*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شصت_و_سوم*
علی آستینش را داد پایین لبخندی زد و گفت:«چشم !نمازم را بخوانم چشم»
مادر بزرگ نگاهی به قد و بالای علی انداخت و گفت :«اول ناهار بخور مادر نمازت را بعدا وقت حالا همه منتظرند.»
علی خنده تحویل مادربزرگ داد و گفت:بی بی جون اول همه باهم نماز میخونیم بعد همه با هم ناهار میخوریم .اینجوری خدا بیشتر راضیه! تا من از تو میگم همه وضو بگیرند»
🌿🌿🌿🌿🌿
به علت کار زیاد و انس و الفتی که بین بچههای تخریب چی بود مدت زمان ماندن بچهها در جبهه خیلی طولانی میشد و باز دور آنها را به مرخصی می فرستادند.
اوایل کار خود کاکاعلی ۶ ماه و ۹ ماه هم میماند اما بعداً بچه ها را مجبور کرد که برای سرکشی به خانواده حتماً به مرخصی بروند.در مورد افراد متاهل حاج محمد بلاغی مأمور شد که برنامهریزی کند تا آنها بیشتر مرخصی بروند و کنار خانواده باشند.
کاکاعلی گفت :رسیدگی به امور خانواده خیلی مهم است خانواده را فراموش نکنید به جبهه اهمیت بدهید به خانواده هم اهمیت بدهید.
بلاغی برنامه ریزی کرد و جدولی نوشته ماه پایانی سال ۱۳۶۴ بود و عملیات والفجر ۸ هم در پیش داشتند.اما زمان دقیق معلوم نبود بلاغی به جدولش مراجعه کرد و دید کاکاعلی مدت زیادی است که مرخصی نرفته آمد و گفت: کاکا نوبت شماست که بری مرخصی.
سرش را خاراند و گفت: بوی عملیات میاد بزار تکلیف عملیات روشن بشه.
بلاغی دستش را به هم گفت با خنده گفت :این خود تصویب کردیم مرد و قولش یا علی ساکت را بردار و برو .برو جهرم ما اینجا هستیم نگران نباش.
خیلی محترمانه کاکاعلی را بدرقه کرد.
زمان دقیق عملیات معلوم نبود .چند روز قبل از عملیات فرمانده لشکر از بلاغی احوال کاکاعلی را گرفت و هم قضیه مرخصی متأهلی را گفت.
حاج اسدی خندید و گفت: باریکلا به بچههای تخریب! عجب برنامه خوبی !شما مواظب هر دو جبهه هستید.
شب عملیات کاکاعلی مثل عقاب رسید و کارها را در دست گرفت .لشکر المهدی در جناح عملیات بود.یعنی آخرین لشکر چیده شده درخت و آن طرف خلیج فارس بود.
سخت ترین جای اروند را به لشکر المهدی داده بودند .جایی که اروند و به دریا بود و به نمایش از همه جا بیشتر میشد.غواص ها باید ۱۲۰۰ متر شنا می کردند تا به ساحل عراق برسند. وظیفه تخریبچی ها برداشتن موانع بود که دشمن جلویشان کاشته بود.سیم کاردار نبشی آهن خورشیدی و هرچیزی که مانع ورود قایق به ساحل می شد.
تخریبچی ها با لباس غواصی به آب زده و خودشان را به صاحب رساندند و چند ساعت طول کشید تا موانع را برداشتند.
عملیات شروع شد و گردان فجر و کمی نتوانستند از اروند وحشی با آن سرعت زیاد و جزر و مد های وحشتناک مطرح شده و خط را بشکنند و دنیا را انگشت به دندان کنند.
پشت سر آنها بقیه گردانها هم به خط زدند.کار تخریبچی ها تمام شده و گوش به فرمان بودند تا هر جا کار گیر کرد کاکائویی آنها را بفرستد تا گره را باز کنند.
از همان روز اول عملیات پیشروی به سمت فوق و سایتهای رادار شروع شد.انفجار تویوتای پر از مین و شهادت چند تا از بچهها از حوادث عملیات والفجر ۸ بود .
تیری به کف دست سیدعبدالله بیژنی خورد اما هر کار کردند و برنگشت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
*#قسمت_شصت_و_سوم*
یادت میآید باید جایی می رفته. سید حمید که از راه می رسد منصرف می شود .
_سلام حاجی! خیلی ممنون... راضی تو چطوری دایی؟!... نه ای آبنباتو دیگه مال مرضیه ن... دیروز همه آب نباتا رو تو خوردی دایی جون!
به سیدحمید یکی دو ساعت سفارش بچه ها و مادرشان را می کند.
_...خلاصه حواست بهشون باشه ..کمی ،کسری...
مادر خانمش سیبی را نصف میکند به دندان که میکشد لحن شوخی دارد.
_هو..مگه سفر قندهار میخوای بری ننه جون!؟ یه ماموریت یه هفتهای که دیگه ایقد سفارش نمی خواد . شمو خیالت جم باشه. من خودم حواسم بهشون هست. صحیح و سالم میدم تحویلتون.
زیر سایه دلگیر دیوارهای عصر جمعه، دم در، توی کوچه، آقای فلاح زاده و تقوایی و مسلم اشکنانی توی تویوتا استیشن سفیدرنگ منتظرند. کف حیاط کیفش را زمین گذاشته.
_دیوونم کردینا...سوهان قم هم میارم ..باشه بابا جون... خیلی خوب... برای دختر خوبم هم یه روسری گل منگلی قشنگ میخرم.
به خداحافظی و بوسه بچه ها خم شده ، قامت راست می کند. آهی میکشد سر که بالا می آورد خطوطی به چهره میآیند و چشم می چرخاند .
_خب اجازه ما رو میدین حاج خانم؟!
_خدا پشت و پناهتون.
_حواستون به بچه ها باشه دیگه. بعد خدا سپردمشون دست شمو... اذیت مامان نکنین ها، خب...هوو...هی بوق بوق...نمیزارن آدم یه خداحافظی بکنه.
ریز خندی به لب دارد .سرش به شانه چپ متمایل می شود. درست مثل محمدمهدی که بال چادر مادر را گرفته و غمگنانه چشم در چشم او دارد. پیش میرود. زانوی پای سالم را به زمین می زند. شانه های پسرک را محکم می فشارد.بینی را ببینی او می چسباند و به شادی سر می لرزاند.
_قربون پسر بشم!
سر را کمی عقب می برد. صورتش جمع می شود و می پرسد از همین سوال های بی جوابی که برای دلداری کودکان است .
_چیه مردو؟! همه جوری میخوای مرد خونه باشی؟ ها!! ای پدر صلواتی!
دست های استخوانی پسرک از بال چادر مادر جدا میشود و سفت حلقه می زند دور گردن پدر . یکباره و غیر منتظره. لب های سرخ و ظریفش ، سه بار میان ریش های زبر و بور باز و بسته می شود. چند زلال میافتد در انبوه ریش های بلند. چشم پدر و پیشانی او بسته می شود و بعد باز.
_بابایی منم می خوام بیام.
مادر دستش را می کشد و چشم غره می رود.
_بازم لوس شدی مهدی؟
و تند لحنش وا می گردد.
_عذاب بابا نده مامان جون! الانه برمیگرده.
کیف را از حیاط برمی دارد. سینی قرآن و قند بر فراز دست های طاهره خانم است . از زیرش رد میشود و بر میگردد و باز، رد می شود . می چرخد. سینی پایین تر می آید. خم می شود و قرآن را می بوسد. قندی در دهان می گذارد و لیوان را تا ته سر میکشد. تکان تکان می دهد و چند قطره ته مانده کف حیاط می چکد .
_پس چی چی بریزم پشت سرت؟!
_آخی..از بس تشنم بود...بسم الله...خدایا به امیدتو ...برید کنار.. برید کنار دیگه.. باشه عزیزم حتما...
ماشین که راه میافتد ، لابد زن لیوان خالی را بر می گرداند و تکان تکان می دهد انگار نداند چه کند. لحظاتی بدون حضور دردانه هایش، لیوان در دستش می خشکد، خشکش می زند و به آخرین اشعههای زردفام آفتاب، تابیده بر سطح آب حوض خیره می شود. آب پاشی کف کاشی های نقش دار حیاط، جارو کشیدن روی شیارهایشان که هنوز آب دارد، پهن کردن زیلو های قدیمی، اگر باشد یکی دو ظرف میوه، دلتنگی همیشگی و بی بهانه عصرهای جمعه را در طراوت خنکای نسیم، به فراموشی می سپارد. ولی حتم، او متوجه حضور بچه ها که می شود، بوسه ای بر گونه شان می کارد، دستشان را میگیرد و به چیزی مشغول شان می کند و خود، زاویه اتاق نشستن و ثانیهای فکر کردن به هجران چند روزه عزیزش را به خنکای نسیم حیاط ترجیح میدهد .
_شرمنده حسابی معطل شدین. مگه این بچه ها میزارن...ببخشید من جلو نشستم ها... ای چرا ایقدر صدا میده؟...خدا آخر و عاقبمون خیر کنه با این ماشین.
در رد شدن از دروازه قرآن و طاووس گلی وسط میدان ، باور سفر زنده می شود . قرص تر می نشینند .
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿