eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * والفجر ۸ گردان حمزه توی محاصره افتاده بود.قرار بود تخریبچی ها دل را منفجر کنند اما به خاطر روشن شدن هوا نتوانسته بودند.همگی دماغ چسبیده بودند به خاکریز و داشتند خودخوری کرده و سیبیل شان را می‌دویدند که زیر گرد و خاک گلوله‌ها یک تویوتا پر از مواد منفجره پشت خاکریز ترمز کرد. کاکاعلی بود سرش از ماشین بیرون کرد و ناراحت داد زد: «چرا دل را منفجر نکردین؟! مگه نمی دونید بچه های مردم دارند تلف میشن؟!» گفتند: ببخشید کاکاعلی هوا روشن شد نتونستیم. عصبانی تر داد زد:«مگه ما برای هوا میجنگیم که اگر تاریک بود بجنگیم اگر روشن بود نجنگیم !ما یک تکلیف داریم کاکا .چه هوا روشن باشه چه تاریک باید به تکلیف مون عمل کنیم. حالا بی زحمت شما هم اینجا لالا کنید خودم منفجرش می کنم. و با ناراحتی به راننده اشاره کرد که حرکت کند.راننده گذاشتن ۱۰۱ تا ماشین آمد حرکت کنند چند تا از بچه ها غیرتی شده پریدن جلوی ماشین و آن را متوقف کردند و بلافاصله درش را باز کرده دست کار را گرفته از ماشین پایین کشیدن دشت و خودشان پریدند بالا و سری در را بستند و ماشین حرکت کرد. بقیه بچه ها هم دویدند و خودشان را چسباندن به ماشین و هر جایش که امکان داشت آویزان شدند.ماشین گاز داد و همه چیز توی گرد و غبارها محو شد. یک ساعت بعدش منفجر شده گردان حمزه را از محاصره نجات دادند. 🌿🌿🌿🌿 تویوتا پر از خرج آذر برای انهدام عراقی‌ها باید به خط می‌بردند. هوا تاریک بود و نمیشد چراغ روشن رفت.کاکاعلی ماشین را نگه داشت پرید روی کاپوت ماشین و گفت: حالا حرکت کن فقط نگاهت به دست من باشه با اشاره دست راهنماییت می کنم. ۱بچه ها خواستم مانع از جذب شوند ترسیدن در تاکسی چیزی بخورد اما قبول نکرد و از روی کاپوت شروع کرد به راهنمایی کردند تا مسیر را گم نکند. بالاخره به سلامت به سنگر رسیدند و مواد را خالی کردند. فردا صبح زود گفت: عموجلال بجنب خلیل(مطهرنیا) بی‌سیم زده که عراقی‌ها دارند از جاده دریاچه ماهی میان جلو باید جلوشون مین بکاریم بجنب. منطقه باز بود و عراق تیر مستقیم میزد رفتند و تند تند تا عراقی ها برسند مین کاشته و آماده شدند که برگردند مقر.خیلی خسته شده بودند کاکاعلی دور و برش را نگاه کرد و گفت: «جلال باید بچه‌های گردان همینجا باشند بریم یک سر بهشون بزنیم و خسته نباشید بگیم برای روحیه من خوبه» جلال که خسته بود و فکر کنم همین دوروبرا باشند اما خسته نمیشه بزاری برای بعد؟!» کاکا علی محکم به کمر جلال زد و گفت :شاید اون وقتی که تو میگی هیچ وقت پیش نیاد. شاعر میگه امشبی را که درآنیم غنیمت شمریم.. شاید ای دل نرسیدیم که بچه‌های گردان ابوذر.. بیا بریم اما جلال این قدر وقت برای خوابیدن پیدا کنید که خسته بشی بالاخره یک روز این سفره جمع میشه اونوقت همه پشیمون میشیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * بسیجی روبه‌رویش ادامه می‌دهد. _یه بیابون عجیب و غریبی بود. تا حالا همچین جایی ندیده بودم. یه چهارتا پرده سفید ساده از آسمون با هم افتادند پایین. خیلی رنگشون عجیب بود بگم مث چی ؟... یه ملافه بود چهار گوشه ش چسبیده بود به چهار تا بال پرده ها. باد می اومد، نه ای جور که خدا خوشش بیاد ها. ولی ملافه و پرده ها اصلا تکون نمی خوردن. مو های شما هم تکون نمی خورد. تا رفتین نشستین رو ملافه، پرده ها با ملافه انگار بال در بیارن، رفتن هوا. باد خوابید. هی داد می زدم، وحشت کرده بودم، جیغ می زدم. قاشق روی لبه یقلاوی است. وسط غذا دارد قطعه‌ای لیوان را می مکد. بال چفیه را زیر سبیلش، بالای لب های گوشتی می کشد و آهی بی صدا سر می‌دهد و چشم می سراند به خاکستری پتوی کف سنگر ... اصفهان ۵۵ کیلومتر ... پیچ خطرناک با دنده سنگین... تابلوها را می بیند. هرچه هست انگار همین الان چشم سرانده به خاکستری پتوی کف سنگر. لبش را می گزد و سری می جنباند بخنده و شاید به تاثر. _هرچی خدا بخواد همون پیش میاد... سرد می شه ها... از دهن می افته... یاعلی... _یاعلی ی ی .. با صدای ترمز، ناگهان سر ها، جلد، از روی شانه ها رها می شود و بدن ها به جلو هل می خورد. منصور کنار می‌گیرد و چراغ راهنمای چب را روشن می‌گذارد. _خواب رفته بودی حاجی! دست ها را روی فرمان گذاشته. سکوت ترس آلوده ای احاطه اش کرده. نور زرد چشمک زن لایه‌های شب را می شکافد. _حالا خدا را شکر به خیر گذشت... حرکت کنیم بریم دیگه. _تیکه پاره شد... آخه... _هه...هه... می برنش بیمارستان غصه نخورین! راستی راستی انگار خوابین ها حاجی ! چی چی تیکه پاره شد؟! چهره‌اش درهم رفته. گوشه چشم هاش ،چند خط ،پوستش را شکسته . _نمی دونم چی چی بود!... فکر کنم روباه... شایدم.. حواسم نبود بهش. بی هوا اومد تو جاده. _همچی گفتین که گفتم بلا نسبت جوان هیجده ساله بود. گازش را بگیرین بریم... کجا میخواین پیاده شین. ول کن عامو بریم سر بدبختیمون. قول میدم فردا صبح با آسفالتا یکی شده. چراغ راهنما خاموش می شود و سر ها روی هم نمی‌افتد. تا اصفهان بی‌خوابی به کله ها می‌زند و گپ های شبانه گل می کند. همین که چراغ های شهر به چشم می‌آیند تعارف می‌کنند. _ حاجی ! می‌خواین از اصفهان من بشینم ؟! _نه عزیزم ! راحت راحتم. فقط یه چای بریز دستت درد نکنه... از کمربندی می اندازد برای جاده تهران. چراغ های حومه شهر گم می شوند و بعد، همه جا تاریک است. _چیش شیطون کور، یه چرتی بزنیم. حاجی ! خداوکیلی حواست فقط به حیوانات توی جاده باشه... افتاده اند در جاده کفه... چراغ های اصفهان پشت سر سوسو می زنند. منصور می‌ماند و فکرهای شبانگاه. دنده چهار، گاز می دهد و راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان و حتم چندتایی دیگر پیش چشمش می آیند و می روند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿