eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای دل مضطرِمن که شاید به دعای تــــو تمام شود بی قرارۍ های دلــم ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. 🔸 خدایا، در این ماه درهای بهشت هایت را به رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را به روزیم ببند و به تلاوت قرآن توفیقم ده، ای نازل کننده آرامش در دلهای مؤمنان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
  فدایی امام زمان( عج) 🌷🌷🌷 ﺩﺭ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود  (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی  من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن.....😉 شهید ﻋﻠﻲ ﺧﻀﺮﻱ یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد. عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم. (ﻋﺞ) 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * جابه جا در بیابان ، اتاق‌های متحرک با پوسته های فلزی گذاشته‌اند . هرکدام واحدی از گردان است . جلوتر که می آید ، تانک ها با آرایش مخصوصی چیده شده اند و روی هرکدام برزنتی زیتونی رنگ کشیده شده ، چند سرباز که انگار بهانه آورده اند و یکی دو ساعت مرخصی گرفته اند ، تند گام برمی دارند کلاه به دست و خندان . پشت سرشان چند نفر با لباس های سبز نزدیک می‌شوند . از دور دو تا شان را می شناسد . هم همه را ولی در آغوش می‌گیرد. همراهش می‌شوند تا پای تانک ها . غریبه‌ها نیم خند حیرت و کنجکاوی دارند . برزنت روی تانک ها پس زده می شود . چند نفر دیگر هم می آیند و باز هم چند نفر دیگر . یک یک  تانک ها را می شناسد . برایشان می گوید که کدام یک در کدام منطقه غنیمت گرفته شده و با کدام یک در کدام عملیات چه کارهایی کرده اند . بعضی تانک ها زخمی اند .قرآن پیش از اذان به گوش می آید همراه با دیگران به نمازخانه می‌رود . همه برمی خیزند . _قبول باشه زیارت. _ما که نرفته‌ هم به منصور آقا حاجی می گفتیم . _یاد فقیر فقرا کردین.. _الحمدالله دیگه همسایمون شدی حاجی! دور از حلقه از لباس‌های نظامی است . اصرار می کنند جلو بایستد .لب می گذرد و با ته خندی گلایه دار که در تمام صورتش پخش شده ،نه فقط در لبانش ،آونگ وار ، سر تکان می دهد چند بار . اصرار می کنند و نمی دانند بعضی ها  ، که به قطع عضوی  نمی شود اقتدا کرد . صف ها بسته می شود . سلام عصر را که می دهد سر می گرداند عقب و با دو دست ،باسه ، چهار نفر پشت سرش دست می‌دهد نرم و آهسته . بند دوم سبابه را آنی به لب و بعد ، نوک بینی و پیشانی می زند و کف دست را از پیشانی تا انتهای ریش می کشد . «..یصلون النبی یا ایها الذین ..‌‌»  ۱۱ بلند می‌شود و مهرها را در جایش می گذارند . کفش های سیاه نوک تیز بین پوتین های دم در مشخص است . نوک کفش راست تیز تر است .می‌پوشد و پوتینها هم پوشیده می شود . بیشتر سرباز ها اولین بار است که او را می بینند و نمی دانند زمانی فرمانده زرهی بوده است . ولی مثل همه ازدحام های بعد از نمازهای جماعت ، که گاه چند نفر گرد آشنا می ایستند و دیگران هم از کنجکاوی ، یک یک اضافه می‌شوند ، همراه بقیه بیرون نمازخانه گردش حلقه می‌زنند . شانه هایش یک شانه ها را لمس می کند . از همه حلالیت می طلبد ، پیشانی ها را می بوسند و با بدرقه چشمهای مشتاق ، از روزنه فنس ها به دانشکده بر می گردد تا حرکت کند و به سروهای کنار جاده خیره شود . نسیم خنکی از شیشه ماشین به تو می زند ،عصر میشود بعد از غروب و او در خانه پدر است . بابت ۱۰ هزار تومانی که از پدر قرض می‌کند ، چک می دهد .« نه نه ..‌ می خوام حسابم صاف باشه... حالا چه فرقی میکنه » از آنجا بیرون می زند به پادگان امام حسین می رسد . آقا یحیی مسئول شب پادگان است و دور و برش شلوغ ‌ صبر میکند خلوت شود و بعد یکی دو ساعت با او درد دل می کند . «.. نمی دونم هیچ کی از این خلایق برام هیچ چی... دیگه خسته ام ، نمی دونم از همه چی..‌» عکس هایش را از دیروز یکی یکی از پادگان جمع کرده و چند تاش هم از آقا یحیی می گیرد و به همسرش می دهد . چه جوان تر است در بعضی عکس ها . بیشترشان در جبهه گرفته شده . کنار تویوتا . روی خاکریز ، مجروح روی تخت بیمارستان ،غمگین و شاد . بعضی هایشان هم مربوط به زمان بازیش در تیم‌های فوتبال است . چهارشنبه و پنجشنبه به خانه بیشتر فامیل می‌رود برای خداحافظی . به مسجدها هم می رود و خداحافظی می‌کند از جوان‌ها و پیرها . عصر پنجشنبه دست محمد مهدی را می‌گیرد و به زیارت شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رود ، و بعد هم دارالرحمه . می نشیند سر قبر شهیدان . در برگشت ، کودک را در پارک هم تابی می دهد و به زبان خودش حرف‌های زیادی برایش می زند . باز به خانه پدر می رود . _... بذارید حالا که بچه است  بیاد یاد بگیره .شاید من فردا نبودم خودش راه زندگیش را بلد باشه ! _مادرجون این محیط ها برای بچه خوب نیست . از حالا دلش میگیره . _ای ننه خدا کنه اصلش درست باشه ، اینا حل میشه . به خانه بر می گردد . راضیه و مرضیه با هم می دوند و در را باز می کنند . _خوش گذشت داداش!؟ بابا چرا ما را نبردین ؟! مادر خانومش هم سر سفره شام است . اوهم می نشیند . دو ، سه لقمه ای می خورد . و اسباب و اثاثیه مسافرتش را بازبینی می کند که چیزی کم نباشد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ پنج نکته برای آماده کردن دل و قلب در ⭕️ مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کرد... 🎙 دانلود 👌 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺗﺪﻓﻴﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﻓﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺩﺭﺷﻴﺮاﺯ🌹 شهيد عبدالحميد حسيني حدود ﻳﻚ سال محافظ من بود.  وي که عضو رسمي سپاه شيراز بود، در نزديکي مسجد ﺟﻮاﺩاﻻﻳﻤﻪ (ع) در منطقه هفت تنان شيراز ساکن بود.  ايشان حالات معنوي خاصي داشت و به خصوص با امام زمان (عج) خيلي مأنوس بود. به خاطر دارم وقتي براي مرخصي از جبهه به شهر آمده بود سخناني در مسجد درباره توجه و عنايات خاص امام زمان (عج) به جبهه ها و رزمندگان براي مردم بيان کرد که همه را مجذوب خود نمود.  از جمله می گفت من اين را مطمئن هستم آقا می آيند و رزمندگان تشنه ما را به هنگام شهادت سيراب می کنند. ايشان در آخرين مرحله اي که با من تماس داشتند در وصيت شفاهي به من نام 9 نفر از جمله اينجانب، پدرش، آقاي (سردار)  مينايي و شش نفر ديگر را که اسامي شان را به خاطر ندارم ذکر کرد و به مادرش هم گفته بود در ساعت 9 شب مرا دفن کنيد و فقط اين 9 نفر به هنگام تدفين دور قبر من باشند. وقتي با عده اي که براي مراسم دفن آمده بودند نماز شهيد را خوانديم همه به جز اين 9 نفر طبق وصيت نامه از قبر فاصله گرفتند و از دور شاهد دفن ايشان شدند. من ابتدا به داخل قبر رفتم و لحظاتي در آن خوابيدم و براي ايشان دعا کردم.  سپس برخاستم و در قبر ايستادم تا از پدر ايشان و چند نفر ديگر که جسد شهيد را به داخل قبر سرازير می کردند جسد را تحويل بگيرم و درون قبر قرار دهم. وقتي پيکر شهيد به من سپرده شد خدا شاهد است هيچ احساس وزني از اين جسد نکردم. پيکر شهيد خيلي سبک بود و گويي در حالت بی وزني قرار دارد.  در همين لحظه که غرق در اين واقعه عجيب بودم ناگهان صداي فرياد ﻳﻜﻲ اﺯ ﺣﺎﺿﺮﻳﻦ را شنيدم که با صداي بلند نام امام زمان (عج) را صدا میکرد. ايشان بعد به من گفت در همان لحظه که پيکر شهيد را به دست شما دادند من به چشم خود ديدم آقايي نوراني (که علائم خاصي را از ايشان ذکر میکرد)  وارد قبر شد و جسد را تحويل گرفت و داخل قبر گذاشت. لذا من بي اختيار نام امام زمان (عج) را فرياد زدم. در آن لحظه به خود من هم حالت معنوي عجيبي دست داد که پس ازآن و تا هم اکنون هرگز نظير آن جذبه معنوي را در خود احساس نکرده ام. وقتي متوجه اين حضور نوراني و مقدس شدم همان طور که در قبر ايستاده بودم به افرادي که بالا و اطراف قبر ايستاده بودند گفتم همه با هم دعاي فرج امام زمان (عج)  را بخوانند.  سپس صورت شهيد را درقبر باز کردم و بر روي خاک لحد قرار دادم. چهره شهيد خيلي نوراني بود و به خوبي محل اصابت ترکش به گلوي او پيدا بود. آن طور که شنيده ام عده اي که پي به اين مسأله برده و می برند بر سر مزار اين شهيد در دارالرحمه شيراز می روند و براي برآورده شدن حاجات خويش به اين شهيد متوسل می شوند. راوی: حجت الاسلام والمسلمين سيد علي اصغر دستغيب منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم)، غلامعلی رجائی 1389 نشر: شاهد 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌹 توصیه مهم مقام معظم رهبری به دعای فرج در شب قدر : ⬇️⬇️⬇️ «امیدواریم خدای متعال ما را به آنچه رضای او و نصرت او در آن هست موفّق بدارد و ان‌شاء‌الله بتوانیم این راه را برویم و خداوند ما را از دعای ولیّ عصر (ارواحنا فداه) و رضایت آن بزرگوار برخوردار کند. ⬅️ این شبها دعا برای تعجیل مهم است، دعا برای وجود مبارک امام زمان (سلام‌ الله علیه و عجّل الله فرجه و ارواحنا فداه) است؛ ⬅️آن بزرگوار هم شما را دعا خواهند کرد؛ وقتی شما دعا میکنید ایشان را، ایشان هم شما را دعا میکنند و دعای آن بزرگوار دعای مستجابی است؛ 🔰 ان‌شاء‌الله خداوند ما را از دعای آن بزرگوار برخوردار کند و ارواح طیّبه‌ی شهدای بزرگوار و روح مطهّر امام بزرگوارمان که حقّاً جای ایشان خالی است، از ما راضی و شاد کند. » ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشر حداکثری
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شبِ آغاز سفر و هجرته! رفقا ابدیت در پیشه... سفر دور و دراز و خطرناکی در پیش داریم... باید از زیر قرآن رد بشیم، که سفرمون به سلامت باشه... مثل اون رزمنده‌هایی که شب عملیات از زیر قرآن رد میشدن و راه هزارساله رو یه شبه می‌رفتن! «وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ» 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای شهـدا از چشمانـتان ، از امتداد نگاه روشن‌تان ، می‌توان یافت ، مسیر شهادت را .. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🌙دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان خدایا برایم دراین روز به سوی خشنودی هایت راهنمایی قراربده ودرآن راهی برای سلطه شیطان برمن قرارمده وبهشت رامنزل وآسایشگاه من قراربده ای برآورنده حاجتهای جویندگان ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷دست در پنجره های حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام فرزندی خواستم تا غلام ایشان باشد. غلامحسین روز میلاد حضرت امیرالمؤمنین(ع) به دﻧﻴﺎ آمد و روز شهادت حضرت علی (ع) همان طور که خودش می خواست با بدنی پاره پاره به شهادت رسید. ﺭاﻭﻱ : ﻣﺎﺩﺭﺷﻬﻴﺪ 🌷🌷 : بارپرودگارا از تو مي خواهم هر زمان که صلاح دانستي شهيد شوم . ضمن اين که به تمام مقربانت قسمت مي دهم که مرگ در رختخواب را نصيبم نکني و اگر شهادت را نصيبم گرداني بدنم تکه تکه شود که در صحرا محشر شرمنده نباشم . 🌷🍃🌷🍃 (حمید)عارف 👇 :( 13 رجب) مصادف با میلاد امام علی(ع) : عملیات رمضان، ( 21 رمضان) مطابق با امام ﻋﻠﻲ ع 🌺🌷🌺🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** ** یادت می‌آید باید جایی می رفته. سید حمید که از راه می رسد منصرف می شود . _سلام حاجی! خیلی ممنون... راضی تو چطوری دایی؟!... نه ای آبنباتو دیگه مال مرضیه ن... دیروز همه آب نباتا رو تو خوردی دایی جون! به سیدحمید یکی دو ساعت سفارش بچه ها و مادرشان را می کند. _...خلاصه حواست بهشون باشه ..کمی ،کسری... مادر خانمش سیبی را نصف می‌کند به دندان که می‌کشد لحن شوخی دارد. _هو..مگه سفر قندهار میخوای بری ننه جون!؟ یه ماموریت یه هفته‌ای که دیگه ایقد سفارش نمی خواد . شمو خیالت جم باشه. من خودم حواسم بهشون هست. صحیح و سالم میدم تحویلتون. زیر سایه دلگیر دیوارهای عصر جمعه، دم در، توی کوچه، آقای فلاح زاده و تقوایی و مسلم اشکنانی توی تویوتا استیشن سفیدرنگ منتظرند. کف حیاط کیفش را زمین گذاشته. _دیوونم کردینا...سوهان قم هم میارم ..باشه بابا جون... خیلی خوب...  برای دختر خوبم هم یه روسری گل منگلی قشنگ میخرم. به خداحافظی و بوسه بچه ها خم شده ، قامت راست می کند. آهی می‌کشد سر که بالا می آورد خطوطی به چهره می‌آیند و چشم می چرخاند . _خب اجازه ما رو میدین حاج خانم؟! _خدا پشت و پناهتون. _حواستون به بچه ها باشه دیگه‌. بعد خدا سپردمشون دست شمو... اذیت مامان نکنین ها، خب...هوو...هی بوق بوق...نمیزارن آدم یه خداحافظی بکنه. ریز خندی به لب دارد .سرش به شانه چپ متمایل می شود. درست مثل محمدمهدی که بال چادر مادر را گرفته و غمگنانه چشم در چشم او دارد. پیش می‌رود. زانوی پای سالم را به زمین می زند. شانه های پسرک را محکم می فشارد.بینی را ببینی او می چسباند و به شادی سر می لرزاند. _قربون پسر بشم! سر را کمی عقب می برد. صورتش جمع می شود و می پرسد از همین سوال های بی جوابی که برای دلداری کودکان است . _چیه مردو؟! همه جوری میخوای مرد خونه باشی؟ ها!! ای پدر صلواتی! دست های استخوانی پسرک از بال چادر مادر جدا می‌شود و سفت حلقه می زند دور گردن پدر . یکباره و غیر منتظره. لب های سرخ و ظریفش ، سه بار میان ریش های زبر و بور باز و بسته می شود. چند زلال می‌افتد در انبوه ریش های بلند. چشم پدر و پیشانی او بسته می شود و بعد باز. _بابایی منم می خوام بیام. مادر دستش را می کشد و چشم غره می رود. _بازم لوس شدی مهدی؟ و تند لحنش وا می گردد. _عذاب بابا نده مامان جون! الانه برمیگرده. کیف را از حیاط برمی دارد. سینی قرآن و قند بر فراز دست های طاهره خانم است . از زیرش رد می‌شود و بر می‌گردد و باز، رد می شود . می چرخد. سینی پایین تر می آید. خم می شود و قرآن را می بوسد. قندی در دهان می گذارد و لیوان را تا ته سر می‌کشد. تکان تکان می دهد و چند قطره ته مانده کف حیاط می چکد . _پس چی چی بریزم پشت سرت؟! _آخی..از بس تشنم بود...بسم الله...خدایا به امیدتو ...برید کنار.. برید کنار دیگه.. باشه عزیزم حتما... ماشین که راه می‌افتد ، لابد زن لیوان خالی را بر می گرداند و تکان تکان می دهد انگار نداند چه کند. لحظاتی بدون حضور دردانه هایش، لیوان در دستش می خشکد، خشکش می زند و به آخرین اشعه‌های زردفام آفتاب، تابیده بر سطح آب حوض خیره می شود. آب پاشی کف کاشی های نقش دار حیاط، جارو کشیدن روی شیارهایشان که هنوز آب دارد، پهن کردن زیلو های قدیمی، اگر باشد یکی دو ظرف میوه، دلتنگی همیشگی و بی بهانه عصرهای جمعه را در طراوت خنکای نسیم، به فراموشی می سپارد. ولی حتم، او متوجه حضور بچه ها که می شود، بوسه ای بر گونه شان می کارد، دستشان را می‌گیرد و به چیزی مشغول شان می کند و خود، زاویه اتاق نشستن و ثانیه‌ای فکر کردن به هجران چند روزه عزیزش را به خنکای نسیم حیاط ترجیح می‌دهد . _شرمنده حسابی معطل شدین. مگه این بچه ها میزارن...ببخشید من جلو نشستم ها... ای چرا ایقدر صدا میده؟...خدا آخر و عاقبمون خیر کنه با این ماشین. در رد شدن از دروازه قرآن و طاووس گلی وسط میدان ، باور سفر زنده می شود . قرص تر می نشینند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿