eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷شرکت یگان دشت، یک شرکت بزرگ کشت و صنعت در منطقه قادر آباد بود که به خاطر سؤمدیریت به مرز ورشکستگی رسیده و چند ماه بود حقوق کارگرانش داده نشده بود. از طرف استانداری، مهندس کـمال ظل انوار به عنوان مدیر عامل جدید شرکت معرفی شد. روز اول کار، آقا کمـال، خواست در ابتدای مراسم چند آیه قرآن تلاوت کنند که قبلاً، در این شرکت بی‌سابقه بود. بعد از قرائت قرآن، آقا کمـال صحبت‌هایش را شروع کرد. چهره آرام و صدای مطمئن آقا کمـال نویدبخش روزهای خروج از بحران این کارگران بود. از انقلاب می‌گفت و روزهای پرتلاش و پرکار پیش رو... خودم شاهد بودم وقتی کارگران ستم دیده شرکت جلویش می نشستند و از مشکلاتشان می گفتند اشک از دو چشمش جاری می شد و وقتی که روبروی مسئولان استانداری می نشست برای گرفتن حق کارگران رگ گردنش بالا می آمد و سرخ می شد.. آقا کمال 6 ماه بیشتر در شرکت نماند، وقتی شرکت را با مدیریت جهادی اش از ورشکستگی رهاند، حقوق عقب افتاده کارگران را پرداخت کرد، کلید مدیریت شرکت را تحویل داد و به شغل معلمی خودش برگشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
.... 🌷گفت: «شمشاد به نظرت، اگه گلوله به قلب آدم بخورد زودتر شهید می شود، یا توی سر!» با خنده نگاهش کردم و گفتم: «والله هنوز نه گلوله به قلبم خورده، نه به سرم که بدانم کدامش بهتره!» خیلی جدی دست به پیشانی اش گذاشت و گفت: «من که دوست دارم یه تیر بخورم، اون هم اینجام!» وقتی رفتیم بنیاد جنازه اش را ببینیم . دست کردم زیر سرش دستم شد پر از خون، ( بعد از یک هفته از شهادت هنوز خون تازه در بدنش بود) دیدم یک تیر نشسته به پیشانی اش، محل سجده اش. حتی از لبش که سیم خاردار ها آن را بریده بود، خون تازه می چکید. 🌷🍃🌹🍃🌷 امان الله عباسی 🔹🔹🔹🔹🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *🏴گرامیداشت ۵🏴* 💢 برادر *کربلایی ماجد قیّم* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۳دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
وعشق‌راخلاصہ‌میکنم...❤️ درنگاه‌مادرےکہ،بہ‌عشق‌فرزند گمنامش🕊️ سنگ‌مزارتمام‌شهداےگمنام‌را بہ‌آغوش‌ میکشد...⁦🥀💔 پنج شنبه که می شود. ثانیه ها 🍂سخت بوی دلتنگی می دهد💔🥀 💔🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
✍همسرانه: به بچه ها می‌گفت: «یادتون باشه، من نیستم؛ اما خدا همیشه هست و مواظبتونه. شما رو می­بینه. پس سعی کنید کارهای خوب بکنید. حرف‌های خوب بزنید تا هم من خوشحال باشم و خدا هم دوستتون داشته باشه... .» نمی‌دانم چه چیزی در دلش می‌گذشت؛ اما اشک در چشم‌هایش بازی می‌کرد. محسن پسر کوچکمان را بغل کرده بود و می‌بوسید. محو تماشای این صحنه بودم که یک آن دلم رفت کربلا، عاشورا، حضرت علی‌اصغر (ع) و ... قلبم آتش گرفت. اشکم جاری شد. تا آمدم چیزی بگویم، محسن را به دست پدرش داد. با دعای «اِلهی هَب لِی کَمال الاِنقِطاعِ اِلَیکَ» دل بریدنش از دنیا و دل‌بستگی‌هایش را مجدد از پس پرده اشک‌هایش دیدم ... روز شهادت حضرت زهرا(س) در کربلای ۵ با رمز یا زهرا و تیری در پهلو شهید شد .... محمد جواد روزیطلب شهادت ۵ 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی که برگشت دیدم کلی ظرف ملامین خریده. _غلام جان این ظرف‌ها برای کیه؟ _برای خودمون مامان لازم میشه. _فکر کردم رفتی برای خودت جهیزیه گرفتی. سرخ شده ظرف ها را برد توی خونه. _آخه مادر جان این همه ضعف می‌خواستیم چیکار ؟!چرا پولاد را خراب میکنی؟ _گفتم که مامان لازم میشه یه وقت! مراسم حاج نعمت غلام وسط مجلس ایستاده بود به نظرم خیلی نورانی آمد.احساس غرور کردم. اقوام همه اومدن و باهاش احوالپرسی می کردند و می بوسیدنش. چقدر ذوق میکردم که همه بچه ام را انقدر دوست دارن. غلامعلی خیلی مهربون بود. یه هفته ای می شد که اومده بود مرخصی. _مامان ما فردا باید حرکت کنیم به سمت کردستان. _خدا پشت و پناهت باشه وسایلت را جمع کردم آماده است. _فاطمه و حمیدرضا بیایید تا سفارشهایی بهتون بکنم. حمیدرضا تو چرا امروز پکری چیزی شده؟! _مادر زن داداش در آن یادش افتاده که فردا ورزش دارند و کفش پاره شده. این وقت شب من کجا برم براش کفش بخرم. میگم فردا با همین رو است که اومدی میریم برات می خریم. _حمیدرضا تو به خاطر همین ناراحتی؟ این هم غصه دارهبلند شو بریم همین الان یکی برات بخرم بلند شو! _ما در این وقت شب ؟میگم که فردا خودم میرم براش میخرم. هنوز حرف های غلام تمام نشده بود که حمیدرضا آماده ایستاده بود. یک ساعتی رفتند و برگشتند. _مبارک باشه مادر حالا دلت راضی شد؟ _بله مامان .ببین چقدر قشنگه! گفتم که خرید کرد زیاد طول نمیکشه. رفتیم چهارراه مشیر و برگشتیم. داداش دستت درد نکنه تو خیلی خوبی! یک ماه از رفتن غلام به کردستان می‌گذشت و نزدیکای عید بود و من مشغول خانه تکانی بودم که همسایه آمد و گفت: _غلام زنگ زده زود بیا. با عجله رفتم خوش و بشی کردم و گفتم :مامان جان برای عید نمی آیی؟! _میخوان منتقلمون کنند جنوب .شما باید برید کازرون من هم میام. _با بچه ها چند روز قبل از عید میریم کازرون .تو چیزی نمی خوای برات ببرم؟! _فقط چند دست لباس ببر تا منم از اون طرف بیام. _حتماً مرخصی بگیر بیا .دلم میخواد عید پیشمون باشی. _مامان جان التماس دعا برای بچه ها خیلی دعا کن. خداحافظی کردم و خوشحال بودم از اینکه بچه هام شب عید میاد خونه. عصر رفتم مغازه در اصلاح نژاد ۲ بلوز برای خودم و فاطمه خریدم برای حمید و مجتبی هم خرید کردم. دو روز به عید مانده بود که دوستان غلام آمدم خونمون پیش بابای غلام و گفتند: میدونستیم می خواید برید کازرون گفتیم قبل از عید بهتون سر بزنیم. _شما ها مگه جبهه نبودید؟! _چرا خاله جان من بودم تازه اومدم. _پس چرا غلام نیامد؟! _غلام علی هم میاد. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفت: شما اطلاع دارید فلان کارگر تصادف کرده و در خانه بستری است! گفتم: آره، مدتی پیش تصادف کرد و پایش شکسته، چون حادثه خارج از شرکت بود و مربوط به کارهای شرکت هم نبود، به شما خبر ندادم! گفت: بعدازظهر ساعت چهار بیا باهم به ملاقاتش بریم! گفتم: آقای ظِل‌انوار، خانه این پیرمرد در یکی از روستاهای اطراف هست، راه مناسبی ندارد، با ماشین هم که بریم ساعتی طول می‌کشد و معطل می‌شویم! خیلی جدی گفت: آقای هاشمی من ساعت چهار منتظرم! ساعت 4 منتظرم بود. به‌اتفاق هم به سمت آن روستا حرکت کردیم و به منزل آن کارگر رفتیم. پیرمرد باورش نمی‌شد مهندس ظِل‌انوار مدیر شرکت به خانه حقیر و روستایی او آمده باشد، زبانش بند آمده بود. کارگر پیر تا آخر دیدار می‌خندید. وقت خداحافظی لنگ لنگان با پای‌شکسته دنبال آقا کمـال راه می‌آمد. هرچه آقا کمـال می‌گفت: نیازی نیست دنبال ما بیایی، می‌گفت: نه، احترام شما بر من واجب است! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
☑️ روایت جانسوز از آخرین وداع حاج‌قاسم با مادر برادر شهید سلیمانی: 🔹مادرمان سخت مریض بود و حاج‌قاسم برای یک ماموریت حساس باید به سوریه می‌رفت و تاکید بر این بود که شهید سلیمانی در این ماموریت حضور داشته باشد. 🔹لحظه خداحافظی حاج‌قاسم با مادر صحنه عجیبی بود؛ حاج‌قاسم در مقابل مادر زانو زد، سر را روی زانوی مادر گذاشت و گفت «مادر حلالم کن». 🔹شهید سلیمانی مجدداً پیش مادر برگشت و در کنار مادر خوابید و او را بغل کرد، سر مادر را بر روی دستش گذاشت و او را نوازش کرد. حاج قاسم سه مرتبه به سمت حیاط رفت و برگشت پیش مادر، همه دم در منتظر حاج قاسم بودند. 🔹وقتی مادر به رحمت خدا رفت مانده بودم چگونه خبر فوت مادر را به حاج‌قاسم بدهم، زنگ زدم و گفتم که حال مادر خوب نیست. 🔹حاج‌قاسم بعد از اینکه آقای قالیباف خبر فوت مادر را به ایشان دادند به من زنگ زد و گفت برای کسی مزاحمت ایجاد نکنید و وقتی من برگشتم جنازه مادر را به خانه بیاورید. 🔹حاج قاسم در خانه وداع عجیبی با جنازه مادر داشت، او را می‌بوسید و اشک می‌ریخت؛ شهید سلیمانی عاطفه زیادی نسبت به خانواده به‌ویژه نسبت به مادر و پدرم داشت. 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️ شب جمعہ سٺ و دلـم شوق زیارٺ دارد اینچنین است ڪه احساس سعادٺ دارد حرم حضرٺ عباس عجب عقده گشاسٺ *ڪه دعا در حرمش میل اجابٺ دارد* 🌷 🌙 یاباب الحوائج یا ابوالفضل ع 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨ڪی شـود در ندبہ های جمعہ پیدایت ڪنم گوشہ‌ای تنها نشینم تا تماشایت ڪنم ... 💚🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
😳😳😭 ای دوســتان و همـرزمان عـزیز من! اگر زمانے فرا رسیـد که جنـگ به پایان رسید و من به فیض نایل نشــدم از شـما عزیـزان عاجـزانه این تقاضـا را دارم بدنـم را از پوشاندنے ها عریان و برهـنه کنیـد و پاهایـم را به ببندید و در بر روی خـار و خاشـاک رهـا ڪنـید و اگر ڪسی پرسیـد چـرا این ڪار را مےکـنید بگویید : این جوانے است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سـعادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهے خود رهانیـده است. حال اگر شهادت شد، آن را دو دستے می گـیرم و خدا کند که زانوهایم سست نشود و شهادت چیزی نیـست که هر کس بشود 🌺🌺🌷 🌹 ☘🌺☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چهره اش مثل همیشه نبود .احساس کردم گرفته است.یک روز قبل از سال تحویل ،راهی کازرون شدیم. غم دنیا روی دلم بود نمی دانستم چم شده. غلامعلی قبل از رفتنش پارچه خرید داد دو تا لباس براش دوختم .گفت: این هم به خاطر تو مامان که هی میگی لباس نو بپوش آبرومون میره حالا خوشحال شدی؟ روز اول عید نوروز که بود رفتیم خونه مادر بزرگم .همه خاله ها و دایی ها آنجا جمع شده بودند احساس میکردم خیلی شاد نیستند. با خودم گفتم نه تو حس می کنی اینطوری نیست. خودم چون بچه من بود ناراحت بودم که شما مسافرت می رفتیم اصلا به دلم نبود. زن عمو گفت: مامان غلامعلی چرا لباس سرمه‌ای پوشیدی؟ خوب نیست بچه ات سفر راه دوره..ان شالله که سالم باشه .باید لباس رنگ شادتر بپوشی. کسی که کنارش نشسته بود گفت: خدا بد نده مگه به لباسه؟ _هیس ساکت شو! سرم رو گرفتم بالا که دیدم خواهرم نگاهی بهش کرد و لبش را گزید که یعنی بس کن . احساس غربت می کردم. با اینکه کازرون بودم و همه اقوام و فامیل دورم بودند.شده بودم مثل وقتی که غلام تازه بود رفته بود جبهه و از خانه دور شده بود. دو روز بعد از عید بود . سال ۱۳۶۴ . بچه ها گفتند بریم باغ.ظهر که ناهار خوردیم منتظر بودیم خواهرم که ماشین داشت بیاد و همه باهاش بریم.حمیدرضا دائم می رفت توی کوچه و میومد که خاله همدم چرا نیومد.دوتا از شوهر خواهران ماشین داشتن همه خانواده با این دو تا ماشین می رفتیم باغ. بچه ها خیلی دوست داشتند برن بیرون.من که از من حالم خوب نبود یکدفعه دیدم یکی اومد بچه ها دویدن طرفش.از پنجره داشتم نگاه میکردم که دیدم شوهر خواهرم داره یه چیزی به اینا میگه. سریع از اتاق بیرون آمدم و گفتم :چی شده؟ _هیچی نترس مادر جناب آقای محکمی میگه غلام زخمی شده بردنش بیمارستان. _خدا مرگم بده! الان کجاست ؟کدوم بیمارستانه؟ _آروم باش طوری که نشده !مثل دفعه قبلی زخمی شده خوب میشه. سراسم چادرم را پوشیدم. _ آقا کرامت خدا خیرت بده زود من را ببر شیراز. من و بچه‌ها و مادرم و خواهرم سوار جیب شدیم و حرکت کردیم.قلبم داشت از جا کنده میشد تمام مسیر را گریه کردم و دستم تو دست مادرم بود. دو ساعتی که توی مسیر بودیم انگار هر ثانیه همه غمهای دنیا توی دلم می ریخت. اصلا آروم نمی شدم مثل مرغ سرکنده بودم.نمیدونستم کجا داره میره یک بار دیدم مامانم دستم را گرفت. گفت پیاده شو .نگاه کردم دیدم در خونه خودمون هستیم.سراسیمه پیاده شدم و رفتم توی حیاط انگار یادم رفته بود باید میرفتم بیمارستان. احساس می کردم تمام در و دیوار خونه دارند زار میزند .خدایا چه خبره؟ اینجا چرا اینقدر شلوغه!! دیگه مامانم هم باهام همکاری کرد و بلند بلند گریه می کردیم. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷وقتی کمال مدیرعامل شرکت یگان دشت بود برای دیدنش رفتیم.کارگرها در حال چیدن میوه بودند،پسر من کوچک بود، با حسین، پسر بزرگ کمـال سراغ صندوق‌های چیده شده آلبالو رفتند و شروع به خوردن میوه‌های تازه کردند.کمـال تا بچه‌ها را دید، سریع آلبالوها را از دست آن‌ها در آورد و در صندوق ریخت و با غضب گفت: دیگه دست به این میوه‌ها نزنید! گفتم:این چه کاریه، بچه هستند. دلشان کشیده، بگذار چند دانه بخورند! گفت: نه، این میوه‌ها مالِ بیت‌المال، نه من. پول یک صندوق را به کارگرها دادم و به بچه‌ها گفتم بیاید هرچقدر می‌خواهید آلبالو بخورید! وقتی بچه ها خوردند، با پا زیر صندوق زدم و میوه ها را بیرون ریختم. کمـال گفت: چرا این کار می‌کنی، نعمت خدا را چرا حیف‌ومیل می‌کنی! گفتم:پولش را دادم، می‌خواهم بریزم دور. گفت: از دست من ناراحت نشو، من در برابر دانه‌دانه این میوه‌ها مسئولم، هرکدام از این‌ها را که به‌ناحق خرج کنم در برابر خدا باید جواب پس بدم! من نمی‌توانم آتشِ خوردن بیت‌المال را تحمل‌کنم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷شب‌ها بعد از خوردن شام، کسی حال ظرف شستن نداشت. آنها را پشت سنگر جمع می‌کردیم تا اول صبح و سر حوصله آنها را بشوییم. اما هر صبح که به سراغ ظرف‌ها می‌رفتیم، همه را شسته و تمیز می‌يافتیم. عباس با خنده می گفت: «کار اجنه است!» یک شب با چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم، مچ آقا جنه را بگیریم! نیمه شب بود که صدای آرامِ شستن ظرف‌ها به گوشمان رسید. همه با هم یک صدا فریاد زدیم آهای جن... جن... وقتی همه بیدار شدند به سمت محل شستن ظرف‌ها دویدیم و متوجه شدیم که بله! از جن خبری نیست و این عباس است که به جان ظرف‌ها افتاده و آنها را می شوید و متعجبانه به ما نگاه می‌کند. 🌷روزی که عباس شهید شده بود، دیدم یک پیرزن غریبه همین جور گریه کنان، به سر و سینه می‌زند و بلند خطاب به جمعیت می‌گوید: « عباس جونم، حالا کی برای من غذا بیاورد، کی کپسول گازم را بیاورد، چه کسی برای من دل سوزی کند. عزیزم تو رفتی و من هم بی یاور شدم.» 🌷🍃🌹🍃🌷 غلامعباس کریمپور : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه 👈فردا (25 دیماه )آخرین مهلت شرکت درمسابقه کتابخوانی فرمانده آتش ((براساس زندگینامه شهید کمال ظل انوار)) 🔻🔻🔻🔻🔻 اطلاع رسانی و دریافت کتاب وشرایط شرکت در مسابقه از طریق: کانال_گلزار شهدای شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹ضمنا به 14 نفر از برندگان به قید قرعه پلاک طلا اهدا خواهد شد⭕️ ⭕️هیئت شهدای گمنام شیراز⭕️
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست! چشم ها هم گاهی روے یک چهره گیر می‌کنند...🙃♥️ 🕊️💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بوده‌اند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود... بهش گفتیم: محمــد زودباش چقدر طول می‌دهی‼️ محمدگفت: دارم می‌كنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا نكند ....😳😇 🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت .... چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود .... قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند .... روز شهــادت سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭 محمد غیبی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _خانم میگی چیکار کنیم ؟هرجا میگی تا ببریمش !چندتا از دوستای غلام اومدن توی بانک پیش آقا محمد علی و گفتن ما دیدیم شهید شده، امید الکی به مادرش ندید. _اصلاً چنین چیزی میفهمه که ما امید بهش بدیم؟! آخه مرد یه چیزی میگیا !من کی بهش میدم ؟!من فقط میگم باید ببریمش یک دکتر بهتر! تمام این اتفاق ها را مادرم بعد ها برام تعریف کرد .همه چی می شنیدم و می دیدم فقط نمی‌توانم آن روزهای مریضی  ام را به یاد بیارم.مادرم لحظه ای تنهام نمیذاشت اصلا حواسم سر جاش نبود. نمیدونستم شب و روز کی هست .همین جا بلند شدم نماز می خوندم. همینجور که نماز می خوندم یکی محکم زد توی در. همینطور که چادر روی سرم بود دویدم در را باز کردم. حالا حدود ۳ سال از روزی که خبر داده بودن غلام زخمی شده میگذشت. دیدم به خانمی هست که بعدا فهمیدم همسایه مون بوده. _خانم جان مژده بده!! اسم غلامعلی را یک اصفهانی شنیده تو رادیو عراق اسمش رو خوندن، شوهرم گفته بیام خبرت کنم تو رادیو خواندن غلام علی رهسپار! بازم غلامعلی را آورد و بدنم به لرزه افتاد روسریش رو محکم گرفتم و گفتم: _تو را به حضرت عباس راست میگی ؟!تو رو به حضرت علی راست میگی؟! تمام بدنم می لرزید بلند بلند گریه می کردم. مادرم دوید طرف با چند قطره آب به زور داد خوردم. _خانم مگه نمیدونی این حالش بده؟ چرا عذابش میدی ؟چرا میای اسم پسرش رو میاری ؟زودی اورژانس خبر کن .دخترم داره میمیره! تااورژانس اومد گوشی را گذاشت روی قلبم و گفت: مال اعصابشه. یک آمپول بهم زدن و رفتن.بیشتر وقت اورژانس خبر می کردند. از بس حالم بد بود بیشتر فامیل بهم سر میزدن به همه گفته بودند که دیگه مامان غلامعلی امروز و فرداست که بمیره. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله هر کس به این نظام تیر انداخت آواره شد... 🔹حاج قاسم سلیمانی: من تمام علمای شیعه و سنی را می‌شناسم، اشهد بالله که از مراجع ایران تا غیر ایران، سرآمد همه آنان این مرد تاریخی یعنی «آیت‌الله العظمی خامنه‌ای» است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷بعد از اتمام دوره آموزش عالی توپخانه، شهید طهرانی مقدم تشیکل تیپ توپخانه حضرت یونس(ع) را به آقا کمال ابلاغ کردند،متاسفانه همکاری کاملی با ایشان نشد، برای همین این مسئولیت به من سپرده شد. اما هر وقت به منطقه می آمد به تیپ ما ملحق می شد. یکی از مشکلات ما این بود که درخواست اتش روی یک منطقه یک بحث تخصصی بود که حتماً باید دیده بان، با محاسبات جغرافیایی انجام می داد، برای همین جایی که دیده بان حضور نداشت، یا اجرای آتش توپخانه میسر نبود یا با خطای زیادی همراه بود. وقتی آقا کمال برای عملیات بدر به ما ملحق شد،چند روزی نقشه منطقه جلویش بود و چیزهایی را محاسبه می کرد و می نوشت. نهایتاً جدول هایی آماده کرد و جلد گرفت که در جیب جا می شد. آنها را بین فرماندهان لشکر و قرارگاه ها تقسیم کرد و گفت، شما در هر منطقه ای که آتش خواستید طبق این جدول، اسم رمز آن را بگوئید. از این طرف هم مشخص کرده بود که برای هر اسم رمز کدام آتشبار تیپ باید آتش بریزد... با همین راهکار ساده اش، توانست بین غیرتوپچی و توپچی ارتباط برقرار کند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تنــها‌کســانۍ‌مردانــه‌می‌میرند که‌مــردانه‌زیستــه‌بـاشنــد... 🕊🌱 •✨•🌻• سالروز_شهادت 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭به مناسبت سالگرد شهادت 🌷شب از نیمه گذشته بود که به من دستور داده شد تا جهت شناسایی منطقه جدید بروم. سریع از مقر ابوذر خودم را به نهر هسجان جایی که حاج مجید سپاسی و هاشم بودند رساندم. دشمن بی امان خط را می کوبید و خمپاره دست به دست از آسمان می بارید. باید به سمت جزیره بوارین می رفتیم و خطی را که قرار بود گردان های جدید وارد می شدند شناسایی می کردیم. قبل از حرکت "محمد جواد روزی طلب" من را کناری کشید. در حالی که دستم را فشار می داد با حالت التماس گونه با بغض گفت: حاج عزیز، به هاشم بگو من هم بیام! پیش از این در پرسنلی سپاه فارس با هم همکار بودیم و جواد تازه به عنوان مسئول پرسنلی تیپ امام حسن(ع) انتخاب شده بود، چون دو برادرش پیش از این شهید شده بودند، هاشم اجازه نمی داد که جلوتر از این برود. گفتم: من که اینجا کاره ای نیستم، خودت باید بهش بگی! - گفتم، قبول نمی کنه. تسلیم نگاه پر از خواهشش شدم. با هم کنار هاشم رفتیم. گفتم: آقا هاشم، جواد هم با ما بیاد. هاشم بر افروخته شد و گفت: نه، بیاد چی کار کنه؟ همین الان باید برگرده عقب! اشک از چشم های جواد جاری شد. با التماس و اشک گفت: آقا هاشم من هم می خواهم با شما بیام جلو! هاشم اشک های جواد را که دید کوتاه آمد و گفت: باشه، جواد هم بیاد. حالا جواد از خوشحالی اشک می ریخت. تازه صبح از شیراز به منطقه رسیده بود و حالا داشت از خط جلو رزمندگان هم جلوتر می رفت. بالاخره یک جمع هشت نفری از خاکریز رد شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم، حاج مجید گروه را نگه داشت و به هاشم گفت: از اینجا دو گروه می شیم. شما با غیبی و روزی طلب و ظریفیان از سمت چپ برید، من هم با بقیه از راست. قرار شد بعد از اتمام کار دوباره همین جا جمع شویم. هاشم جلو بود، بعد هم غیبی و جواد من هم نفر آخر. به سمت خانه خرابه هایی که در زیر نور مهتاب دیده می شد رفتیم. ناگهان صدای رگبار تیر بلند شد. همه روی زمین افتادیم. سرم می سوخت، گرمای خون را روی شقیقه ام حس می کردم. نگاهم به سمت هاشم رفت. بی حرکت افتاده بود، جواد هم کنارش بود و دستش روی سینه هاشم بود. زبانم بند آمده بود. هرچه می خواستم صدایشان بزنم، صدایم در نمی آمد. صدای حاج مجید می آمد که هاشم را صدا می زد. دست در شلوار هاشم انداختم و کشیدم تا جواب مجید را بدهد، اما هاشم تکان نمی خورد. راوی عزیز ظریفیان 🔹🔹🔹🔹 برشی از کتاب کربلای شلمچه http://ketabefars.ir/product-41 🌹🌷🌹 هدیه به سرداران شهید هاشم اعتمادی، محمد غیبی، محمد جواد روزی طلب و حاج مجید سپاسی صلوات 🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃شٌهد‌ا‌بعد‌شهادت🕊️ عِندَربّهم‌یُرزَقون‌می‌شوند ودست‌هدایت‌گرۍ‌پیدامی‌کنند وبردل‌هاحکومت‌خواهند‌کرد ❤️✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟» پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین! پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. 🔹 اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.» ما را گذاشت و رفت و شهید شد... شهید حسین دریابار 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟! تا صبح خوابم نمی‌برد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس می‌کردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت. _خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟! خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن. همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه می‌شدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟ چسبیدم به مادرم و التماس کردم _مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو  نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟! مادرم زار زار همراهم گریه میکرد. _مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که.. تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه! _ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده! دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمی‌کردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم می‌شد می‌دیدم کازرون هستم ‌نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمی‌شد. _مادر  دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت. فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه. پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا  که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم. _چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست. ادامه_دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱
شهدای غریب شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
🌹🌹 با سلام ضمن عذرخواهی از شما سروران گرامی قسمت سی ام از داستان زندگی شهید غلامعلی رهسپار جا افتاده بود ، که خدمت شما بزرگواران ارسال شد . عذرخواهی مارا بپذیرید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 ✍ : مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك باش اوكه پـس ازواقعـه گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى 😭 وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. آرے مــادرم هروقت دلت گرفــت وياد فرزند افتادے برو درمـجلس زهــرا(س) شــرڪت كـن ڪه زهـرا داغ بســيارديده و دلے پر درد وجانكـاه ازپهلوے شكسته دارد. اما مادرم دوست دارم در عزايم همچون مادر وهــب كه ســر فرزندش را بسو ى دشمن پرتاب كرد وگفت چيزى را كه درراه خــدا دادم پس نمى گــيرم تو نيــز چون او مقــاوم و استــوار در مقابل منافقيــن وآنهايـى كه ممكــن است بيايند و با سخــنان نيـشدار دل تو را بدرد بياورند با صــبر و بردبارى خود ايستادگے كنى .... 🌹🍃🌹🍃 سید محمد شعاعے 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید