#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهلم
#براساس_کتاب_میاندار
عابدینی ،به خاطر گلوله تانکی که کنار گوشش خورده بود ،موج او را گرفته بود. هر چه به این طرف و آن طرف می چرخید تا شاید خواب به چشم هایش بیاید فایده ای نداشت. صدای مرتضی کنار که کنارش خوابیده بود بلند شد.
_عابدینی !چرا اینقدر وول میخوری؟
بخواب دیگه!!
حسابی کلافه بود .بلند شد و از سنگر بیرون رفت تا هوایی به سرش بخورد. صدای صفیر گلوله توی سرش بود از تانکر آب به صورتش زد و به سمت خاکریز رفت. رادیو کوچک را روشن کرد روی موج عراق بود و ترانه عربی پخش میکرد .هرچه با پیچ و مهره اش و می رفت تا روی موج خودی قرار بگیرد فایدهای نداشت. عصبی شده رادیو را کنار گذاشت. ترجیح داد قدم بزند آرام آرام می رفت تا رسید به نمازخانه !به سرش زد داخل نماز خانه سر و گوشی آب بدهد. سر را داخل برد .یک نفر کنج تاریک و آخر نمازخانه به سجده رفته بود! آهی از سر حسرت کشید. پایش به زمین قفل شده بود .بدون اینکه بخواهد ایستاده بود و آن نمازگزار را تماشا میکرد.
چند دقیقه گذشت. اما هنوز او در سجده بود تا اذان صبح خیلی وقت بود دوست داشت بداند، این موقع از شب کی به سجده رفته .در این فکرها بود که دوباره به معدهاش فشار آمد .سریع به سمت دستشویی دوید. از دم غروب ده دفعه ای می شد که به دستشویی رفته بود. بچه ها می گفتند شاید به خاطر موج گرفتگی است. مدت زمانی طولانی داخل دستشویی گذراند .شانس آورد که بچهها خواب بودند و گرنه در را می شکستند و با اردنگی بیرونش میانداختند.
خیس عرق شده بود دوباره به سمت نمازخانه راه افتاد و چند نفر دیگر هم به اضافه شده بودند.زهرایی بود و سعید ابوالاحرار و هم حبیب روزی طلب! دوباره به آن گوشه نمازخانه نگاه کرد هنوز در حال سجده بود .تعجب میکرد که چطور طاقتی دارد که این همه سجده اش را طولانی می کند .جلوی فضولی اش را بگیرد به بهانه تکیه دادن به دیوار نمازخانه نزدیکش نشست چه ذکری می گوید.
«لا اله الا انت سبحانک کنت من الظالمین»
بچه ها یکی یکی وارد نمازخانه می شدند. سر از سجده برداشت چهار چشمی نگاهش کرد احسان بود .عابدینی می دانست ، جای مهر توی پیشانی اش مال نمازهای یومیه نیست.
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75