#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_بیست_و_یکم
#براساس_کتاب_میاندار
*۱۳۵۷/۱۲/۱۹*
از اول تا آخر سالن مدرسه انواع مختلف کتاب ها را چشیده بودند. مانیفست اسلامی ،ماتریالی ،اصول دیالکتیک...
استقبال هم بسیار زیاد بود .احسان آهی کشید .نگاهش را انداخت روی چند کتابی که به زور و زحمت با پول توجیبی هایشان خریده بودند.
_نامردا چطور بچه ها را جذب میکنند!!؟
مینایی به یکی از بچه ها که تا دیروز جزء انجمن اسلامی بود و حالا گروهکی شده بود نگاهی انداخت .در حال مناظره با یکی دیگر از بچه ها بود تا او را به سمت خودش بکشاند.
احسان دوباره آه کشید و دو زانو جلوی کتابها نشست. نگاهی به جلد کتاب ها انداخت و یکی از آنها را برداشت و لایه اش را باز کرد و روی دست گرفت.
_اگر دنبال دین واقعی و اصیل میگردین صراط مستقیم تنها با اسلام و پیروی از خط امامه.
با داد و بیداد های پرشور احسان فقط چند نفری رویشان را به سمت آن ها برگرداندند. صورت احسان از شدت عصبانیت گل انداخته بود. مدام بالا و پایین می پرید.
_«می بینی مینایی چطوری جاذبه درست کردن!! با خودکار هدیه دادن و ساندویچ چه جوری قاب بچه ها را می دزدند؟!»
مینایی هم سر تکان داد و در جوابش گفت :«دینی که با خودکار را ساندویچ به دست بیاد عاقبتش معلومه»
چند بار به این طرف و آن طرف رفت. خونش را می خورد که به سمت حیاط مدرسه رفت.دقایقی بعد با سرعت برق از دم راه را تا آخر راه رو دوید. سر و صدای گروهکی ها سالن مدرسه را پر کرده بود.
_چیکار می کنی تمام کتاب ها را گِلی کردی!!!
_مگه مرض داری؟! انگار یه چیزیش میشه ها...
مینایی چشم متعجب اش را به احسان دوخت. کفش هایش را داخل باغچه مدرسه گلی کرده بود ،بر روی کتابهای آنها می دوید. هنوز پایش به آخر سالن نرسیده بود که ریختند روی سرش و تا میخورد زدنش!
مینایی مانده بود چه کند !؟تنهایی زورش به این همه آدم نمی رسید. !صدای احسان از زیر دست و پایشان بلند بود :«هیهات من الذله .....یا حسین (ع)... یا مهدی (عج)»
معاون مدرسه با شنیدن سر و صدا ها سر و کله اش پیدا شد و گفت: «چه وضعشه مدرسه را گذاشتید روی سرتون؟!»
گروه کی ها از دور احسان پراکنده شدند احسان آش و لاش وسط سالن افتاده بود خون از کنار لبش بیرون میزد یکی از اعضای گروه ها جلو آمد و انگشت اشاره اش را برد سمت کتابهایی که با شل و گل یکی شده بودند.
_نگاه کنید چه بلایی سر کتابها اورده؟!
معاون نگاهی به کتاب ها انداخت.
_تو چه کار به کار اینها داری ؟!بزار کارشون رو بکنن.
احسان آرنج را به زمین تکیه داد و از روی زمین بلند شد با صدای دورگه شکل سالن را به لرزه درآورد:
_«من به اینا چی کار دارم؟!!!! اینا منافقن !!همتون لنگه هم هستین.. همتون گروهکی هستین !!مرگ بر منافق ....مرگ بر منافق...»
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75