#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_بیستم
#براساس_کتاب_میاندار
*۱۳۵۷/۱۲/۱۴*
بچه ها در حیاط مدرسه گرم صحبت بودند که احسان سراسیمه آمد و گفت: «بچه ها منافقها آموزش و پرورش را گرفتند»
حبیب روزی طلب از میان بچه ها گفت: «نمیشه که بشینم دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم باید بر ضد اونایک حرکتی بکنیم»
احسان گفت:« تا بخواهیم حرکتی بکنیم آنها کار خودشان را کردند!! باید بریم و با اردنگی اونا را از آموزش و پرورش بندازیم بیرون!»
علی اطراف را نگاه کرد
_آخه چجوری از مدرسه خارج بشیم؟! اجازه نمیدن که از مدرسه بریم بیرون!
مهدی رحیمی حقیقی گفت:«اونش با من! شما فقط دنبال من بیاین»
احسان فهمید چه فکری دارد .گفت :«من میرم بقیه بچه ها را خبر کنم همونجا منتظر باشین تا ما برسیم»
مهدی رو به بچه ها گفت :«من میرم یکی یکی پشت سر من بیاید .عجله کنید تا زنگ کلاس نخورده»
بچه ها را در حیاط پشتی جمع کرد. منتظر احسان و دیگر بچه ها شد پایش را گذاشت روی نردبانی که به دیوار مدرسه تکیه داده بود.
_بچه ها آن طرف دیوار میخوره به بازار. از داخل بازار میزنیم و میریم سمت فلکه شهرداری.
احسان با دیگر بچه ها از راه رسید .یکی یکی از نردبان بالا رفته و متلکی هم نثار مهدی می کردند.
_باهوش این نردبان را از کجا آوردی؟!.... اگه مدیر بفهمه گوشتو میگیره و تحویل شهربانی میده ....گفته بودند مغز متفکری اما کی باورش میشد...
وارد حیاط آموزش و پرورش شدن دختر و پسر نشسته بودند راه ورود به ساختمان نبود آفتاب کم کم داشت غروب می کرد که احسان گفت.:«هسته راهرو زنجیر وایمیسیم یکی شوتشون میکنیم بیرون»
اول همه وارد شد بچهها با فاصله پشت سر هم ایستادن احسان یکی یکی یه شان را می گرفت و به نفر بعدی پادشاهان میداد بعدی هم به بعد تا میرسید دم در .در این دست به دست شدن ها ،یکی یک تو سری و لگد هم نثارشان می کردند .آنها هم حتی جرات اعتراض نداشتند.
راهرو که خالی شد بچهها داخل اتاقها شدند و همه را بیرون کردند.مهدی نفس نفس زنان خودش را به احسان رساند و گفت :«احسان با دختر ها چیکار کنیم؟! ما که نمی تونیم دست بهشون بزنیم .خودشون هم فهمیدن از سر جاشون تکون نمیخورن!»
احسان صورت گل انداخته اش را به مهدی دوخت و گفت:« مراجع گفتند توی این موارد اشکال نداره .همه رو بندازید بیرون»
آموزش و پرورش خالی شده بود. احسان از وسط سالن صدایش را آزاد کرد :«نماز جماعت به امامت مهدی رحیمی..»
بچه ها آماده صف بستن بودند که مهدی رحیمی حقیقی خودش را به احسان رساند و گفت: «احسان جون خودت! میخوای همینجا مردم بگیرن قیمه قیمه ام کنند !!؟میگن بدویین مهدی رحیمی که طرفدار شاه پیدا شده!!! هزار بار بهت گفتم این پسوند فامیلیم رو جا ننداز»
احسان خنده ای کرد و گفت: «باشه پهلوان نامدار! چشم! آقای مهدی رحیمی حقیقی وایسا جلو تا نماز را شروع کنیم، قد قامت الصلاة......
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75