eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.» واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت. 💐🌾💐 بهاءالدین مقدسی فارس 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سَر جُدا 🎙 روایتی از راز تولد در كربلا و امانت حضرت زهرا(س) به مادر شهید 📌۱۷ اسفند ماه ؛ سالروز شهادت سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹 ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
💠 شهید حاج ابراهیم همت : می خواهید خدا عاشق شما شود: قلم می زنید برای خدا باشد، گام بر می دارید برای خدا باشد، سخن می گویید برای خدا باشد، همه چی و همه چی برای خدا باشد ... 🍃🍃🍃🍃 📍 ۱۷ اسفند سالروز شهادت حاج ابراهیم همت گرامی باد 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷با همسرش به خانه ما آمده بود. چهره اش نورانیت و زیبایی خاصی پیدا کرده بود. گفتم مجید چرا اینقدر نورانی شدی؟ گفت مگر نمی دانی، این نشانه دعوت است. گفتم چه دعوتی؟ گفت دعوت به سمت معشوق، نشانه شنیدن جواب لبیک حق! خندیدم. گفت شما همیشه از این حرف ها می زنی! گفت نه، این دفعه فرق می کنه، خودتان را آماده کنید که این آخرین مرخصی من و آخرین دیدار من با شماست. 🌷هفت ماه بود که ازدواج کرده بود. از کتف هم به شدت مجروح شده بود. خانواده اصرار داشتند عید را فسا بماند. گفت: امام فرمان داده اند بسیجی ها عید را در جبهه باشند، انصاف است من در شهر بمانم. برای کاری از خانه خارج می شدم. تا پشت در با من آمد. گفت خداحافظ خواهر! بی اختیار پیشانی اش را بوسیدم. گفت: خواهر یکبار دیگه به من نگاه کن، دیگه من را نمی بینی! برگشتم و نگاهش کردم و رفتم. بی اختیار اشک از چشمانم می چکید... 🌹🌹 عبدالمجید آزادی خواهان 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺☘🌸 لبخنـدت،آتش به جانـم می زند... آری ، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🤚 🍃 🌺☘🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * غروب هایی که منطقه امن تر بود بچه‌ها از سنگر می زدند بیرون می نشستند کنار هم روی خاکها و درب چاپ چه حرفهایی که غربت را از یاد می‌برد گم می شدند. گاهی فکر می‌کردند عملیات که شود به یاری خدا روی بلندترین نقطه از همونجا که شاید تخته سنگی است تفنگ های مان تکیه می دهیم و بچه‌ها پرچم را می‌آورند بر فرق بلندترین نقطه می کارند. ولی هنوز غروب نرسیده بود و فاقد در آتش خورشید می برشید.هنوز چند روز مانده بود که منصور در نشیب خاکریز با آن ترکیب بی حساب و کتابش زیر پایش چیزی احساس کند و آهسته فریاد بزند: «برید کنار همتون از من فاصله بگیرید» گونه های شن روی هم قطار شده بودند.باید صبر میکردی باد سرعتش را کم و زیاد کند تا بتوانی بخوانی نوشته های روی پرچم هایی که دورتادور فروش شده بودند در خاک «انا فتحنا لک فتحا مبینا.. یا حسین ما پیروزیم لشکر ۱۹ فجر» چوب پرچم ها سایه کوچک داشتند مثل پرچمی که کنار آن چادر بود. سایه چادر خاکی رنگ ناهار را بیشتر می چسباند. _بسم الله شروع کنیم دیگه منتظر چی هستین؟ بچه ها نگاهی به هم کردند و بعد یک بار صداها در هم پیچید _شما بفرمایید.. اول فرمانده بعد فقیر فقرا. _عجب عدس پلوییه!! _از کی تا حالا ساچمه پلو هم شده جزو غذاهای خوشمزه؟! تازه میوه هم که نداره.! فیلم مردی که لباس خاکی به تن داشت و همیشه به جای پوتین کفش ملی میپوشید قهقهه زد و شمرده شمرده با صدای بلندتری گفت. _برای هر جا سیب نباشه چادر فرماندهی سفارش شده است. منصور سرش را پایین انداخت و فاصله ابروهایش نزدیک تر شدند.انگار تیمم کند دستش را از پیشانی آرام آرام پایین آورد و بعد دست راست را برد در ریش های بور و بلندش. همه ساکت شدند سرش را بالا آورد و با صدایی که عوض شده بود گفت :ببینم حاج رزاق !! یک بار لحنش عوض شد و ابروهایش از هم شکفتند _به همه بچه‌ها سیب رسیده؟! پیرمرد لابد از شوخی اش پشیمان شده بود که لحنی بین شوخی و جدی گفت: آقای خادم فرمانده گردان مونی درست سرور همه ما هستید درست ولی ما باید به کی بگیم دوستتون داریم آقا اجازه نیست یه شوخی هم به جای شما بکنیم؟! حالا دیگه ناسلامتی بعد عملیاته! آقا جون شما بفرمایید سیب هم به همه بچه ها رسیده.. ابروهای منثور از هم باز تر شدن و نور آفتاب از یکی از روزنه های چادر به صورتش تابید _ما مخلصت هستیم شیر نر! از مسئول تدارکات گذشته شما پدر همه مایین.من فقط حسابی نکردم اگه به چادرهای دیگه نرسیده باشه این ۴ تا سیب را چه جوری باید ۴۰۰ قسمتش می کردیم. دستت درد نکنه حالا بسم الله شروع کن تا ما هم بخوریم. _آقای خادم گذاشتیمون سرکار آخه ۴۰۰ قسمت ۴تا سیب .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✍وصییت نامه شهید: اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنانکه پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند وبه ولایت او اعتقاد ندارند برمن نگریند و بر جنازه ام حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد. برادران به خدا قسم اگر من وتو به جبهه نیاییم خدا نیازی ندارد و به جای ما فرشتگانش را به جبهه می فرستد ولی خداوند ما را دوست دارد و می خواهد که به سرحد انسانیت و مقام رفیع که بهشت ابدی است نایل گردیم.برادران جوان ، شما قلبتان پاک است، شما می توانید بهترین فرد برای جامعه شوید. لذا هیچوقت خدا را از یاد نبرید که اگر او را از یاد بردید دچار غفلت می شوید. 🌹 🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای چاره هر کار یا باب الحوائج کار دلم شد زار یا باب الحوائج با کوله بار حاجتم رو بر تو کردم غم از دلم بردار یا باب الحوائج 🥀 🏴🏴🏴 (ع)💔 🏴🥀 🏴هیئت شهدای گمنام شیراز🏴
🖤 السلام علیک یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر علیه السلام 🕯از این زندان به آن زندان 🖤خاک زندان سجده گاهت بوده است 🕯عالمی مست نگاهت بوده است 🖤ای امام هفتم ما شیعیان 🕯آسمان هم خاک راهت بوده است 🏴شهادت مظلومانه هفتمین ستاره درخشان آسمان ولایت و امامت باب الحوائج (علیه السلام) بر شما عاشقان تسلیت باد.🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اخرین باری که اعزام شد ،یکی دو روز بعد از رفتنش عملیات خیبر شروع شد و خبر شهادت علی آمد، اما جنازه اش نه.... گیسوانم در انتظارش سفید شد و اشک چشم هایم خشک. پانزده سال می گذشت. به اتفاق پدرش مشرف شدیم به حج. مدینه بودیم و غربت بقیع. دیگر طاقت نیاوردم. بغضم ترکید. اشک از دیدگان ترم به خاک بقیع می چکید گفتم: یا فاطمه، یا علی، من بچه ام را از شما می خواهم. دلم روشن بود توسل م جواب می دهد. تا برگشتیم، هنوز لباس را از تن خارج نکرده گفتند علی برگشته و در بنیاد شهید است. روز بعدی که ولیمه حج را دادیم جنازه اش را به ما دادند و تشیع کردیم🌹. عبدالعلی عبدالهی شهادت: عملیات خیبر مسؤل آموزش نظامی تیپ المهدی(عج) 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دانگ دانگ قاشق ها شروع شد. هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودند که منصور نیم خیز شد. یکی از بچه ها با دهان پر گفت آقای خادم!! فرصت؟! _هیچی بابا جون می خوام آب بخورم. _جان مولا بشین. من میارم شما راحت باش ما همیشه آب یادمون میره. منصور آهسته گفت: _عامو جون بشینید غذاتون بخورین! آخه مگه کورم ؟کرم؟ یا جفت پاهام قطعه؟! انگار می خوام آپولو هوا کنم !هی تعارف تیکه پاره میکنند لا اله الا الله! حال آدم چادر کنار کلمن رسیده بود و داشت لیوان را پر می‌کرد و متوجه پچ پچ خاموش بچه ها که با نگاه چیزهایی به هم می‌گفتند نبود. برگشت و آهسته تا ۳ لیوان پلاستیکی قرمزی که از آب پرشان کرده بود زمین نریزد.با احتیاط حرستا را وسط سفره گذاشته و بعد یکی را برداشت و دستی تعارف کرد به نوجوانی ۱۷ ساله که چشم هایی سیاه و جذاب داشت و ابروانی پرپشت. ریشه های تازه جوانه زده و تنکش هنوز خوب پر نشده بود. از جبهه هنوز درک درستی نداشت.در یک اتفاق منصور را دیده بود از او خوشش آمده و دنبالش راه افتاده بود. سفیدی چشم هایی از همیشه از بی تابی ناملموس ای سرخ بودند. _بزن پیرمرد فقط یا حسینش یادت نره! تو هم مثل من همیشه وسط غذا تشنه ات میشه. صدای انفجار و رگبار هر چند دقیقه یک بار می آمد مثل نقل و نبات همین نزدیکی ها.لابد اگر اینها نبودند ناهار ظرفم می‌شد و لابد با همین صداها بعد از ناهار ای مثل عدس پلو با پوتین و شلوار کار کرده و جورابی که از عرق سفیدک زده به سنگ نتراشیده گوشه سنگر لم می‌دادند. همه گردان یا خواب بودند یا داخل سنگر داشتند و کارهای متفرقه می رسیدند،یا داشتند برای عصر که آخرین روز مسابقات جشنواره ورزشی گردان بود،رجز می‌خواندند. _عصری لولتون می کنیم !اصلاً شما تیم نبودین که تا فینال اومدین.. _خوبه که تو مقدماتی هم به هم خورده بودیم .راستی چند چند شدیم؟! _خنده نداره جوجه را آخر پاییز میشمارند تازه اونجا گل نشد از بغل گرفته شد اگه آقا منصور داور نبود قبول نمی کردیم. هرکس جزو تیم بود به جامی فکر می‌کرد که دور تا دورش با رنگ سفیدی نوشته شده بود: «مقام اول مسابقات فوتبال گردان پیاده مکانیزه حضرت ابوالفضل» تاجام را بر فراز دست هایش ببرد و نبوسیده آن را دو دستی به فرمانده گردان تقدیم کند و بعد که پیشانی آقا منصور را بوسید همه هورا بکشند و پشت بندش صلوات بفرستند. منصور ولی جزو تیمی نبود و فقط داوری میکرد.برای همین هم بعد از ناهار چنین دغدغه هایی نداشت می‌توانست آن موقع هیچ کس از سنگر بیرون نمی‌آمد بیرون بزند آهسته طوری که خودش هم نشنود آواز هایش را رها کند در بادهای محلی آنجا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
. ⁦♦️⁩ *مناجات شهدا* 🔶ای غفور، ای کریم، ای رحیم و ای ارحم الراحمین؛ تو ما را از شر نفس اماره و از شر وسوسه های شیطان نجات ده و مرا به راه راست هدایت فرما. 🔷خدایا؛ عشق من به دوازده امام(ع) را زیادتر کن و همان طور که بارها از تو شهادت در راهت طلب کردم، نصیبم بگردان و مرا به سوی خودت دعوت کن. 🔶خداوندا؛ قافله ها رفتند و من تاکنون از قافله عقب مانده ام، مرا به آن قافله هایی که به سوی تو آمدند که فرمانده آنها شهید مظلوم حسین(ع) است، ملحق بگردان. دوست دارم فقط، قطعه قطعه شوم، مانند سرور شهیدان و شهادتین را چنین می نویسم، همچنان که برادران شهید نوشتند: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله» *شهید نورعلی انصاری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢💢💢💢💢 مــیهمانی لاله های زهرایی در روز عید مبعث 💐💐💐 🌷🌷🌷 همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا 💢💢💢💢 کربلایی مجتبی نادری زاده ◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰* *پنجشنــبه ۲۱ اسفند* ⭕⭕⭕⭕⭕ ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ قطعـــه شهــدای گمــنام 🌷🌷 مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد 🌷🌷 *هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز* ⬆️⬆️⬆️⬆️ مبلغ مجلس شهدا باشید
🌿🌸🌺🌿 نگاهت می کنم چقدر بی انتهائی تـــو غیرت و بزرگیت را پایانی نیست ای نسل آسمانی .. 🤚 🍃 🌿🌸🌺🌿 @shohadaye_shiraz
فرازی از وصیت نامه: 🔵بار الها بار اول و دوم و سوم برای خودسازی به جبهه عزیمت نمودم ولی بعد از آن برای شهادت می آیم من عاشقانه و آگاهانه به جبهه های حق علیه باطل رفتم و کسی مرا در این کار اجبار نکرده و خود بودم که ندای عاشقانه هل من ناصر ینصرنی حسین زمان خمینی بت شکن را پاسخ مثبت دادم و راه را به خواسته خویش انتخاب نمودم و راهی رفتم که حسین رفت ✅ای مادرم مبادا دلبستگی به من تو را از یاد خدا غافل کند و خواهرم حجابت را حفظ کن که دشمنان از حجاب تو وحشت دارند. عبدالعلی ایزدپناه 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد سنگرها را بپاید و یک مشت با خودش کلنجار رود،آفتابه های قرمز و سبز را از تانکر خاکستری پر کند و بگذارد کنار اتاق هایی که با گونی برای شان در ساخته اند. داخل شود آنجا را هم تمیز کند بعد هم بیاید چند گونه را پر کند و قطار کند روی همتا سنگری دیگر راه بیاندازد. دو هفته پیش در سنگرها به دستور او از دژ به دشت کشیده شده بودند. چند روز بعد از هم کینه توپ و تانک ها همه بر سر دل خالی شده بود. رگبار اوار مثل ریزش دانه های تگرگ ،گلوله‌ها بردژ فرود آمده بودند. یکی از بچه‌های خودی در فاصله زیادی از گردان تند تند قدم بر می داشت.بعد می ایستاد و هلهله می زد و از طرف دیگر ای شروع می کرد به دویدن. سرگردان و هلاک از تشنگی. تا اینکه نگاهش رفت به دژ. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. از لباسش معلوم بود نیروی گردان دیگری است. بچه‌های گردان ابوالفضل برخلاف گردان های دیگر و لباس و کلاه یک شکلی داشتند که فرمانده شان برایشان خریده بود تا یادشان نرود که بیخیال زندگی شدن و آب و آتش زدن های منطقه جای خود، اینکه آنها نظامی هستند جای خود. خیال عباس راحت شده بود و نیازی به دویدن نمی‌دید. نزدیک‌تر که شد ترس برش داشت. لب قاچ قاچش را مکید آب به درک. یعنی همه بچه های گردان در همین در قلع و قمع شده اند؟! همه از طرف آزار انفجار گلوله های سنگین دیده می‌شد. گونی های ترکیده و دیواره سنگرها که خاکشان شره کرده بود بیرون . به دژ رسید و ناامیدانه نگاهی از بالا به دشت دواند. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. سنگرها را با شکل های نا منظم هندسی در میانه دشت دید. کلاغ هم پر نمیزد.قطعاً به سنگ نتراشیده گوشی سنگر لم داده بودند یا در سنگر برای هم رجز می‌خواندند.چیزی به رنگ خاک از سنگر می آمد بیرون و میپرید در سنگر بغلی.عباس همینطور که پایین می آمد دید که این حرکت چند بار تکرار شد. به گردان رسید به سنگرها، فکر کرد که لابد هر کسی باشد در همه سنگرها کار از یکی است یا چیزی تقسیم می‌کند یا خبری تازه دارد ولی آخر این وقت ظهر چرا؟! یک راست رفت سراغ آخرین سنگر یک مرد خاکی رنگ در آن رفته بود. نگاه نکرده شناخت. دیدش که بالای سر پیرمرد چمباتمه زده و خوابیده. شبیه سفیدرنگ خیس نمدار پهن بود روی صورتش.چفیه کار کولر را نمی‌کرد ،ولی هر چه بود با نرم بادی که گاه از روزنه سنگر وارد می‌شد برای خواب بعد از ظهر بد نبود. عباس زل زد به پیر مرد و مرد خاکی رنگ پیرمرد را شناخت حاج رزاق، لابد خواب هفتم اش را می دید که چفیه اش پس زده شد و دوباره پخش شد روی صورتش. مرد خاکی رنگ دستی بر پیشانی اش کشید و دست هایش خیس شدند. بعد بلند شد از سنگ بیاید بیرون عباس خودش را کنار کشید. مرد خاکی رنگ دلا آمد بیرون و او را از پشت سر شناخت. _یا الله!! آقای زیخانی اینجا چیکار می کنی پیرمرد؟! _سلام آقای خادم خسته نباشی.اومدم پیغام داشتم براتون. توی این بیابون در اندر دشت راه گم کردم .هلاک شدم آقای خادم. اینقدر تشنه که خدا میدانه. _با آب که هست. هم چی گفتی هلاک شدم که گفتم حتماً باید بریم سراغ حاج رزاق که ناهارت بده. _آقا منصور! اینجوری که شما گرد و خاک صورتش رو پاک کردی. بنده خدا ۷ تا خواب دیگه هم می کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید حاج قاسم سلیمانی : ✍در سطح جنگ هیچ‌گونه احساس توقعی از پاداش نداشتند. جنگ ما افتخارش این است که رتبه‌ای نبود. این پارچه‌های روی دوش من نبود آن‌وقت کلمه رایج، کلمه سردار، سرهنگ نبود، کلمه رایج کلمه برادر بود. کلمه برادر، برادر حسین، برادر احمد، برادر مهدی، کلمه رایج این بود. یک‌وقتی در پایان جنگ کسی فکر نمی‌کرد حقوق فرمانده سپاه ۲۵۰۰ تومان است و حقوق رزمندگان عادی هم ۲۵۰۰ تومان است. این جنگ بود. این زیبایی‌های جنگ ما را به اینجاها رساند. 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*✅وصیت زیبای شهید* 💟اکنون که پس از سیزده قرن پرده ظلم و تاریکی که چهره تشیع سرخ را پوشانیده بود، فرو ریخته و پرچم«نصرمن الله»، حسینی بدست سرباختگان فلسفه«ان الحیوه عقیده و الجهاد» نشات گرفتگان نغمه«…» و فریاد «الله اکبر» و «لا اله الا الله» برافراشته شده و می رود تا به [قطع دست] سردمداران پرچم کفر و الحاد و تجاوز بیانجامد و اکنون که دین خدا جز با خون سرخ پیروان راه خونین حسین(ع) انجام نمی گیرد. 🔷و اکنون که جوانان با شوق و شعف زندگی را رها کرده و به سوی لقای پروردگار خویش می شتابند. من نیز که رهروی از ساکنان کوی حسینم و با خدای خویش میثاق شهادت بسته ام، لبیک حق را اجابت گفته .چرا که ما پیرو راه حسینیم و در مکتب حسین(ع) جز خط سرخ شهادت و جز مرگ در راه عقیده، راهی وجود ندارد. که راهی است بسوی حق و راه همه سعادتمندان و اولیاءالله در طول تاریخ. *خدایا؛ دعوتت را لبیک می گوییم و به سوی تو بازگشت می کنیم و تنها تو را می خواهیم و تو را می خوانیم، که تنها تویی امید و ملجاء درماندگان و عاشقان.* محمدصادق دیندارلو *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شب و روز عید مبعث 🔺🔹🔺🔹 التماس دعای فرج
🌷🌺🌼 عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمّدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد 🤚 🍃 🌷🌺🌼 @shohadaye_shiraz
🌴🌺🌼🍀🌼🌺🌴 😇😆 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم . عراقی ها روی دیوار خانه‌ای نوشته بودند : « عاش الصدام » یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !... 😡😳😋🤪 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳 عاشَ! یعنی زنده باد .😂 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141118059071 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * منصور نگاهش را به زمین دوخت لبش را گزید مکثی کرد و بعد عباس را به چادرش راهنمایی کرد تا آب بخورد و نفسی تازه کند. عباس آبی به سر و صورت پاشیدو در خنکای سایه چادر با سه نفس آب لیوان پلاستیکی قرمز را سرکشید. قطره های آخر را می مکید که پیش رویش نوجوانی را با چشمهایش سیاه و جذاب بود و ابروانی پرپشت و ریشه‌های تازه جوانه زده.دید. لیوان را روی پتوی خاکستری زیر پایش گذاشت و جواب سلام نوجوان را زودتر از منصور داد عباس به صورت خواب آلود نوجوان خیره شد و در ذهن برای سرش او که با ماشین چهار زده شده بودم مو گذاشت.وسط برای شان فرق زد بعد یکباره مثل اینکه به کشف مهمی رسیده باشد پرسید. _شما تو هنرستان میثم نبودین؟! منصور گفت:عباس آقا ماشالله چقدر عجولین !!اجازه بدین دوتاتون به هم معرفی می کردم. نو جوان شصت دو دستش را به چشمها مالید _شما باید آقای زنجانی باشین بعد نگاهی به منظور کرد و گفت: «ایشان مربی آموزش نظامی ما بودند. جشنواره نوجوان سرخ تر از همیشه می نامد و شاید اگر مثل قبل و موهایش بلند بود پریشانی خواب از در آشفتگی کاکل هایش خودی نشان می داد. منصور پرسید: «بد نباشه پیرمرد مثل هرروز نیستی! نوجوان دست و پا شکسته و بی حوصله خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرد.خواب دیده بود در طبقه دوم خانه شان که دربست در اختیار خود روی همان مبل های آبی دراز کشیده به خط نستعلیق روی دف آویزان به دیوار اتاق خیره شده‌ مثل خیلی وقت های قبل سه تار استاد عبادی گوش می دهد.بعد بلند می‌شود و هدف را برمی‌دارد و چرخاندن چرخ آن روی بخاری تاب می دهد صدای نوار را تا آخر بلند میکند. چشم هایش را روی هم می گذارد سرش را تکان می‌دهد و همراه ضربآهنگ نوار شروع می‌کند به همنوازی با دف. پدر لبخندی می پروراند و با سبابه و شست راستش سیبیل های بلندش را که از دود مدام پیپ زرد شده مرتب می کند.بعد مثل شبهای جمعه که با دوستانش حلقه می‌زنند و پس از زمزمه ها و گاهی هم نه های دسته جمعی اوساز آوازی سر می‌داد تارش را از طاقچه پایین می‌کشد و لم می‌دهد روی مبل و شروع می‌کند به همنوازی با سه تار و نوار و دف پسرش. سه تار را در ماهور می نوازد و آرام آرام به مرغ سحر می رسد و می خواند. ناگهان چرخ های فلزی میان هجاها می آید و بعد منصور با لباس خاکی و کلاش و خشاب های دور کمر سوار بر تانک در چوبی و نقش دار هال را خراب میکند.بوفه و چینی های رویش که پایین می ریزد و دیوار که دهان باز می‌کند تانک متوقف می‌شود.نواختن را قطع می‌کنند منصور از تانک پایین می پرد و با قندی دف را از نوجوانان می گیرد تا روی بخاری تاب دهد. پدر هراسان می شود دفع می سوزد و نوجوان به گریه می‌افتد اما منصور دفع سوخته را به پسرک می‌دهد و شبه دستور نظامی می دهد که دفادفش را درآورد.و اینبار دفتر این بهتری دارد باران تند و تند از سقف با این می‌ریزد ولی کفش اتاق خیس نمی‌شود. ادامه دارد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿