💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید باکری:
رفیق خوب نگاه کن!...
آنجا زمان بعد از ماست!
عدهای فراموش میکنند و از ما بودن، پشیمان میشوند...
و عدهای ما برایشان نردبان میشویم...
و عدهای دیگر در فراقمان میسوزند...
چه آیندهی دشواری در انتظار جا ماندههاست...
#شبتان_شهدایی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سلام امام زمانم
چقدر شبیه لیلةالقدر بود دیشب❗️
شبی که ردایِ امامت
در قامتِ زیبایِ تــــو....
قَـــدْر می گیرد
و نهالِ امامت، با برقِ چشمانِ تو قد می کشد
به قَـــدرِ هزار سال ....
آقاجان؛ رَدایِ امامت مبارَکَت...❤️
ما سالهاست قامتت را در خیالمان به تصویر میکشیم
امـــا ...نزدیک است؛ ☝️
روزی که هیبتِ حیدری ات، هوش از سرمان، ببَــرد...😍
✨ ألَیس الصبحُ بقریــب...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
📢عبدالحمید در یکی از سخنرانیهایش تعریف میکند:
« در یکی از عملیاتها بچهها ۳روز محاصره شده بودند .هر حرکتی به رگبار بسته میشدند؛
🔰در همین حین یکی از بچهها مینشیند ویک مشت خاک را برمیدارد و آن را دست به دست میکند و میگوید آقا امام زمان(عج) قربونت بروم مگر نگفتی اگر یاریم کنید، یاریتان میکنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ..... و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) رابطه برقرار میکند.
🔰ناگهان صدای تیر قطع شد، اول پیش خودشان فکر میکنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به رگبار ببندد یا زنده بگیردشان.
این آقا اول سینه خیز میرود بعد بلند میشود و به بچه ها میگوید اگر من را زدند که خوب عراقیها هستند ولی اگر نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره میرود و بعد میبیند قرار نیست تیری شلیک بشود، میآید بالا این دره دو تا دهنه داشت، تانکهای عراقی به شکل اریب ایستاده بودند و لولههای تانکشان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که میشد آوردند پایین
🔰شهید عبدالحمید در سخنرانیاش این جوری میگوید وقتی سر تانک را باز کردیم دیدیم آدمهای داخل تانک مردند ولی خفه نشدند، تیر و ترکش هم نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به دو نصف کرده و آنجا سجده میکنه و قلبش محکمتر می شه»
🔰بعدها فهمیدند آن فهمیدیم آن فردی که شهید اشاره کرده بود خودش بوده است
#شهیدفدایی_امام_زمان عج
#شهید عبدالحمید حسینی
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_شانزدهم*
حمید می پرسد: «اونا مثل خودت سر باز هستند؟!
حبیب جواب می دهد: «هم خدمتی هام هستند چند تاشون را هم شاید بشناسید.»
_خیلی مراقب باشید مدام از اطلاعات پادگان میان دم در خونه سراغت را میگیرن.
_نگران نباشید فقط حواستون باشه حرفی نزنید. خودشون خسته میشن و دیگه نمیان.
صف کلیمیها دارد دور می شود .حبیب با نگرانی نگاهشان می کند و می گوید: «من باید برم قاطی تظاهرات اقلیتها باشم اونجا جامعه کسی شک نمی کنه»
دوباره روی برادر را می بوسد و با قاسم دست میدهد و سریع میرود تا خودش را وارد جمعیت کند.حمید اما با نگاه او را دنبال میکند و به قاسم میگوید:« تو با بچه ها باش و بعد هم برگرد خونه من می خوام برم دنبال حبیب»
قاسم میخواهد منصرفش کند: «مگه نگفت خطرناکه؟!بذار خودش بیاد بهمون بگه .یه وقت خدای نکرده دردسر براش درست میشه»
_دلم طاقت نمیاره می خوام بفهمم کجاست
قاسم برمیگردد پیش دوست هایش و حمید آرام و با رعایت فاصله جمعیت تظاهرکننده کلیمی را دنبال می کند و در همان حال چشمش به پشت سر حبیب دوخته که گمش نکند.
جمعیت پس از ساعت پراکنده میشود طرفهای ظهر است و هر کس به سمتی میرود به طوری که جلب توجه نکند با ۳ نفر دیگر از لای جمعیت بیرون میآید راه میافتد و حمید هم پشت سر آنها.
مسیر به سمت محله های قدیمی جنوب شهر است کوچه های باریک و پیچ در پیچ.حمید سعی میکند چشم از آنها برندارد کوچه خلوت تر از هر آن ممکن است آنها متوجه حضورش بشوند.
نزدیکیهای امامزاده تاج الدین غریب که میرسند . حبیب یک دفعه سر بر می گرداند و حمید را از دور می بینند.حمید سعی میکند خودش را مخفی کند اما فایده ای ندارد بی اختیار چند قدم برمیگردد عقب و در خم کوچه پناه می گیرد . چند لحظه صبر می کند بعد سرک می کشد از حبیب و همراهانش هیچ خبری نیست.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شهید_گمنام | #گرایی
🔻 محمدرضا گرایی مدال طلای خود را به شهید گمنام اهدا کرد
🎙 #شهیدگمنام معجزه کرد ...😭
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 یکی از دوستان برایم تعریف میکرد بهاتفاق حبیب به میدان تیر رفته بودیم. بعد از تیراندازی به سمت سیبلها حرکت کردیم تا امتیازها را یادداشت کنیم، بچهها باذوق و شوق به سمت سیبلها میدویدند. چشمم به حبیب افتاد که عقبمانده و متأثر است و گریه میکند. هر قدم که به سیبلها نزدیک میشدیم گریه و هقهق حبیب هم بیشتر میشد. با تعجب گفتم: چی شده حبیب؟
گفت: ببین، هر کس دنبال سیبل خودش است و کاری به کار کس دیگر ندارد. یاد روز قیامت افتادم که هر کس دنبال کارنامه و عملکرد خودش است و به کسی کاری ندارد.
بهجایی رسیدیم که سیبلها واضح شده و امتیازها مشخص بود. دیدم گریه حبیب شدیدتر شد. گفتم: دیگه چیه؟
گفت: من فکر میکردم همه شلیکهایم به هدف و سیبل نشسته است... یاد آن روز افتادم که فکر میکنم هر چه کردم برای خدا بود، اما وقتی بهحساب و کتاب میرسم، میبینم پروندهام خالی است و چیزی ثبتنشده است. برای آن روز و آن لحظه گریه میکنم.
راوی حاج اصغر روزی طلب
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «بیعت واقعی با امام زمان»
👤 استاد #عالی
🔺 کارامون رو با پسند امام زمان با آنچه که او دوست داره تنظیم کنیم
#عید_بیعت
#سالروزآغازولایت و امامت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 #مراسم هفتگی *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
و جشن هفته وحدت و میلاد حضرت رسول(ص) و امام صادق (ع)
🎊🎊🎊🎊🎊
و گرامیداشت سالگرد شهادت شهید حاج منصور خادم صادق
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💢 #بامداحی برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱چشم هایتان کلاس درسی ست...
که باید پای نگاه هایشان
بنشینیم وبیاموزیم!
که چگونه میشود...
دنیا تا این حد
در نظر به پایین بیفتد!✨
#شهید_مجید_سپاسی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
┄✦۞✦༻﷽༺✦۞✦┄
#زندگیبهشتی
🌺 جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
🌺 گفتم: البته این حرفا چیه؟
یک شیرینی دیگر هم برداشت.
🌺 هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، برمی داشت اما نمی خورد. می گفت:
🌺 می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.
🌺 به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
🌹#شهیـــدمرتضــــےآوینــــے
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هفدهم*
یک ماه میگذرد و از حبیب همچنان بی خبرند. هرروز گهگاه از ساواک و پادگان برای بازرسی و پرس و جو جلوی در خانه می آیند. حمید سراغ چند نفر از دوست و آشنا ها میرود. اما کسی خبر چندانی از حبیب ندارد. فقط گاهی او را در گوشه و کنار شهر یا در تظاهرات ها دیده اند و ظاهراً تا الان سلامت است و دستگیر نشده.
مادر برای حبیب بی تابی میکند و بقیه اعضای خانواده دلتنگ و نگرانش هستند. حمید با خودش فکر می کند این بار که ببینمش، هر طور شده آدرس محل اختفای را می پرسم یا خودم پیدایش می کنم.
ظهر است حمید خسته و کوفته دارد از سر کار به خانه بر می گردد. حس می کند مدتی صدای پای یکنواختی از پشت سرش می آید.حدس میزند یک نفر دارد تعقیبش می کند. میخواهد برگردد و پشت سرش را ببیند اما منصرف می شود.
احتمال دارد که از جاسوسیهای ساواک باشد. تصمیم میگیرد خیلی عادی رفتار کند و به راهش ادامه میدهد.صدای پا همچنان پشت سرش می آید و انگار که هر لحظه فاصله اش را با او کمتر می کند. حمید نگران می شود قدم هایش را بی اختیار تندتر میکند. قدم های تعقیب کننده هم به سرعت با او هماهنگ میشود. این وقت ظهر کوچه ها خلوت است و پرنده پر نمیزند. اگر بلایی سرش بیاورد؟!
قلب حمید دارد از سینه اش بیرون می زند .تا رسیدن به خانه چقدر دیگر مانده ؟!سریع پیش خودش حساب میکند.
سنگینی سایه پشت سری را که روی سرش حس می کند عرق سرد به تنش مینشیند. قبل از اینکه سر برگرداند دستی روی شانه اش می نشیند: «چطوری کاکو؟!»
حمید ناباور به سمت او برمیگردد: «تویی؟؟! زهره ترکم کردی بچه!!!»
یکدیگر را در آغوش می گیرند حبیب می خندد: «به تلافی اون دفعه که تو منو غافلگیر کردی»
حمید با اعتراض می گوید: «من اینطوری اومدم؟؟! تو قاطی جمعیت بودی ولی الان من تنهام. تو یه ساعت داری توی این کوچه های خلوت سایه به سایه من می آیی!»
حبیب از ته دل می خندد: «خب چرا برنمیگردی پشت سرتو نگاه کنی مرد حسابی؟! شاید یکی با اسلحه پشت سرت باشه!»
_گفتم شاید مامورای ضد اطلاعات باشند یا ساواک. خواستم عادی رفتار کنم»
_آخه اینکه عادی نبود برادر من !خیلی هم غیر عادی بود!
بعد دست میگذارد روی شانه حمید و میگوید :«دفعه دیگه حتما برگرد نگاه کن همیشه که من پشت سرت نیستم.»
حمید انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد با دلخوری می گوید: «البته برای این کار باید بیام پیش جنابعالی درس بگیرم چون خودت این چیزها را خوب بلدی.یادت هست که من را تو کوچه پس کوچه های سیدتاج غریب گم و گور کردی و در رفتی که نفهمم کجایی؟آخه تو نمیگی ما دلمون برات شور میزنه؟! حالا من هیچی به فکر مادر و بقیه نیستی؟!»
حبیب میگوید:« واسه همین الان اومدم اینجا»
حمید تازه به صرافت میافتد که حبیب نمی بایست این دور و برها آفتابی شود می پرسد: «اینجا چه کار می کنی ؟نباید میآمدی !خیلی خطرناک !هفته ای دو سه بار میان سراغت رو میگیرن»
حبیب میگوید:« اومدم ببرمت جایی که زندگی میکنیم رو نشونت بدم بلکه خیالت راحت بشه»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷برای بازدید از گردان امام رضا( علیه السلام) به مقر گردان رفته بودیم. اسلام نسب را از صمیم قلب دوست داشتم، همین دوستی ام به اسلام نسب باعث شده بود مهر ابراهیم هم به دلم بنشیند. کنار ابراهیم ایستاده بودم، حواسش به سمتی دیگری بود، خم شدم و در یک لحظه دستش را بوسیدم!
مثل اینکه او را برق گرفته باشد، از جا پرید، باناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی!😱
آنقدر ناراحت شد که بلافاصله از من رو گرفت و سوار بر موتور دور شد.😳
من توی دل خودم از اینکه ابراهیم را رنجانده بودم ناراحت شدم.😔
هنوز بازدید تمام نشده بود که ابراهیم برگشت. به سمت من آمد، مرا در آغوش کشید و گفت: ببخشید سر شما داد زدم!😞
گفتم: شما ببخشید. من به خاطر حرف امام، که فرمودند من دست رزمندگان را می بوسم، به عنوان تبرک دست شما را بوسیدم!🌹
#شهید ابراهیم باقری زاده*
#شهدای فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75