#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_پنجاه_و_دوم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۳/۱
_حاجی خودت که میدونی به خاطر مریضی مجبورم غسل کنم .حالا چیکار کنم؟ناسلامتی امشب عملیاته!می خوام شهید بشم باید ترگل ورگل برم پیش خدا یا نه؟
حاجی با تعجب نگاهش کرد و گفت :«حرفا میزنی قائدشرفی برو غسل کن .مگه جلوتو گرفتم؟!
_خدا خیرت بده تمام تانکرها را دستور دادی با آبلیمو قاطی کنن. با آب مضاف غسل کنم؟!»
حاجی اطراف را نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را برد سمت بشکه کوچک آبی که کناره یکی از تانکرها بود و او آب شور هست میتونی با آن غسل کنی!
قائدشرفی بشکه آب را برداشت و داخل کتری گرمش کرد. داخل یکی از چادرها شد بدن را شست، اما همین که خواست غسل کند اب تمام شد مانده بود چه کند .
_«کسی صدای من را میشنوه به دادم برسید کسی بیرون چادر هست؟!»
صدای احسان به گوشش خورد
_ چی شده تو چادر چیکار می کنی رسول؟
_آب برای غسل ندارم. این آب هم شور بود تو این گرما بدنم له میشه.
_باشه الان برمیگردم.
زیر لب دوباره قر زد که آب گیر نمیاد بالاخره مجبور میشم با آب و آب لیمو غسل کنم.
احسان لبه چادر را بالا زد. یا اللهی گفت و وارد شد.رسول تا کتری آب را توی دست احسان دید خوشحال شد و پرسید:« آب از کجا آوردی ؟نکنه آبلیمو هست.»
خنده ای کرد. آب را روی سر رسول ریخت و گفت:« نه خالص خالص! از تن قمقمه بچه ها جمع کردم. خودتو قشنگ بشور که امشب شب بزمه»
پتویی آورد و دور رسول پیچید .رسول داد زد :«چیکار می کنی ؟تو این گرما آبپز میشم.»
_تو کمر درد میکنه آب یخ ریختی روت.یک باد بهت بخوره دردت شروع میشه!
دستش را زیر بغل رسول گرفت و بلندش کرد و از بیرون چادر بیرون آورد.زهرایی که انگار جلوی چادر کشیک ایستاده بود تا چشمش به آنها افتاد کِلی از ته گلو کشید. «شادوماد آوردن بگین مبارکش باد»
بچهها دورش حلقه زدند و یکصدا جواب دادن« ایشالا مبارکش باد»
بچهها تا دهانه سنگر دست میزدند و برای رسول شعر میخواندند و کل میزدند.
احسان از خنده صورتش سرخ شده بود .وارد سنگر شدند احسان پتو را از دور کمرش باز کرد و کمک کرد تا رسول لباسهایش را بپوشد او را به کمر خواباند و او را ماساژ داد و گفت :بهم قول بده رسول اگه شهید شدی اون دنیا شفاعتم کنی؟
_شفاعت که یک طرفه نمیشه تو هم باید قول بدی
_تو اجازه شرکت در عملیات را گرفتیم اما من..
حرفی نزد و ساکت شد و سنگر بیرون رفت.
نزدیک عملیات رسول برای خداحافظی پیش احسان رفت که احسان گفت «منم میام عملیات! قولت یادت نره رسول !»
_قول!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75