*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شصت_و_دوم*
چند روز بعد معصوم خانم آرزویی را که دلش مانده بود بر زبان آورد و گفت: علی آقا من اگر یک چیزی ازت بخوام نمیگی نه؟
ولی خوشحال شده گفت :مطمئن باش اگه بتونم انجامش میدم و نه نمیگم.
معصومه خانم با سرعت بیشتری گفت :دلم میخواد لباس سپاهی ترابیاری و بپوشید تا باهات عکس بگیرم.
علی خنده اش گرفت و معصومه خانم گفت: باورت نمیشه اما من خیلی لباس سپاه و دوست دارم نمیدونم چرا نمی پوشی؟!
علی گفت: مسئولیتش سنگینه. اما باشه چشم حتما به خاطر تو این کار رو می کنم.
علی آقا عادت داشت وقتی به مرخصی هم می آمد خودش را به سپاه معرفی میکرد و اگر کاری هست انجام بدهد.
فردا از سپاه که بر میگشت نایلونی هم توی دستش بود لباس سبز و مرتب. همسرش لباس را بوسید و گفت: «به به چه بوی خوبی میده میپوشیش؟!»
عبدالعلی لباس را پوشید با ذوق گفت :چقدر بهت میاد ماشالله!
و دوید و مادر را خبر کرد.مادر هم با خوشحالی آمد و هزار بار قربان قد بلند و رشید پسرش رفت و بوسیدش و دور چرخید.
بعد از عکس گرفتن عبدالعلی میخواست لباس را در بیاورد که همسرش مانع شد و گفت یکم صبر کن مهمون داریم دلم میخواد اونا هم تو رو با این لباس ببینم بزار کمی تماشات کنیم.
نمیدونی چقدر دوست دارم با این لباس ببینمت نمیدونم چرا نمیپوشیش.
علیرضا لباس کشید و گفت این لباس لباس شهدا ضمن دیابت پوشیدنش روندارم لباس حسینی ایرلو ..لباس حاج محمود ستوده ..من کجا آنها کجا..
انگار یادآوری اسم حسین خاطراتش را زنده کرده بود و با همان لباس نشست کنار دیوار و دست گذاشت روی پیشانی.
دلم برای حسین تنگ شده دلم برای سیدحمید تنگ شده. شرمندهام که اونا رفتند و من ماندم. کمرم بعد از آنها شکسته»
همسرش نشست کنارش و سعی کرد دلداریش بدهد عبدالعلی ادامه داد: «میدونی این دنیا برام مثل قفس اینجا دل من میگیره دلم میخواد منم مثل امام حسین سر نداشته باشم اگر روزی منم رفتم ناراحت نشو انشاالله کربلا پیش امام حسین همدیگرو میبینیم»
نشانه های شروع کرد به تکان خوردن و صدایش بلند شد .خانه گوشه آرامی بود برای خالی کردن عقده هایی که در گلویش مانده بود حالا شریکی هم برای گریه هایش پیدا کرده بود و تنها نبود.
زهره محرمانه آنها را مهمان مادر علی بودند هر دو تا خانواده و همه برادر خواهر ها دعوت بودند.دیدن عربی با لباس سبز سپاه و چشمگیری سفید برای همه جالب بود. سفره پهن شده عطر برنج دستپخت مادربزرگ همه جا پیچید.بچهها در حیاط بازی میکردند و همه منتظر بودند که علی آقا تشریف بیاورند سر سفره. برای وارد اتاق شد آستین بالا بود و آب وضو از دستش می چکید.
_ علی جونی همه منتظر تو هستم بیا سر سفره.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_دوم*
جابه جا در بیابان ، اتاقهای متحرک با پوسته های فلزی گذاشتهاند . هرکدام واحدی از گردان است . جلوتر که می آید ، تانک ها با آرایش مخصوصی چیده شده اند و روی هرکدام برزنتی زیتونی رنگ کشیده شده ، چند سرباز که انگار بهانه آورده اند و یکی دو ساعت مرخصی گرفته اند ، تند گام برمی دارند کلاه به دست و خندان .
پشت سرشان چند نفر با لباس های سبز نزدیک میشوند . از دور دو تا شان را می شناسد . هم همه را ولی در آغوش میگیرد. همراهش میشوند تا پای تانک ها . غریبهها نیم خند حیرت و کنجکاوی دارند . برزنت روی تانک ها پس زده می شود . چند نفر دیگر هم می آیند و باز هم چند نفر دیگر . یک یک تانک ها را می شناسد . برایشان می گوید که کدام یک در کدام منطقه غنیمت گرفته شده و با کدام یک در کدام عملیات چه کارهایی کرده اند . بعضی تانک ها زخمی اند .قرآن پیش از اذان به گوش می آید همراه با دیگران به نمازخانه میرود . همه برمی خیزند .
_قبول باشه زیارت.
_ما که نرفته هم به منصور آقا حاجی می گفتیم .
_یاد فقیر فقرا کردین..
_الحمدالله دیگه همسایمون شدی حاجی!
دور از حلقه از لباسهای نظامی است . اصرار می کنند جلو بایستد .لب می گذرد و با ته خندی گلایه دار که در تمام صورتش پخش شده ،نه فقط در لبانش ،آونگ وار ، سر تکان می دهد چند بار .
اصرار می کنند و نمی دانند بعضی ها ، که به قطع عضوی نمی شود اقتدا کرد . صف ها بسته می شود . سلام عصر را که می دهد سر می گرداند عقب و با دو دست ،باسه ، چهار نفر پشت سرش دست میدهد نرم و آهسته . بند دوم سبابه را آنی به لب و بعد ، نوک بینی و پیشانی می زند و کف دست را از پیشانی تا انتهای ریش می کشد . «..یصلون النبی یا ایها الذین ..» ۱۱ بلند میشود و مهرها را در جایش می گذارند . کفش های سیاه نوک تیز بین پوتین های دم در مشخص است . نوک کفش راست تیز تر است .میپوشد و پوتینها هم پوشیده می شود . بیشتر سرباز ها اولین بار است که او را می بینند و نمی دانند زمانی فرمانده زرهی بوده است . ولی مثل همه ازدحام های بعد از نمازهای جماعت ، که گاه چند نفر گرد آشنا می ایستند و دیگران هم از کنجکاوی ، یک یک اضافه میشوند ، همراه بقیه بیرون نمازخانه گردش حلقه میزنند . شانه هایش یک شانه ها را لمس می کند . از همه حلالیت می طلبد ، پیشانی ها را می بوسند و با بدرقه چشمهای مشتاق ، از روزنه فنس ها به دانشکده بر می گردد تا حرکت کند و به سروهای کنار جاده خیره شود .
نسیم خنکی از شیشه ماشین به تو می زند ،عصر میشود بعد از غروب و او در خانه پدر است . بابت ۱۰ هزار تومانی که از پدر قرض میکند ، چک می دهد .« نه نه .. می خوام حسابم صاف باشه... حالا چه فرقی میکنه »
از آنجا بیرون می زند به پادگان امام حسین می رسد . آقا یحیی مسئول شب پادگان است و دور و برش شلوغ صبر میکند خلوت شود و بعد یکی دو ساعت با او درد دل می کند .
«.. نمی دونم هیچ کی از این خلایق برام هیچ چی... دیگه خسته ام ، نمی دونم از همه چی..» عکس هایش را از دیروز یکی یکی از پادگان جمع کرده و چند تاش هم از آقا یحیی می گیرد و به همسرش می دهد . چه جوان تر است در بعضی عکس ها . بیشترشان در جبهه گرفته شده . کنار تویوتا . روی خاکریز ، مجروح روی تخت بیمارستان ،غمگین و شاد . بعضی هایشان هم مربوط به زمان بازیش در تیمهای فوتبال است .
چهارشنبه و پنجشنبه به خانه بیشتر فامیل میرود برای خداحافظی . به مسجدها هم می رود و خداحافظی میکند از جوانها و پیرها . عصر پنجشنبه دست محمد مهدی را میگیرد و به زیارت شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رود ، و بعد هم دارالرحمه . می نشیند سر قبر شهیدان . در برگشت ، کودک را در پارک هم تابی می دهد و به زبان خودش حرفهای زیادی برایش می زند . باز به خانه پدر می رود .
_... بذارید حالا که بچه است بیاد یاد بگیره .شاید من فردا نبودم خودش راه زندگیش را بلد باشه !
_مادرجون این محیط ها برای بچه خوب نیست . از حالا دلش میگیره .
_ای ننه خدا کنه اصلش درست باشه ، اینا حل میشه .
به خانه بر می گردد . راضیه و مرضیه با هم می دوند و در را باز می کنند .
_خوش گذشت داداش!؟ بابا چرا ما را نبردین ؟!
مادر خانومش هم سر سفره شام است . اوهم می نشیند . دو ، سه لقمه ای می خورد . و اسباب و اثاثیه مسافرتش را بازبینی می کند که چیزی کم نباشد.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿