🌼بخشی از وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی؛
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است... چگونه ممکن است کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من،محبوب من ،عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی ... مرا در فراق خود بسوزان و بمیران
#سردار_دلها 🌷
۶روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | درد حیدر تنها فراق فاطمه است
🎙 بانوای : #حاجمیثممطیعی
🏴 شهادت حضرت زهـرا (سلاماللهعلیها) و ایام فاطمیہ اول تسلیــت باد 🏴
#التماس_دعاےفرج
🏴🌹🏴🌹🏴
هییت شهداے گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به آزادیخواهـــان جــهان بگویــید علاج بیرون کـــردن دشمـــن از خانه فقــط اسلحــه گــرم و خون ســرخ است، نه بر سر میـــز مذاڪره نشســـتن و خود را تا ابد به دشمـــنان اسلام و انسانیت فروختن......
#شهید_محـــمد_اسلامےنسب🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌹
بہ دلم لڪ زده
با خندهۍ تو جاݩ بدهم ...
طرح لبخنـ🌷ـد تو
پایان پریشانے هاست❤️
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌹
@shohadaye_shiraz
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴محبت مادری حضرت زهرا به رزمندگان دفاع مقدس...
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺭﻣﺰ_ﻳﺎﺯﻫﺮا
🍃🏴🍃🏴🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله میکرد و بچهها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقیها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را میزدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچهها برگردند.
بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. میدانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دورهها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند.
سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند»
دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقیها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد.
آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را میپرسید. میگفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم»
منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بیخبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده.
حسین همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟»
همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه»
حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد.
حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟»
حمید که از زور خستگی و بیخوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم»
حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟
حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟
با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟
عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد»
داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟»
حمید سرش را پایین انداخت.
_کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه!
حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلیها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا»
حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد.
«حسین حسین علی»
بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🔰 فرازي از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹 بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اول اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درندهای این کشور را میدرید؛
آمریکا چون سگ هاری همین عمل را میکرد، اما هنر امام این بود که اسلام را پشتوانه آورد؛
عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد، انقلابهایی در انقلاب ایجاد کرد، به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نمودهاند و بزرگترین قدرتهای مادی را ذلیل خود نمودهاند.
عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید.
#سردار_دلها 🌷
۵روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ســـردارزهرایے
#پیشنهــاددانلـــود👆
🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به
ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود
حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند.
🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم.
🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر»
#سردارشهـید حاج عبـدالله رودکے
#شهــداےفارس
🏴🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود.
مےگفـت: امام حسـین (ع) بدن مطهــرش سـہ روز روےزمیــن بود، من از خــدا مےخواهـم ڪه جنازه ام ســه ماه پیدا نشود!
سه ماه از #شـهادتش می گذشـت که با عـده اے از هـم رزمانـش در گودالے پیـدا شـدند.
بعـد ها یڪ سـرباز عراقے را اسـیر ڪردند ڪه نامه اےاز عبـاس پیشـش بود.
در نامه نوشـته بود: مـادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود....
راوی: #مادرﺷﻬﻴﺪ
🌹بخشی از وصیت شهید:
اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجى ها، اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مى شوند، حتى شيشه خورده هايشان هم (همان قبرشان) خارى است به چشم شما.
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺳﻬﻴﻠﻲ 🌹
شهادت: ٤/١٠/١٣٦٥، ﻛﺮﺑﻼﻱ 4
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
☘🌷🌷🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂🍁
انگار ڪہ از مشت قفس رستے و رفتے
یڪباره بہ روی همہ در بستے و رفتے..
هر لحظہ ے همراهے ما خاطره ای بود
اما تو بہ يڪ خاطره پيوستے و رفتے...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#سردار_دلها
#مرد_میدان
🍁🍂
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_پنجم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زیر گلوله باران عراقیها حمید رستمی ،سید احمد واعظی مسعود وظیفه با حسین ایرلو در یک سنگر کوچک نشسته بودند.سنگر که چه عرض کنم در دل خاک ریز گودالی حفر کرده و اطرافش گونی چیده و بالایش هم با پتو سایبانی زده بودند.شهادت بچه ها ضربه سنگینی بر پیکره واحد تخریب بود.عملیات بدر به شدت ادامه داشت اما مهمتر از غصه خوردن برای شهادت بچهها ایستادن جلوی عراقیها بود.کاکا علی چند تا از بچه ها را برداشته و رفته بود جلوی عراقیها مین بکارند.حسین اندوهش را ریخته بود توی دلش و لبخندش را آورده بود روی لب. به سنگر بچه ها سر می زد و در آغوش میگرفته شان و شهادت بچهها را تسلیت می گفت. اینطوری همه بهتر می توانستند تحمل کنند. هر از چندگاهی جلوی اشک ها را نمی شد گرفت.بچههای تخریب داغدار بودند اما سعی میکردند زیاد به روی خود نیاورد و منتظر شب و گوشه خلوتی باشند.حسین از سنگر بیرون آمد موتور را روشن کرد اما سنگینی موتور را نتوانست تحمل کند و موتور افتاد زمین.سید احمد که از داخل سنگر صدای افتادن موتور را شنیده بود به حمید گفت:«حسین بود که زمین خورد»
حمید به شوخی گفت :«نترسید بابا بادمجون بم آفت نداره»
مسعود گفت :ناراحت میشه گمونم شنید.
حمید بیخیال ادامه داد :خوب بشنوه ما با هم شوخی داریم.
و از سنگر بیرون آمد حسین داشت لباسش را می تکاند نگاهش کرد سری تکان داد و رفت کمک تا موتور را از روی زمین بلند کند.حسین لبخندی زد و سوار موتور شد و روشن کرد و گازش را گرفت و رفت.
ساعت ۱۰ عراق پاتک سنگین کرد و تانک ها آنقدر شلیک کردند که خاکریز جلو کوتاه شد.بیسیم فرماندهی مدام مرتضی را صدا میزد اما از او جوابی نمیرسید.(شهید)مرتضی جاویدی(در کربلای ۵ به شهادت رسید) با گردان فجر از دیشب رفته بود جلو عراقیها اما جواب ندادن از همه را نگران کرده بود.
بیسیم فرماندهی حسین را صدا زد و او را خواست. حسین آماده شد که برود. صلوات ظهر پاتک دف شد و حسین هم برگشت. ناراحت بود مسعود وظیفه گفت: حمید تو چیزی به حسین گفتی!؟ خیلی ناراحته!
_نه من چیزی نگفتم. حسین آدمی نیست که با یک شوخی کوچیک برنجه. باشه اگه دیدمش از دلش در میارم.
حسین به سنگر آمده میدید چهره اش خیلی گرفته و ناراحت است رفت و سلام کرد و با او دست داد: حسین آقا خدایی از شوخی من ناراحت شدی ما که مال حالا نیستیم کاکو. حالا یه چیزی هم گفتیم باید از دست من ناراحت بشی.؟!
حسین گفت: من از دست تو ناراحت نیستم!
و حمید را در آغوش گرفت و سر و صورت او را بوسید: «دلم به خاطر شهادت بچه ها گرفته دلم برا سید و بچهها تنگ شده. به فاطمه زهرا دیگه دلم میخواد شهید بشم»
نشست روی زمین و چفیه را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن. این بار از هیچکس رو نگرفت بچهها آمدند و دورش حلقه زدند.بغض ها شکست از گروه دیشب هرکس زنده بود تا حالا هر طور بود خودش را به مقر رسانده بود و هرکس برنگشته بود معنی اش این بود که شهید شده. گریه ها که فروکش کرد احساس کردند سبک تر شده اند.حسین در حالی که چفیه را به چشمهای سرخ کرده است می مالید از زمین بلند شد و گفت: «بچه ها ماهر عبدالرشید خودش داره پاتک را فرماندهی می کند. تانکها دارند دوباره آرایش می گیرند. من دارم میرم پیش حاج اسدی. شما هم برید داخل سنگر آتون که بدجور میزنه.
بچه ها بلند شدن یکی یکی سر و صورتش را بوسیده و دوباره شهادت حمیدرضا و بچه ها را به او تسلیت گفتند.شاید هیچ وقت این قدر احساس صمیمیت با فرمانده شان نکرده بودند.حسین موتور را روشن کرد دستی برای بچهها تکان داد و رفت بچهها تا آخر خاکریز نگاهش کردند و دیدند که لابلای گرد و خاک موتور دارد کمکم از دیدشان محو میشود. ساعت ۲ بعد از ظهر پاتک شروع شد همه نگران خط بودند.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
یک بار خدمت امام رسیده بود، به امام گفته بود:آقا، دعا کنید منم شهید بشم! حدود ۷۰ سال سن داشت و ۹ فرزند. اما از اول جنگ مقیم جبهه بود.
به محمد می گفت:آقای اسلامی نسب، بگید من وقتی شهید شدم با لباس رزم دفنم کنند!
#حبیبابنمظاهر_شـهدای_فارس
#ﺷﻬﻴﺪسیدابراهیم_پوریزدانپرست🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
🍁🌷🍁🌷🍁🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75