eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*۱۳۵۸/۱/۲۰* احسان و عقیقی مشغول چیدن کتاب ها کنار باغچه مدرسه بودند به که مینایی به سمتشان رفت .باید اتفاقی را که سر کلاس افتاده بود برای احسان می‌گفت. همانطور که برای صحبت‌هایش دنبال مقدمه می گشت به کتاب‌ها نگاهی انداخت. کتاب‌های مختلفی از دکتر شریعتی آیت‌الله دستغیب و ....آنجا بود. یکی از بچه‌های دیگر مدرسه هم همزمان آمد. یکی از کتابها را برداشت تا نگاهی بیاندازد به‌نظر می‌رسید که از کتاب خوشش آمده. نگاهی به قیمت کتاب انداخت فکری کرد و کتاب را سر جایش گذاشت می‌خواست برود که احسان کتاب را برداشت را به سمتش گرفت و گفت: «ببرش، نمیخواد پول بدی» پسر من و منی کرد و گفت:«شما بابت این کتاب‌ها پول دادین. نمیشه که همینجوری ببرم!» _وردار ببر، تا باشه پول خرج چنین چیزهایی بشه . پسر تشکری کرد و کتاب را گرفت و رفت. مینایی کنار احسان ایستاد و گفت: «یک کمونیست توی کلاس ما هست .یک انشای بدی نوشته» احسان توی چشمهای مینایی زل زد و گفت:« مگه تو کلاس نبودی که گذاشتی انشاش رو بخونه؟» مینایی من و منی کرد و گفت :«یه چیزای خوبی می گفت» احسان چشم ریز کرد و پرسید: «خوب حالا چی نوشته بود که این قدر به مذاق خوش آمده؟!» _موضوع انشا این بود شمال شهر همان شمال شهر است ،جنوب شهر همان جنوب شهر! می گفت با وجودی که ما انقلاب کردیم اما اوضاع هیچ فرقی نکرده !مستکبر ها هنوز توی خونه بالا شهر شون و مستضعف ها هم توی خونه پایین شهرشون هستن» احسان خنده تمسخر آمیزی کرد ومینایی نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت:«تو که اینقدر وضعیت خوبه دو سه تا از این کتاب ها را همین جوری بده ما برداریم بخونیم» آرام پس گردن مینایی زد. _نیست خیلی میخونی ؟! *چقدر بهت بگم کتاب بخون تا در برخورد با گروهک‌ها کم نیاری* باید جوابشو میدادی و از اسلام دفاع می کردی» خنده از روی لبهای مینایی رفت و سر به زیر انداخت . احسان رو کرد به عقیقی و گفت:« پهلوون !حواست به کتاب‌ها باشه تا من برم و برگردم» دست مینایی را گرفت و به سمت کلاس برد. در همین حال گفت:« برو هر کی بوده صداش کن بیاد دم کلاس» مینایی در کلاس را باز کرد نگاهش را دوخت به آخر کلاس _سعید بیا دم کلاس باهات کار دارم. سعید هم دستی به موهایش کشید و گردنبند داخل گردنش را درست کرد و گفت: چیه؟ چی میگی مجتبی؟! _بیا بیرون کلاس یک کاری باهات دارم. سعید خوشحال از جایش بلند شد و به سمت در رفت . مینایی به سعید  اشاره کرد و رو به احسان گفت :«این کسی هست که اون انشا رو نوشته » احسان نگاه تندی به او کرد. رنگ از چهره سعید پرید احسان گفت: «انشا می‌نویسی ؟!شمال شهری همون شمال شهر، جنوب شهری همون جنوب شهر؟! سعید ساکت بود. احسان با کف دست موهای مدل داده اش را به هم ریخت. _حالا اینو علی الحساب داشته باش بعد بیا بهت بگم جنوب شهری و بالا شهری یعنی چه.. تعبیر که تازه به دم کلاس رسیده بود متوجه ماجرا ماجرا شده گفت:«آقای حدائق!! انقلاب دیگه پیروز شد .چیکار به این بچه داری؟!» _تا وقتی این گروهکها آزاد باشند و ول بگردند، مبارزه هنوز ادامه داره. این بچه ها سوادش رو ندارند زود گول می خورند ،باید حواسمون باشه تا پا کج نزارن» دستی به شانه مینایی زد و گفت:« وقتی دیدی کسی جلوی دین و اسلام وایمیسه باید جلوش وایساد...گرفتی جوانمرد؟!» بعدا بیا کارت دارم می خوام جواب انشات را بهت بدم. احسان به سمت حیاط رفت . قیافه و مدل موهای کمونیستی سعید  ،حالا شبیه جنگل شده بود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75