🔰 #سیره_شهدا | #شهید_برونسی
🔻شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید، در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، یازهرا(س)
📍چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم.
🌟 دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا میزد و از شدت گریه شانههایش میلرزد؛آرامتر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) میگرفتم.
💬 نقل از همسر شهید عبدالحسین برونسی
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃عجب خانه های زیبایی بود
خانه های خاکی شما
از همین خانه خاکی ها، افلاکی شدید
و تا آسمان پرواز کردید.🕊️
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات...💚
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#روایت_عــشق...
✍وصیت شهید (مهدی):مادر تنها خواهش من از تو این است که در سر قبر من، زمانی که بدنم را در قبر میگذارند، اگر بدنی باشد، زمانی که خبر مرگ مرا میخواهند به تو بدهند و هرزمانی که یادم میافتی خواهشم این است که هرگز مادر گریه نکن، زیرا که دشمن خوشحال میشود و من نمیخواهم دشمن مرگ من را جشن بگیرد، حتی مرده من از دشمن بیزار است، پس تو بخند، بخند مادر تا دشمن اسلام گریه کند، آنقدر گریه کند که چشمانش از حدقه بیرون زند، مردن من را (شهادت من را) به همگی تبریک بگو، حتی جشن بگیر تا دشمن رمز شهادت را ندانسته بمیرد.
🔰و چه شیر زنی بود مادر این شهدا.... سه پسرش را در یک روز در عملیات کربلای ۵ از دست داد ولی خم به ابرو نیاورد .....
#شهیدان کمال،مهدی و جمال ظل انوار
#سالروزشهادت
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
مدتی گذشت و تلویزیون اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد.خیلی خوشحال بودیم .تلویزیون که صحنههای جنگ را نشان میداد که دلم به شور افتاد.خدایا نکنه بلایی سر پسرم اومده باشه! غلامعلی میدونست که این حمله را دارند که رفت.منتظر بودم تلفنی بزنه .دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .خدایا نکنه و مفقودالجسد شده باشه .بعضی شب ها هم خواب های پریشان می دیدم یک روز خانم آقای افتخار همسایه و آمد دم در.
_حاج خانوم خواهرتون پشت تلفن.
سریع چادرم را پوشیدم و رفتم توی دلم صلوات می فرستادم که انشاءالله خیر باشه. تلفن را که برداشتم خواهرم خوش و بش کرد و گفت: غلام اینجاست.
_خونه شما چیکار میکنه ؟نورآباد !!؟غلام که جبهه بوده؟
_چرا میترسی خواهر؟ آوردنش خونه ما!
_آوردنش خانه شما ؟؟کی آورد؟ مگه خودش نمی تونست که بیاد؟
همینجوری یک بند حرف میزد من سوال می پرسیدم. آخه غلامعلی که نوراباد نمیرفت.
_حتما طوری شده تورو خدا بگو چی شده؟
_هیچی خواهر. یکم پاش زخمی شده. چند روز خونه ماست الان دراز کشیده خوابیده. نگرانش نباش به خاطر اینکه خواسته تو نگران نشی گفته ببرینم نوراباد خونه خالم تا مادرم نترسه.
نگذاشته بهتون زنگ بزنن این بچه نگران تو بودی حالا که من میگم حالش خوبه و اینجاست. تو دیگه چرا میترسی و ناراحتی ؟ پاشو پانسمان کردن. خدا را شکر طوریش نیست .اولش که زخمی شده بود قلبش یک کم سریعمیزد که الان دیگه خوب شده.
_خواهر جان اگه چیزی شده بگو اگه راست میگی گوشی رو بهش بده.
_گفتم که خوابیده گناه داره خیلی وقت نیست که مسکن دادمش خوابیده.
_من این حرف ها سرم نمی شه .باید گوشی رو بهش بدی. اگه گوشی رو ندی همین الان پا میشم میام نوراباد.
_باشه شور نزن میرم بیدارش می کنم.
چند لحظه بعد که غلامعلی اومد پشت تلفن با یک صدای خش داری گفت:
_سلام مامان جان خوبی؟
همین که صداشو شنیدم چند لحظه هیچ حرفی نزدم. چشمانم را بستم با یه نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت فرزندان شهید سلیمانی و نزدیکان از روزهای منتهی به شهادت
⭕️ داغ فراموش نشدنی.... 💔
#حاج_قاسم
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷
کمال گاهی همکاران معلم خودش را هم به جبهه و واحد توپخانه می آورد، البته از تخصص هر کدام استفاده مفید می کرد. اگر معلم عربی بود، دفترچه های راهنمایی که از عراقی ها غنیمت گرفته شده بود می داد برایش ترجمه کنند بعد از اطلاعات آن، معلومات واحد را افزایش می داد. اگر معلم ریاضی بودند، به آنها تطبیق آتش که نیاز به علم ریاضی و حساب طول و عرض جغرافیایی دارد را یاد می داد، اگر معلم مکانیک یا تراشکار بودند، از آنها می خواست قطعات مورد نیاز واحد را بسازند.
توپ ها یک قطعه برنجی به اسم خورشیدی داشت که کار بالا و پائین کردن لوله توپ را انجام می داد. دندانه های این قطعه در اثر استفاده زیاد صاف می شد و دقت شلیک توپ کاهش پیدا می کرد. آقا کمال این قطعه را باز کرد و به شیراز برد و به همراه همکاران معلم و تراشکارش آن قطعه را ساخت. آنقدر کیفیت قطعاتی که در شیراز ساخت بالا بود که سایر واحد توپخانه این قطعه را سفارش می دادند تا در شیراز برایشان ساخته شود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #عملیات_کربلای5
🔻روایت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و سردار قربانی از امدادهای الهی قبل و حین عملیات کربلای ۵
📎به مناسبت ۱۹ دی، سالروز عملیات افتخار آمیز کربلای ۵ بارمز #یا_زهرا(س) در منطقهٔ شلمچه و شرق بصره.
📍پیچیدهترین و گستردهترین عملیات دفاع مقدس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *🏴گرامیداشت #شهدای_کربلای_۵🏴*
💢 #بامداحی برادر *کربلایی ماجد قیّم* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۳دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
#شـهـدا از خواب
و خوراک افتادند🥀🕊️
تا دنیا #خوابمان نڪند...
و این استـــــ #معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیمـــ...✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰از ۷ سالگـی شـده بود شاگـرد مکانیــک ...
ڪارش خیلے خــوب بود.۱۲ سالش که بود, من از طــریق جهاد عازم بودم. اصـرار ڪرد من هـم میام گفــتم آخه از تو چه ڪارے بر مــیاد.
گفـت می تونم دست رزمنده ها اب بدم...
رانندگے و مکانیکے هم بلدم.
نبردمش... اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشــید تا فهمیدیم.بین صندلے های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهــه!
یکسالی طول کشــید تا از جبهه برگشت…
🔰با اون قـد و قـواره کوچیکش شده بود رانــنده لودر, اون اوایل پشــت فرمــون ڪه می نشست, اصلا دیــده نمے شد!
ســال ۶۳ بود. بین خاڪریز مــا و عراقے هــا حدود ۸۰۰مــتر فاصــله بود. .
قــرار شــد یه خاکریــز این بین زده بشــه...
چند تا لودر با هــر لودر هم چنــدتا محافظ شــبانه ڪار را شــروع کردن. عراقے ها هــم شــروع ڪردن به ریختن آتــش, یڪ ساعــت نشــده همــه لودر ها و محافـظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محــمود لودری ڪه یـک تنه ڪار را تا صبــح تموم کرد..🌹
#شهیدمحــمودفولادے
#شــهداے_فارس
#شهداےکربلای۵
ایام شـهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
_الو مامان صدامو میشنوی؟!
_آره مادر جان ! الهی دورت بگردم. حالت خوبه ؟چطور شده؟ زخمی شدی؟
_چیزی نیست مامان نگران نباش دیگه خوب شدم.
_الو حالا خیالت راحت شد.
صدای خواهرم بود که نگذاشت خداحافظی کنم.میگم که چیزی نیست حالا چند روز دیگه میاریمش.
سه روز شوهر خواهرم و شوهرش اسلام آوردن غلامعلی را آوردند. توی این سه روز هر روز زنگ می زدم و حالشو می پرسیدم .
یک روز دیدم غلام اومد داخل یه زیر بغلش بود. احساس کردم بچم نصف شده.رفتم جلوش و شروع کردم به بوسیدنش همینطور که اشک از چشم میومد و خودم هم متوجه نمیشدم.
_خواهر غلامعلی که اینجاست . خدا را شکر چیزیش نیس. بس کن دیگه این بچه را هم ناراحت نکن.
چند روز همش ازش مواظبت می کردم تا زودتر خوب بشه .یکم که بهتر شد کلی اصرار کرد تا گذاشتم بره بیرون .چند روز یکی شد گفت که رفتم سپاه ثبت نام کردم اگه قبول بشم.
_گفتم قبول میشی مادر انشاالله دوستات هم هستند؟!
_قراره برم کارهای اکبر هم انجام بدم تا با هم بریم.
_به امید خدا که قبول میشی.خیلی دوست دارم لباس سبز سپاه توی تنت ببینم.
آخر هفته با هم رفتیم کازرون مادرم هی زنگ میزد که بیاید از وقتی غلامان جبهه بودن رفته بودیم اونجا.بابام کلی ذوقش رو کرد .به اونها نگفته بودند که الان زخم شده اون جا که رفتیم فهمیدن.
_مامان بزرگ چیکار کرده بودی برام با اون ترشی هات؟بچه ها کلی خوشحال شدند. توی همون اتوبوس ترتیب همش را دادند.
رنگینک ها کتلت ها و ترشی ها از اول اتوبوس براشون ساندویچ گرفتم و بهشون دادم. کلی از دستپختت تعریف کردند.
_نوش جونشون. مادر دیدی گفتم ببر هی میگفتی نمیبرم گذشته ببین کلی همه رو خوشحال کردی.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻جوان گیتاریست گفت: «مگه فقط حاج قاسم مال شماهاست؟ توی قبرستان ساز میزدم یهو حاجقاسم رو دیدم اون روز نمیشناختمش»💔
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷فروردین سال 62 بود.افتتاحیه اولین دوره آموزش عالی ارتش پس از انقلاب در شیراز برگزار شد.ما 5 نفر بودیم که از طرف شهید حسن طهرانی مقدم از طرف توپخانه سپاه به این دوره معرفی شده بودیم، مسئول گروه هم کمال بود. در صف توپچی ها، که همه سرهنگ و سرگرد ارتش بودند ایستادیم. رئیس دانشکده توپخانه ارتش نگاهی به ما انداخت و گفت: شما همان برادران سپاهی هستید که قرار است دوره عالی توپخانه را بگذرانید؟ گفتیم: بله!
گفت: من برای اینکه ببینم سطح شما چقدر است میخواهم چند سؤال تخصصی بپرسم، آمادگی جواب دادن دارید!
کمـال خودش را جلو کشید و گفت: بفرمائید، هر سؤالی دارید از من بپرسید؟
افسر شروع به پرسیدن کرد، بیش از پنج سؤال تخصصی نقشهبرداری پرسید و کمـال تمام سؤالات را موبهمو جواب داد. وقتی کمـال جواب سؤالات را میداد، بهوضوح میدیدیم که نگاه این افسر ارتشی نسبت به ما دارد عوض میشود. پاسخ سؤال آخر را که شنید، چندین بار سرش را به نشانه تحسین تکان داد و گفت: احسنت، احسنت، باور نمیکردم برادران توپخانه سپاه چنین سطح اطلاعاتی داشته باشند!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#حســـرت_شهــادت
بعــد از کربلاے ۴ خیـلی گـرفته و ناراحـت بود ....
مے گفت: اسلامـی نسـب به الســابقون پیوســت و ما جا ماندیــم.
می گفت :شــاید در فرمــانده گردان ها من از همه پرســابقه تر باشم...
امـا جــا ماندم, شاید گناه عظیمـی ڪردم ڪه خــدا مــرا قبــول نمی کند....
مے خواســتیم ۴۸ ســاعت به شــیراز برگردیم...
گفت: من نمی آیم.
من خجالــت مےکشم زنده به شیراز برگردم....😔
این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵...
گفت: تو آماده اے؟
گفــتم: برای چی؟
گفــت: من دیگر خــودم را آماده کرده ام, این بار می خواهــم جــواب قاطعــانه اے به دشـــمن بدهم, من خودم را آماده ڪرده ام...
ﻫﻤــﺎﻥ ﻋﻤلیاتﺑﻮﺩ ڪہ ﺑﻪ ﻣﻌــﺒﻮﺩﺵ ﺭﺳــﻴﺪ ...
🌸🌿🌺🍃🌷🍃
#شهــیدصــفرعلے_ولےزاده
#ایام_ﺷــﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فــارس
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانـال_ﺷﻬـﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
✨خداوند...
مقربترینبندگانخویشرا
ازمیانِعشاقبرمیگزیند
وهمآنانندکهگرهکوردنیارا
بهمعجزهعشقمیگشایند..!❤️
#شهید_محمد_اسلامی_نسب🕊️
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیــره_شهــدا
🌹ســید آرام نزدیک شــد و بے جلب توجه خــم شــد و دســت دوستــم را که به ماشــین تڪیه داده بود را بوسیــد.
دوستــم با عصبــانیت گـفت: این چه کاریه ســـید!
خندیـــد و گفــت:وقتی امام می گوید من دســت بسیجے ها را مے بوســم، ما باید پای بسیجی ها را ببوســیم!
#شــهیدسیدمحمــدکدخدا
#اﻳﺎﻡﺷـــﻬﺎﺩﺕ 🌹
#ﻛﺮﺑﻼے۵
🍃🌹🍃🌹🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
مادرم وقتی که غلامعلی میخواست بره جبهه ، اگر از کازرون میرفت ،کلی براش وسیله میذاشت.
چند روزه کازرون موندیم و برگشتیم. غلام علی هم رفت پرسید و خوشحال برگشت و گفت: برای سپاه قبول شدیم باید بریم دوره پادگان احمد بن موسی.
منم از خوشحالی غلامعلی خوشحال بودم و وسایلش را جمع کرد و رفت.
_مامان اینجا که نزدیکه حتما بیایید پیشم.
_باشه مادر جان تو نگی هم، ما خودمون می آییم.
در مدتی که دوره آموزشی بود ما هر جمعه می رفتیم پیشش.ناهار درست میکردم با بچهها می رفتیم تا از پیشش بودیم بعد بر می گشتیم. خداوند ای انتخاب شده بود تا دوره تخصصی مخابرات رو بگذرونه. رفت تهران .دوماه دوره داشت. روز های آخر روز شماری می کردیم برای دیدنش. بیشتر از همه مجتبی.
روزی که غلام برگشت همین که وارد حیاط شد رفتم جلو.
_خدا مرگم بده مادر چی شده چرا پاهات میلنگه؟!
_چیزی نیست مامان مال توی پوتینه.
انگشت ها و پشت پاش کلا زخم شده بود. به روی خودش نمی آورد.مجتبی مثل پروانه دور شمع میچرخید .ذوق می کرد و سر به سرش میذاشت.
همینطور که کتابها را ازساک بیرون می آورد گفت: مامان توی هم دوره ایها اول شدم همه نمره هام ۲۰ شدند.
_خدا را شکر مادر جان ولی خیلی اذیت شدی .نگاه پاهات بکن همش زخم شده.
هرچی بهش بتادین میزدیم این زخم پاشنه پا خوب نمیشد. انگار نمک روی زخم خودم می پاشیدم. تا مدت ها درگیر همین زخم پاش بودیم و میبردیمش دکتر. بعد از دوره تخصصی مخابرات غلامعلی به عنوان مربی آموزش مخابرات در پادگان احمدبن موسی مشغول به فعالیت شد.چند وقته که مأموریتش افتاد برای طرف سرپل ذهاب و قصر شیرین. صمت کردستان.
با چند تا از دوستاش بردنشون اونجا.مرتب به من نامه میداد . تمام دلخوشیم به همین نامه ها بود. هر چند وقت یکبار هم زنگ میزد خونه همسایه و میرفتم باهاش حرف میزدم.
یک بار پشت تلفن گفت مامان می خوام بیام مرخصی.خیلی خوشحال شدم تلفن را که قطع کرد.با خودم گفتم وای یادم رفت بپرسم پول داره یا نه.. نکنه مثل دفعه قبل سرش بیاد آخه دفعه قبل از جبهه برگشت گفت:«مامان شیراز که رسیدم دیگه هیچی برام نمونده بود که با تاکسی بیام خونه به جز یه پنج تومنی زرد. خیلی خسته بودم و نمیتونستم پیاده بیام به خودم اجازه نمی دادم به کسی بگم پول بده .چندتا رزمنده هم بودند. اصلا نمیشد به اینا هم بگم که من پول همراهم نیس. هی دل دل می کردم به اینا بگم دیگه بهش گفتم ببخشید مسیرتون کدوم طرف هست؟
_میریم طرف اصلاح نژاد.
_میشه منم با شما بیام مسیر منم همون طرفه.
_بله بفرمایید در خدمتیم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 انتشار نخستینبار
📹 ببینید | روایت رئیس دفتر نظامی فرماندهی کل قوا از اهدای نشان ذوالفقار توسط رهبر انقلاب به حاج قاسم سلیمانی
🔺 حاج قاسم میگفت به تشویق نیاز ندارم، رضایت رهبری برای من کافی است
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷عملیات خیبر تیم های دو نفره توپخانه سپاه تشکیل شد، کمال هم با شهید حبیب الله کریمی یک تیم شدند و خط آتش طلائیه را به عهده گرفتند. یک روز به مقر آنها رفتم، دیدم در اثر باران سنگر ها و مقر آب گرفته است، دنبال آنها گشتم، دیدم روی خاکریزی وسط آب ها نشسته و نقشه عملیات و بی سیم ها را دور خود چیده اند و آتش را هدایت می کنند. نتیجه آتش توپخانه در این محور بسیار رضایتبخش بود. بهخصوص "شهید حاج محمدابراهیم همت" فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص)، چند روز قبل از شهادت در همین عملیات، شخصاً اعلام رضایت خود را از این مورد به من اعلام کرد و گفت: این برادران توپخانه با این آتش دقیق، دِین خود را نسبت به اسلام ادا کردند!
بعد از این عملیات همین تیم، تیپ توپخانه 63 خاتمالانبیاء(ص) تهران را پایه گذاری کردند.در ابتدا این رابطه یک رابطه کاری و تخصصی بود. اما کمکم این رابطه شد یک رابطه کاملاً دوستانه و عاطفی. بین شهادت آنها سه ماه فاصله بود، فاصله مزارهایشان کمتر از سه متر..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
♦️پدر دوست داشت حاج قاسم شهید شود
▪️سهراب سلیمانی، برادرِ حاج قاسم: پدر همیشه دوست داشت یکی از ما در جنگ شهید بشود؛ آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست؛ حقش شهید شدن است. من دعا میکنم ایشان شهید بشود.
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
#حاجقاسم
#سرداردلها
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♦️پدر دوست داشت حاج قاسم شهید شود
▪️سهراب سلیمانی، برادرِ حاج قاسم: پدر همیشه دوست داشت یکی از ما در جنگ شهید بشود؛ آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست؛ حقش شهید شدن است. من دعا میکنم ایشان شهید بشود.
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
#حاجقاسم
#سرداردلها
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃بعضی ها از آب گل آلود....
ماهیکه....!
نه....!
راه معراج می گیرند ...✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#یاران_آسمونی
🔺«ادریس» از کردهای مبارز عراقی، پخته و جنگ دیده بود. هاشم پیشنهادش در مورد اجرای عملیات در منطقه حاج عمران را با او در میان گذاشت. ادریس نگاهی از سر تعجب به هاشم که به زور بیست سالش می شد انداخت و گفت: چطور؟ مگه این منطقه رو می شناسی؟
🔺هاشم جواب داد: من ساعت ها رو به روی ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرایط محورهای غرب و جنوب به این نتیجه رسیدم.
🔺ادریس که تجربه جنگیش و علم نظامی اش حرف های هاشم را تایید نمی کرد با خنده گفت: اگر بتوانید با عملیات های منظم، حاج عمران را پس بگیرید من کلید بغداد را تقدیمت می کنم.
🔺وقتی عملیات با موفقیت تمام شد، هاشم را روی برانکارد از ارتفاعات پایین آوردند. هاشم تا فرمانده را دید گفت: یه امانتی پیش یه نفر دارم، می خواستم برام بیاریش، یه چیز کوچولو، یه کلید.
🔺فرمانده فکر کرد هاشم از درد هذیان می گوید با تعجب پرسید: کلید چی؟ امانتیت کجاست؟ از کی بگیرم؟
🔺هاشم آب را از دهان خشکش به سختی پایین داد و گفت: از ادریس.. مگه قرار نشد اگر در عملیات موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده؟! همه خندیدند.
📎فرماندهٔ تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (؏)
#سردارشهید_هاشم_اعتمادی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکیهای مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی.
_مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم.
چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت.
_خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟
_مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی!
حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه.
وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود.
_مامان بفرمایید قابلت رو نداره.
_مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه!
همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت:
_این را هم برای بابا گرفتم.
خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.داییام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر میزد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما.
آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی.
قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند.
این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقتهایی میشد میومدم خونه میدیدم پوتینش نیست.
مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود.
سیامک تارخ دوستش بود. یک کم مینشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم.
_خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه!
اوایل که به صورت نامنظم میرفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که میآمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر میزد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت.
پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی.
_غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد.
_چشم مامان حواسم هست میدونم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکر مهم حاج قاسم
ما با مردم کم حرف میزنیم
مگه ما دستمون خالیه که بترسیم حرف بزنیم؟
ما نباید فقط به قشر مذهبی نزدیک به خودمون نگاه کنیم، ما باید مردممون رو حفظ کنیم.
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75