eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟" "یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری" "منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..." علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند" در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف می‌زد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله. در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟" نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود" سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم" "حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید" " ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هرچی مادر اصرار می‌کرد که بیا برات زندگی بگیرم بهانه می‌آورد که جنگه. اما این دفعه آمده بود مرخصی به مادر گفت: «حالا اگه میخوای دست بالا بزنی بسم الله» مادر به شوخی گفت حالا دیگه کی به پاسدار زنده وقتی می دادند که نخواستی حالا که دیگه پاسدارها زن نمیدن» خندید و با خنده گفت:« اگر جایی رفتی بگو بچه ام پول داره ..نگو پاسداره.. مادر و رویش را ترک کرد و گفت :دلشون هم بخواد !قربونت برن همشون .باهات شوخی کردم مادر» علی لحنش را از شوخی تغییر داد و گفت: «حالا خارج از شوخی مادر هر جا رفتیم حتماً بگو که پسرم پاسداره،رزمنده هست،مسئله اول هم براش جنگ،جنگ هم کشته شدن داره،زخمی شدن داره،اسیر شدن داره،اینا شرکت منه اگر با این شرایط موافق بودن زودی خبرم کن تا بیام. مادر خانواده خوبی را زیر چشم کرد و رفت و دختر را دید و پسندیده بود.علی آمد مرخصی پا شدند رفتند خانه دختر و نشستند حرف‌هایشان را زدند.وقتی خداحافظی کردن و رفتن از خانه دختر بیرون توی کوچه علی آرام سر کرد توی گوش مادر. و گفت: مادر جان برو یک جای دیگه .من اینو نمیخوام» ما در چشم‌هایش گرد شد و با ناباوری پرسید: اینکه خیلی خوب بود چی شد چه مشکلی داشت ؟ علی که نمی‌خواست مادر را ناراحت کند حرفش را در دهان پیچاند و گفت: مشکل که نه فقط یک سوال پرسید که به من برخورد» مادرمتعجب از این که چرا متوجه نشده گفت :چی گفت مادر جون؟ علی این بار با اطمینان بیشتری گفت:اون دختر خانوم از من پرسید که تو به اختیار خودت میری جبهه یا این که مجبورت می‌کنند؟ مادر که حسابی از دست علی گیج شده بود پرسید: خوب مادرجون این کجاش مشکل داشت؟علی در حالی که دست مادر را در دست گرفته بود و یواش یواش به سمت خیابان می‌رفت برایش توضیح داد و گفت:من که خیلی بهم برخورد مادر چونکه من نه به اختیار خودم به جبهه میرم و نه به اجبار کسی. من برای خدا میرم جبهه. کاری به جبر و اختیار ندارم .نه نظر خودم مهمه نه نظر دیگران. فقط نظر خدا برام مهمه.احساس کردم که ایشان با جبهه رفتن من مشکل داره اینه که سوال را پرسیده منم جواب منفی برو جای دیگه. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گویی لحظاتی دیگر به زبان خواهد آورد. پسر  تنگ آب را برداشت  و یله کرد طرف لیوان. هوش و نگاهش به قطره های پیوسته بود و صورتش از شرمی خاص حرف زدن با پدر،پُر . _بابا جون! به کی قسم بخورم؟بالا همیشه اینجوریه! مگه حرف امروز و دیروزه. حالی به حالیه. بعضی وقتا بهم میسازه. یه فرض هم که راه میرم طوری نمیشه. بعضی وقتام ده قدم که برمی دارم اذیت می کنه. تا نیمه آب را هورت کشید و روی کرد به آقای رفاهیت ‌. _مگه نه حاج عباس؟! نیمه دیگر را هم بالا رفت. _حاج عباس آقو شاهده. جای تعریف نباشه ها. باهمی پاهام تو اهواز با حاج قاسم سلطان آبادی کشتی گرفتم. خوابوندمش همه بچه هام ... حاج عباس که با لبخند سر تکان می داد ،به تایید ،حرفش را قطع کرد. _نه حاج کاظم آقو ! راست می گه. همین اواخر جنگم تو تیم چمنی شهید سپاسی پا به پای بقیه بچه ها بازی می کرد... حالو حاج منصور! ... ای راستی هنوز نمیشه بهت بگیم حاجی... منصور آقو... به هر حال ما چون دوست می داریم برای خودت میگیم... نمی خواین برین نماز؟! کم کم اذونه ها. همه برخاستند برای تجدید وضو. در فرصت شش هفت روزه بعد از حج کوچک تا حج تمتع، همه شب را منصور مسجد الحرام رفت. شب ها می ماند آنجا. نزدیک به حجر اسماعیل می‌نشست و به یاد می‌آورد اقوام و دوستانی که از او خواسته بودند برایشان نماز بخواند. شب های آخر،دیگر به حافظه اش فشار می‌آورد که کسی را جا نیاندازد. یادش می آمد شب حرکتش از شیراز،روبروی حرم سید علاءالدین حسین، بدرقه مادر،راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان، آقا یحیی و خیلی‌های دیگر، نوری که از بالای گنبد می تراوید، نور زرد چراغ ها، آخرین خداحافظی ها، گریه بچه ها و بزرگ ترها، التماس دعاها، دست تکان دادن بچه ها و مادرشان از پایین اتوبوس. دعا می کرد برای چند نفر و نماز می خواند. می‌ماند و نماز صبح را همان جا می خواند و ساعت های هشت صبح هتل برمی گشت و می نشست سر سفره صبحانه که هنوز پهن بود. این روزها هم کمی می خوابید  و فرصتی اگر دست می‌داد گشتی در مکه می زد. یک یک آشنایان را به ذهن می‌آورد و تا آنجا که در توانش بود ،برایشان چیزی می خرید ،قوم و خویش ،پادگان ،بچه های معاونت بسیج ،سربازها ، بچه های مسجد ،همسایه ها و .... تسبیح های جمع و جور و شیشه آبگیر آورد و تعداد زیادی خرید که بی سوغات نباشد در شیراز . با این همه ، تماسش با خانوا ه قطع نمی شد. اگر شده یکی دو دقیقه هم، تلفنی با بچه ها صحبت می کرد ‌لحنی کودکانه می گرفت و به تقاضاهایشان «چشم» می گفت . فرصت چند روزه در مکه به پایان رسید و بالاخره روز هشتم ذی الحجه شد. ساعت شش عصر، زمان حرکت به سوی «عرفات» بود. پافشاری منصور برای استفاده نکردن از عصا فایده نداشت. انتهای پای قطع شده اش، جای بخیه ها تکه تکه شده بود ،عفونت کرده بود. آب چرک ها چسبیده بودند به پلاستیک نرم بالای پای مصنوعی که با پاهایش تماس داشت و همان جا خشکیده بودند. عصا را زیر بغل گرفت و کیف وسایل شخصی و لباس احرام را در دست . _بزار من میارم آقو منصور! _نه ...مگه خودم دست ندارم! ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چند سال از پایان دوران دفاع مقدس می‌گذشت سال ۷۱ مجتبی مشغول ساختن منزل و سقفی بود که با اعضای خانواده در زیر آن زندگی کنند. مدت مرخصی گرفته و تا کارهای ساختمانی را به اتمام برساند. یک روز در جمع خانواده نوار مصاحبه برادرم شهید هاشم را گذاشته بودیم یک حالت معنوی خاصی در بین ما ایجاد شده بود و بعد از دیدن فیلم مصاحبه  ،مجتبی گفت من هم شهید می‌شوم. یکی از افراد در جمع به شوخی گفت : مجتبی تو خیلی چاق شده‌ای .جنگ هم که تمام شده .چطور می‌خواهی شهید شوی.؟! مجتبی با خنده گفت: مگه من چاق نشدم .؟! می‌خوام خوراک ماهی ها بشوم. خلاصه این موضوع گذشت چندین روز بعد بارندگی شدید استان فارس را فراگرفت . سیل در شهر شیراز و مناطق استان فارس جاری شد. در منطقه شهرستان خرامه به دلیل جاری شدن سیل احتیاج شدیدی به نیروهای امدادی و کمکی اعلام شده بود .با توجه به اینکه مرخصی بود و داشت کارهای ساخت و ساز منزلش را انجام می‌داد به محل کار خود در پادگان امام حسین مراجعه می‌کند و می‌گوید من با اینکه در مرخصی هستم اصلا دلم نمیخواد برای منزل خودم آجر روی آجر بگذارد و حتماً بایستی به این ماموریت بروم و به افراد نیازمند منطقه خرامه کمک کنم. تعدادی شناور و قایق موتوری را به منطقه خرامه می بردند مجتبی هم به آنجا اعزام و با توجه به تجربه در دوران دفاع مقدس بلافاصله طراحی یک پل شناور روی رودخانه را انجام و آن را با کمک افراد احداث می‌کند. با احداث این پل جان تعدادی از ساکنان را که در محاصره سیل بودند نجات می‌دهد. زدن پل آن هم در هوای بارانی و بالا بودن آب در منطقه جسارت خاصی می‌خواهد که با روحیه جهادی و تجربه بالا و چالاک شده بود را به واقعیت پیوست. اما با این همه شجاعت خستگی ناپذیر بودن مجتبی با دست تقدیر از سوی دیگر بالا آمد و او را به نهایت آرزوها اشتباهات ترین کمال انسانی که همان شهادت باشد رساند و به خیر دوستان و همرزمانش پیوند زد. مجتبی در کنار برادرش هاشم آرام گرفت. شناور مجتبی در تلاطم بود شاید می دانست مسافری غریب در این دنیا دارد و آشنا با دنیای دیگری است . تخته سنگ سبز دراژان بود که مورد شهادت را بر سینه مجتبی زد و او را به اعماق آبهای خروشان بند امیر فرستاد . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿