#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_ششم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۱۸
_سلام آقا احسان!
_سلام علیکم آقا مجتبی در ضمن آقام خونست، نیومده جبهه!
مجتبی خنده ای کرد و گفت :امر بفرما!
انگشت اشاره اش را برد سمت وانتی که چند موتورتریل پرش، داخلش بود.
_این موتورها را تازه آوردند .سید محمود دستور داده که باید خوب آب بندی کنیم .چند نفر از بچهها را که دست موتورشون خوبه جمع کن، تا با موتور ها تا شوش بریم و برگردیم.
_چشم آقا احسان
_چشمت بی بلا پهلوان!! تو چیکار آقام داری !گفتم که خونه است.
مجتبی به سمت بچه ها می رفت که احسان دوباره گفت :«مجتبی کامکار! من یه دونه مجتبی کافیمه ها !مفهومه؟!»
خنده روی لب مجتبی نشست و سری به علامت تایید تکان داد .بچه ها را نزدیک وانت جمع کرده بود که انسان از راه رسید.
_خدا قوت! بچه ها یه یا علی بگید تا راه بیفتیم .فقط موقع رانندگی حواستون باشه یوقت خدای نکرده زیر دین حق الناس نریم.
بچه ها یکی یکی موتورها را پیاده کردند و سوار شدند احسان نگاهی به مجتبی کامکار انداخت .
_«یه نفر که یکی از موتورها راننده ندارد.»
مجتبی سر زیر انداخت و حرفی نزد جرات اینکه حقیقت را بگوید نداشت احسان منتظر جوابی از او بود که جواب خودش از پشت وانت سر بیرون کرد. احسان می خواست او را به دستش به دادش بلند شد.
_مجتبی مگه بهت نگفتم یهدونه مجتبی بسمه!»
زهرایی نیش را تا بناگوش باز کرد
_«بیخود شلوغش نکن !من سرجهازیتم. میخواد اونجا یه دونه مجتبی باشه یا صدتا مجتبی باشه !مثل کشمش که دم داره ،اسم ما هم فامیل داره کسی اشتباه میکنه میگه زهرایی!»
به چشمهای احسان خیره شد و دستش را جلو آورد تا سوئیچ را بگیرد.
_چند بار بگم هر جا تو باشی منم باید باشم هر جا من باشم ،تو هم باید باشی مفهومه!
احسان آهی کشید و سوئیچ را کف دست زهرایی گذاشت. تا خود شوش یکسره رانندگی کردند. گوشه خیابان ایستادند که کریم گفت:«بچه ها ما که تا اینجا آمدیم یه سر بریم زیارت دانیال نبی (ع)»
کامکار نگاهی به خورشید کرد که داشت به سرخی میگرایید گفت :«برای نماز هم نمیرسیم عین خوش. بهتره نمازمون رو همونجا بخونیم بعد برگردیم.
موافقت کردن صدای اذان در حرم بلند شد که فرد غیر گفت این جا نماز جماعت برگزار نمیشه خودمون باید جماعت بخوانیم.
با حرفش فکری به ذهن کامکار خطور کرد. ذوقزده گفت : چی از این بهتر احسان هم چون سوادش بیشتر و طلبه است ، بشه پیش نماز!
_منو معاف کنید.
صدای بچه ها بلند شد چه اشکالی دارد تنها روحانی جمع تویی.
احسان اعتنایی نکرد .کامکار با چشم و ابرو به بچهها فهماند که خودشان را مشغول کنند تا احسان به نماز ایستاد به او اقتدا کنند.
زهرایی سرش را نزدیک گوش کامکار آورد و گفت:« قربون اون منگوله آکبندت! جواب نمیده !این کلک ها قدیمی شده.»
_ان شالله که جواب میده
کامکار رو کرد به احسان و گفت :«حالا جای دوری نمیره ما یه بار پشت سرت نماز بخونیم.»
احسان آستینش را پایین داد و گفت:« من بار گناهم به اندازه کافی سنگینه نمیتونم دیگه رو هم به دوش بکشم»
این را گفت داخل یکی از تاقچه ها ایستاد به نماز.زهرایی پشت سرش رفت تا سرا گوشی آب بدهد.
_دیدی آقا مجتبی کامکار !کی میخوای این مخت را از بی مصرفی در بیاری!
کامکار مات نگاهش می کرد.
_ توی طاقچه فقط جای خودشه !
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75