضا پیشانیش را می بوسد و می گوید :بگو بازم بگو به این چندتای باقی مونده روحیه بده! خدا یارت باشه. و برمی گردد پیش قبضه تیربار. انگشتش به ماشه تیربار نرسیده که قبضه شاهپور جانی هم تاپ شلیک می‌کند .علیرضا تکبیری می گوید و خلاصی ماشه را می‌گیرد. باقر می‌گوید: نترسید نترسید که الان مثل موش فراری شون نمیدیم. و گلوله بعدی را توی حلق خمپاره انداز رها می کند و شلیک می‌شود. صدای الله اکبر بالا می‌گیرد و با داد و فریاد حسین، علیرضا دست از کار می کشد.اسماعیلی یا خدا یا خدا می‌گوید و طلب آرپیجی می‌کند .علیرضا میپرد روی آرپی‌جی که کنار جنازه شهید افتاده بهار یک موشک روی آن سوار می کند. _کجا رو میخوای بزنی؟ حسین انگار که باورش نشده با درد نگاهش می کند و می گوید: بده خودم برم بزنمش؟ علیرضا داد می زند :«حسین چه وقت تعارفه!! بگو کجاین این تیربار لعنتی؟! اسماعیلی دو قدم از سینه خاکریز بالا می‌رود و می‌گوید: «اوناهاش ولی از این جا نمیشه شلیک کرد» علیرضا خیز بر می‌دارد پشت خاکریز و در دود و دولاغ ناپدید می شود. اسماعیلی فریاد می زند:« خدایا خودت کمکش کن.» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷🌷 ◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻣﺠﺘﺒﻲ ﻧﺎﺩﺭﺯاﺩﻩ 🔻🔻🔻🔻 10ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ *ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ* 👆👆 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
در مدت مرخصی از جبهه ، حیدر دچار بیماری خیلی سخت ومزمن شده بود. . ⭐️یکی ازهمان شبهای سخت بیماری خواب می بیند که به کربلارفته اند و مرقد امام حسین (ع)را زیارت می کند . از برکت وجود آقا، فردای آن روز صحیح وسالم از رختخواب برخاسته و عزم سفربه جبهه را می کند. روز اول محرم سال 1364 به جبهه رفت . همرزمانش تعریف می کنند که ایشان ازشهادتش درهمان سال اطلاع داشت و برای لحظه ی وصال وشهادت بی تاب بود . ✅ بالاخره با اصابت ترکش خمپاره ، روحش به زیارت ارباب مشرف شد . 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ﻛﻼﻡ ﻣﺎﻟﻚ ... ✍سال قبل؛ در چنین روزی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه 🔺️ تبیین معنای توسط حاج قاسم سلیمانی 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم. 🌹🌷🌹🌷 ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﻓﺎﺭﺱ 🌸 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید