eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد. ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم. پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟! شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!" "برم دانشگاه!" "نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم" حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید" خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین" " خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه" "خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام" به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علی اصغر کلوانی روایت این اردو را اینگونه شرح می دهد: من از بسیجیان پایگاه حضرت سیدالشهدا و جزء گروه عقیل بودم.در آنجا رزمنده‌ها و پاسدارها می‌آمدند به ما در آموزش نظامی و عقیدتی می دادند و آخر کار هم ما را به اردو می بردند.مدتی هم فرمانده ما خلیل رستگار بود که ما را با گروه عقیل به اردوی منطقه خبر داد که در آنجا تیر اندازی کردیم و سه روز و سه شب مانده ایم. شب ها هم رزم شبانه بود.بعداً خودشان یک عملیاتی طرح‌ریزی کردند و یک عده عراقی شدیم و یک عده هم ایرانی که حمله کردیم و با عراقی ها جنگیدیم.شهید دوران دیر به ما آموزش نظامی یاد میداد و اگر کسی نمی تواند حرکت کند دو پایی می رفت توی شکمش. خودش با اسلحه سه تا معلق میزند و می‌گفت آدم نظامی باید همیشه آماده باشد. طوری سینه‌خیز می‌رفت که ما از او عقب می‌افتاد ایم.آخر دوره بود و شهید ناظم پور از جبهه آمده بود و یک شب هم او برای ما کلاس آشنایی با مین انفجارات و نحوه چیدن سیم تله گذاشت.مثل معلمی که خوب درس می دهد یک به یک به ما درس می داد و ما هم خیلی خوب یاد گرفتیم.او برای تشویق ما گفت که می خواهم یک اردوی دیگر بگذارم و شما را ببرم غار ورا.غار ورا در یکی از دره‌های کوه‌های حرم واقع است و جای بسیار زیبایی است که از سقف آن آب می چکد.ما بچه‌های گروه عقیل فصل پنج شنبه جمع شدیم که تعدادی از مردان میانسال و پیر مردهای مسجدی مثل پدر شهیدان حقیقت مرحوم رجبعلی نظری حاج هاشم صابری،حاج عباس شبیری پدر شهیدان شبیری،استاد محمد بنا حاج اسدالله قناعت پیشه،محمود عرفایی،حاج حسین ترابی خواه هم همراهمان آمدند.تا پای کوه با ماشین رفتیم و بقیه راه و سایر را برداشتیم و به سمت غار حرکت کردیم.در آنجا من حرکات شهید ناظم پور را زیر نظر داشتم که چگونه به پیرمرد ها احترام می گذاشت و زیر بغل شان را می‌گرفت و کمک می‌کرد تا از کوه بالا بروند.کوه خیلی حال و هوای خوبی دارد و به هر کس برای خواب یک کیسه خواب دادند اما از همان سر شب شهید ناظم پور رفته زبان آورد و جلوی غار آتش روشن کرد و تا نماز صبح بیدار بود ‌. نفهمیدیم غذا خورد یا نخورد خوابید یا نخوابید اصلاً استراحت کرد یا نکرد. ما که آنجا بودیم نفهمیدیم و ندیدیم.چون زمستان بود تا صبح بیضا می آورد و آتش روشن می کرد تا محیط غار گرم شود. می گفتیم بابا اینقدر خودت را عذاب نده.می گفت من آمده ام که فرمان شما ها را ببرم شاید خدا از من قبول کند. دعا خواندن نماز جماعت برگزار کرد غذا آماده کرد برای من و چای درست کرد.موقع برگشتن هم به پیرمرد هایی مثل خدا بیامرز و جذاب علی نظری که هفتاد و چند سال سن داشت کمک می کرد و زیر بغلش را می گرفت و او را پایین می برد و سوار مینی بوس کرد. واقعاً دلمان برای آن حال و هوا تنگ شده مخصوصاً برای شهید ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * این فاصله را بی فاتحه نگذراند. جاهایی از دامنه کوه به بالا که شیب زیاد تر می شد، از دست کمک می گرفت و گاه می ایستاد. به لباس احرام اندیشید و فلسفه سفیدی اش.«درست مثل کفن است، بین مرگ و حج چه رابطه‌ای می‌تواند وجود داشته باشد. حج که زندگی است .پس مرگ و زندگی چه تسلسل غریبانه ای دارند. انگار پس هر مرگی یک زندگی است و پس هر زندگی مرگی هست... چقدر آمدم این همه تا نزدیکی هست و پسم زدی... دم آتش که ندادم خودم را. تو هم نه،نخواستی نخواستی. و حالا کی می آید آن روز؟ کی می رسانی آن لحظه را؟! هن هن زد. ایستاد. باد آرام و گرمی چند نخ از موهایش را پایین خم کرد. خیال مرگ می کشاندش به آنی که آمده بود تا نزدیکی هاش و نرسیده بود. هلال کوچک ماه، نور کم رنگش که بر دشت گسترده، شناسایی مواضع عراقی‌ها سکوت و احتیاط گام برداشتن و چشم دواندن به آن طرف خاکریز. «ابراهیم مهربان» چشمی به منصور می‌سراند که بی احتیاط دارد می رود روی خاکریز. به اشاره دست به نجوایی می‌گوید: «آقو منصور! آقو منصور!» بیا  پایین لامصبا می زننت.» حتم، ابراهیم سفیدی دندان های منصور را در سایه روشن می بیند که چمباتمه زده روی خاکریز و از شانه به بالا ،بالای خاکریز است . _چه خبره بابا ؟! اگه قرار باشه بریم ، می ریم. اگه قرارم باشه که ... ت ت تق ..تق تق ..ت تق تق ..شعله ای دیده نمی شود ولی بر دهانه تفنگ ها. وینگ وینگ از کناره ها می گذرند. سر که می چرخاند طرف ابراهیم، گلوله رسامی پایین گوشش وینگه ای می دهد. «یا حسین» ابراهیم است که نعره اش را به احتیاط در گلو خفه می کند. دست منصور را می گیرد و هلش می دهد پایین خاکریز. _طوری نشد ؟! دست می‌کشد به ریش های بلندش. انتهایش جزغاله شده و حتم ابراهیم نمی‌بیند چند نخی که جمع شده یا دود شده از سرخی مرمی. _یک کمی ریشام سوخته .فکر می کنم رسام بوده از وسطش رد شده‌. _دیدین ؟! دیدین حالو..این لعنتی ها مورچه هم رو خاکریز بیاد می زنن چه برسه... _همین حالا هم رو حرفم هستم اگه قرار باشه بریم می ریم، اگه هم قرار نباشه که‌... _حاجی منصور کجویی مرد؟! سلام سجادی منش از بچه‌های جنگ بوده و حالا در سربالایی کوه نور، در انبوه آدم ها منصور را ناگهان پس از چهارسال دیده. _خیلی مخلصیم... الا که همین جاها همدیگر را ببینیم... منصور ،ولی بریده بریده بیشتر به اشاره و دست گذاشتن مدام بر سینه و اندک خم شدنی و لبخندی غمگین حرف می زد. کنجکاوی سجادی منش گل کرد. آن هم بیست ،سی گامی پایین‌تر از غار حرا. _خداوکیلی بگو ببینم چه جوری اومدی بالا؟! دستی تکان داد و به احترام و آرام آرام رو برگرداند. _ای بابا ..حال داری ها... مخلصیم .. ما رفتیم با اجازه تون. و سجادی منش ایستاد و به چابکی و لنگی ملیح و کمک گرفتن از دستانش در بالا رفتن خیره شد و بی شک چون قبل ها در جنگ، به روحیاتش واقف بود برخوردش را بیشتر به حساب چیزی مثل اخلاص یا حواس پرتی ناشی از پندارهای عرفانی گذاشت تا غرور و تحویل نگرفتن. «قدرت خدا نگاه کن» بالا رفت و لحظه‌ای در ازدحام آدم های دم در غار، پیراهن منصور را دید و لابد دوست داشت بداند او با این پایش، می تواند آیا از وسط جمعیت وارد شود و از سوراخ کوچک درون غار، کعبه را نگاه کند. غروب،اولین پرتوهای زردش را از آسمان عربستان، به دشت و کوه گسیل می کرد که به هتل برگشت. با دیدن تاول پاهایش، پدر که انگار خودش هم دیگر روی اصرار کردن نداشت که از او بخواهد از عصا یا ویلچر استفاده کند ، نگاهش کرد. تقاضای پدرانه جان گرفته بود در نگاهش. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * طلیعه آفتابی در ۳۰ مرداد ۴۹ به وقوع پیوست که برگ زرینش در دامان مادری مهربان و پدری زحمتکش برخورد و به افق جبهه‌ها رسید سخن از مجتبی برادر هاشم است. کسی که دوران تحصیلی متوسطه خود را با انقلاب اسلامی می بیند. خسرو خوش اخلاق که به همراه خانواده به صف انقلابیون می پیوندد و راهپیمایی ها و تظاهرات را با وجود خود پر می کند. در جنگ تحمیلی مجتبی جبهه را دانشگاه عظیم و جنگ را واجب تر از درس می‌داند و سال ۵۹ به عنوان یک رزمنده بسیجی به جبهه می پیوندد و سال ۶۱ لباس مقدس پاسداری به تن می‌کند. ازدواج سال ۶۲ رقم می‌خورد و هر وقت به خانه می‌آید بچه‌هایش را می بوسید و نوازش می کرد و توضیح می کرد که بچه‌ها با تربیت اسلامی و با عشق به اهل بیت پرورش یابد. برای حضور بهتر در جبهه خانواده‌ها را به اهواز منتقل می کند تا در  کانون خانواده به مبارزه با دشمنان بپردازد. سوابق حضور در جبهه بر کسی پوشیده نیست در عملیات فتح المبین به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست می گیرد و در منطقه شوش آنجایی که صدای آرام رود کرخه سفیر جانفشانی های دلیر مردان بود.در عملیات بیت المقدس آرپی‌جی بدوش شکارچی تانک ها می شود در والفجر ۱ و ۲ به عنوان تخریبچی میادین مین را به تسلیم در می آورد. در عملیات خیبر و بدر و والفجر ۸ با گذراندن دوران آموزش سکانداری و موتور قایق به یگان دریایی می پیوندد اغلب اروندرود را می شکافد. نقشش در کربلای ۵ و ۸ و والفجر ۱۰ پررنگ بود. وقتی که هاشم در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. از خدا میخواست که توفیق شهادت بعد از هاشم نصیبش شود. جنگ تحمیلی به پایان می رسد . اوج محبت او رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ایتام علاقه خدمت به مردم باعث شد تا بعد از جنگ هم در سنگر بازسازی و سازندگی از جمله ساخت پل شناور بر روی رودخانه خرامه با عشق به هموطنانش خدمت کند. زمستان سال ۷۱ بود که بارندگی‌های شدید و مداوم باعث جاری شدن سیل و آبگرفتگی تعدادی از روستاهای فارس از جمله مرودشت و اطراف آن شد. استانداری وقت از سپاه کمک خواست. به همین منظور تعدادی قایق برای کمک رسانی به مردم روستاهای زرقان و بند امیر اعزام شدند که مسئولیت آنها بر عهده مجتبی شیخی بود. او که سال ها در کنار بچه‌های جبهه دوران سختی را گذرانده بود ،در غروب ۱۹ ماه مبارک رمضان هنگامی که به مردم سیل زده کمک می کرد ناگهان قایقش به مانعی برخورد می‌کند و به درون آب یله می‌شود و سیلاب بدن نازنینش را با خود می برد. ‌از آن روز جستجوها برای پیدا کردن جسد شدت یافت تا اینکه پس از ۸۳ روز  ، جستجو با دعا و توسل به اهل بیت به نتیجه رسید و در روز عرفه امام حسین جسم پاکش پیدا شد و برای خاکسپاری منتظر ماند تا پدر و مادرش از طواف خانه خدا برگردند. پس از بازگشت پدر و مادر در دهه محرم ۱۳۷۲ و طواف پیکرش در شاهچراغ ، مراسم تشییع از محله قصرالدشت به سمت گلزار شهدای قصرالدشت  انجام می‌گیرد و در کنار تربت پاک برادر شهیدش هاشم به خاک سپرده می‌شود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. «حدود ساعت ۱۱ شب بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. همه بچه‌ها سراسیمه رفتند محوطه پادگان. صدای تفنگ های مشقی که خیلی وحشتناک بود به گوش می‌رسید. _بچه ها عجله کنید مواظب باشید. همه بچه‌ها اسلحه به دست به نحوی از خودشان دفاع می کردند. گاز اشک آور زده بودند و توان بچه ها کم شده بود.هرکسی به طریقی سعی می کرد خودش را از معرکه نجات بدهد. _کمک کمک چشمام.. _بدو ..عجله کن _نمیتونم چشمام نمیبینه.. این صدای غلامعلی بود که به گوشم می‌خورد سریع رفتم سراغش _غلامعلی چی شده بلند شو حرکت کن چرا افتادی رو زمین؟ _نمیتونم حرکت کنم. چشمان داره میسوزه جایی را نمی بینم. _بلند شو بلند شو دستت را بده به من. زیر بغلش را گرفتم و با هم خودمون رو نجات دادیم. غلامعلی هیکل درشتی و قوی داشت و زیاد نمی تونست بدود. به خاطر همین تومعرکه مانور گیر افتاده بود.توی دوره آموزشی بدون اطلاع قبلی مان را شبانه که بهش تکیه شبانه هم می‌گفتند برگزار می‌کردند تا ما را غافلگیر کنند و آمادگی نیروهای آموزشی سنجیده بشه. غلامعلی گفت: تو خیلی به من کمک کرد اگه تو نبودی من نمیتونستم از معرکه مانور نجات پیدا کنم. _پسر این چه حرفیه من که کاری نکردم. از اون روز دوستی من و غلامعلی بیشتر شد دیگه بدون هم غذا هم نمی خوردیم.البته غلامعلی جاذبه معنوی خاصی داشت و همه بچه‌های پادگان دوستش داشتند و خیلی هواش را داشتند. _بچه ها غلامعلی حالش خوب نیست نمیدونم چی شده؟! سریع رفتم پیشش. _غلامعلی چه شده مریض شدی؟؟ _چیز خاصی نیست نگران نباش. _بچه‌ها باید ببریمش دکتر. بیشتر بچه ها اومدن  پیش غلامعلی و گفتن باید ببریمت  دکتر ولی غلامعلی می گفت لازم نیست خوب میشم. همه بچه ها حضور غلامعلی را بلند کردند تا ببریمش بهداری. تقریباً ۱۰۰ نفری می‌شدند که داشتن همراه ما می‌آمدند تا غلامعلی را ببریم دکتر. _بچه ها من را لوس نکنید توروخدا برگردید من حالم خوب میشه. ادامه دارد.. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*