eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۶۰/۱۲/۱۶ احسان مدام پشت سر فرمانده راه میرفت _من می خوام توی این عملیات شناسایی باشم. فرمانده محکم و قاطع گفت :«برادر من! شما توی لیستی که برای شناسایی به من دادند نیستی! من نمی تونم تو رو با خودم ببرم. حالا برو خدا خیرت بده اینقدر پاپیچ من نشو» _آخه اشکالش چیه؟ _اشکالش اینه اگر توی شناسایی برات اتفاقی افتاد من باید جوابگو باشم! مفهومه؟!» هنوز فرمانده پایش را از چادر بیرون نگذاشته بود که دوباره جلویش سبز شد‌ فرمانده بی اعتنا به سمت بچه ها می رفت و گفت: «بچه‌ها با توکل به خدا و توسل به چهارده معصوم تا چند دقیقه دیگه برای شناسایی حرکت می‌کنیم» احسان ایستاده بود و او را نگاه می کرد.فرمانده به خیال اینکه احسان از صرافت آمدن افتاده به بچه ها آماده باش داد، که باز دوباره احسان زبان باز کرد: «منم باید باهاتون بیام» فرمانده به چهره مصمم و جدی اش نگاه کرد . دوست داشت بداند علت این همه اصرارش چیست. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «بزارید بیاد .دوست داره با ما باشه. انشاالله به سلامت میریم و به سلامت برمیگردیم .فردا میره از ما پیش بچه‌های شیراز تعریف میکنه میگه یک عملیات ما را با خودشون نبردن» مجتبی زهرایی هم خنده ای کرد و گفت:« آقای سرخی بزارید بیاد وگرنه خودش پشت سرمون راه میافته هرچند که میدونم میاد» فرمانده مکثی کرد و گفت :اشکالی نداره میتونی بیای؟ _آقایی جوانمرد! نزدیک منطقه شناسایی توقف کردند.فرمانده با صدای خفه ای رو به بچه ها گفت: «سکوت را کاملاً رعایت کنید. فاصله زیادی با عراقی‌ها نداریم .اگر عراق ببره منطقه ی میره راه این مسیر بسته میشه و ممکنه ضربه بخوریم» انسان ایستاد به نماز .فرمانده نگاهی به اطرافش انداخت .بچه‌ها زیر لب چیزی زمزمه می کردند. تا احسان از نماز فارغ شد مجتبی گفت: «الان وقتش بود حالت رو میگرفتم و بهتر اقتدا میکردم» احسان لبخند ملیحی زد: «تو خودت کل هم ضدحالی! کی بشه از دستت راحت شم» مجتبی سرش را نزدیک برد و گفت :«هیچ وقت» فرمانده صدا زد : _زهرایی؛ حدائق! پی کنی که نیومدیم چه خبرتونه ناسلامتی اومدیم شناسایی!» بعد رو کرد به احسان و گفت:« این نماز را برای چی خوندی؟!» _دو رکعت نماز خواندم تا توی این عملیات دست پر برگردیم» با حرف هایش کمی از خشم فرمانده کاسته شد دستور حرکت داد .همه چیز گواه از آن بود که چیزهای خوبی عایدشان می شود. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75