eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨این‌بار با شما بیعت می‌کنیم؛ بیعتی نه از جنس غدیر و کوفه! بلکه از جنس حبیب و زهیر، ابومهدی و حاج قاسم... 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 🔰اسماعیل16سال داشت.در کوچه ما عروسی بود و همه محله دعوت☀️. گفتم باباآماده شو بریم....😇 -نه.نمیام.😳 -چرا؟ -چون دوستم سعیدنمیاد،آخه لباس نو نداره!😥 -از لباسهای خودت بهش بده.👌 گفت: این جور به روحیه سعید ضربه میخوره!😞😔 نیامد تا دل بچه نشکند! 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: 🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همگی وارد اتاق کوچک شدیم که مال آقای رفیعی بود. کمی استراحت کردیم بعدش هم با خانم رفیعی به اتاق دیگری رفتیم. _این اتاق مال یکی از پاسداران فسا به اسم آقای ستوده. در زدیم و خانمی در را باز کرد با تعارف گرمی ما را دعوت کرد چند سال دیگر هم بودند خانم آقای ستوده همه را معرفی کرد همسران آقایان مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان هر سه از جهرم می بخشد برام داشت کم کم دیدم همدل و همزبان هستیم از آن روز به بعد مرتبه همسرکشی می‌کردیم و مادر تا پیش هم از گذشته حرف میزدیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه ها به ماموریت می‌رفت و هر چند روز یک سرکشی مختصری می‌کردند ‌.هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پیش هم در یک اتاق شب و روز می گذراندیم. این ماجرا حدود یک ماه طول کشید تا اینکه تیپ المهدی به ماموریت کردستان اعزام شد و به ما پیشنهاد شد به فسا برگردیم. با مخالفت جدی ما خانم‌ها این پیشنهاد را رد شد .اعلام کردیم که ما هم اینجا می مانیم .اما بعضی ها رفتند. یک اتاق هم گیر ما آمد .ولی خب یک روز بیشتر پیش ما نماند. تازه آن هم برای خداحافظی آمده بود. اتاق سه کنج آپارتمان بود که به در خروجی هتل مشرف بود. رفتم پشت پنجره تا رفتنش را ببینم .از هتل خارج شده به پارکینگ و ماشین و برداشت. در آن لحظات بغض گلویم را می خاراند .خواستم گریه کنم .او دیگر جلوی من نبود و من نمیدانستم چرا زل زدم به نخلی که در بلوار خیابان سر برافراشته بود. دیگر خانه برایم جهنم میشد .هوا گرم بود. چادرم را سر کردم و رفتم اتاق بچه ها. خبر دار شدیم که المهدی یک عملیات در غرب انجام داده به نام والفجر .خیلی دلم شور میزد. نمی توانستم از پای رادیو بلند شوم. یادم هست فقط دعا می خواندم .چادر نمازم را پوشیدم و با همان تسبیحی که خودش داده بود برایش دعا کردم. یکی در زد بلند شدم در را باز کردم. چادر سیاه سرش بود مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد. _چی شده حاج خانوم توروخدا یه حرفی بزن.. _بهمن زادگان... _بهمن زادگان چی؟! مارش رادیو بلند بود‌.کتری داشت می جوشید. ♥️♥️♥️ بچه ها از منطقه برگشتند.چند روز بعد به اتفاق برای دید و بازدید به فسا برگشتیم .هنوز درست حسابی در فسا جاگیر نشده بودیم که متوجه شدم مسئولین و مردم شهر مرتب به دیدن او می آیند. یادم است آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و حتی هدیه ای هم به او دادند. در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان و اطراف ... متعجب مانده بودم از این ماجرا هرچه سعی میکردم علت این کارها را بفهمم کمتر چیزی به من می گفتند. ‌اصلاً خیلی کم حرف شده بود و خیلی به فکر فرو می‌رفت. خلاصه برگشتیم اهواز .آنجا هم در مراسم نماز جمعه از او تجلیل شده بود و این چیزها حس کنجکاوی همراه برانگیخته بود. فهمیدم که گردان ایشان در یک عملیات حماسه تاریخی آفریدند که مورد توجه همه قرار گرفته است ،تا جایی که آقای رفسنجانی در همان سال در خطبه های نماز جمعه تهران از آن نام بردند. به هر حال آن روزها کارش رفتن و آمدن بود از این مراسم به آن مراسم.. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💢‼️ اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاه‌های برقی همه‌ی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد هم‌سلولی‌هاش دادن. این فقط یک سکانس از جنایات . همون که امروز پسر خاله‌ی امینی با پرچمشون میاد پشت دوربین و جمهوری اسلامی رو متهم میکنه... 🕊🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام پناهیان: چیزی به نابودی رژیم صهیونیستی باقی نمانده است براساس روایات، ایرانی ها اسقاطیل را قبل از ظهور نابود خواهند کرد وقتی رژیم صهیونیستی نابود شود، در تمام منطقه آرامش ایجاد می شود. یا صاحب الزمان(عج) ما پای قدم های تو اسقاطیل را نابود خواهیم کرد 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 🌹شهـــید مالکوم ایکس: اگر مراقب نباشید، رسانه‌ها با شما کاری خواهند که از مظلوم متنفر باشید و به ظالم عشق بورزید. شادی روح شهدا صلوات 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 فراموش نمی‌ شود یاد آن‌ ها که در راه حق ، جان‌ هایشان را فدای مسیرِ عبورِ "صاحب الزمان" کردند...! 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، امام زمان عج را درک کنم! قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند. سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد. نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند. دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند... 🌷🍃 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: 🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کنار پنجره ، ایستاده بودم که از ماشین پیاده شد .چند لحظه با یک نفر همان پایین مشغول حرف زدن شد .کنجکاو شدم .هنوز وارد اتاق نشده بود که گفتن: _آقا مرتضی یه سوالی میخواستم ازت بپرسم .نزن کوچه علی چپ. _والا کوچه علی چپ توی بمباران دیشب خراب شد.حالا فرمایش! _برای چی تو رو مرتب این ور و اونور میبرم ؟! _واضح تر حرف بزن ببینم چی میخوای بگی . _چرا همش دارن از تو حرف میزنم ..گل گردنت میندازن ..خب من همسر تو ام .خبرا رو باید از دیگران بشنوم؟! _مثل اینکه خودت شنیدی..دیگه چرا میخوای از من بشنوی... رفت لباس عوض کند _پس این آقا که پایین باهات حرف میزد کی بود ؟! _اشتباه گرفته بود .می گفت عکسم رو توی روزنامه دیده.منم گفتم اون عکس مال برادرانه. یکی دو روز گذشت .صبح یکی از ساکنین که اصلا بچه ی خرمشهر بود .به اتاق ما آمد و گفت: _خانم جاویدی .من عکس شوهرت رو توی روزنامه دیدم. خیلی خبر جدیدی نبود .ولی بدم هم نمی آمد ته توی قضیه را در بیاورم .ازش خواستم آن روزنامه را بیاورد . ♥️♥️♥️♥️♥️ _آقا مرتضی تو رو خدا بگو کجات ترکش خورده!! _چیزیم نیست زخم سطحیه _الان کجایی؟ _تبریز. _اگر زخمت سطحی هست پس چرا بیمارستانی _بخدا چیز مهمی نیست .فقط برای اطمینان اومدم .می‌خوام زود خوب بشم. این جمله آخری به دلم کفاف نشد و قبول نکردم .فکر کردم میخواهد دلداری ام بدهد .کار همیشگی اش بود . _تورو خدا آدرس بیمارستان رو بده بیام پیشت. _نه راه خیلی دوره...خودم دکترم رو راضی میکنم منو بفرسته شیراز.بعدش شما بیا اونجا...ولی خواهش می کنم نگذاری احدی باخبر بشه .علی الخصوص پدر و مادرم ... آن روزها من برای ازدواج خواهرم به فسا رفته بودم .او هم بلافاصله همراه یگان به کردستان رفته بود .اولین باری که خودش رک و پوست کنده گفته بود که مجروح است . ..‌ دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا دشمن روی ذهن دهه هشتادی‌ها کار می‌کند؟ ◀️ حاج حسین یکتا، نکته بسیار مهمی را بیان میکنند که بسیاری از ما ازش غافل هستیم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
چنــدمــاه قبــل از شهادت سردار سلیمانی در جلسه‌ای که من کنارش بودم، وقتی حرف از شهید زین‌الدین شد، چنان بلندبلند گریه می‌کرد که صدای هق‌هق گریه‌اش توی سالن جلسه پیچید! من همیشه پیش خودم می‌گفتم این کسی که اسطوره محور مقاومت است، چقدر زنانه گریه می‌کند؟! بچه‌ها! حاج‌قاسم در فراق شهــدا خیــلی زنــانــه گـــریــه مــی‌کـرد. رفقا اگر حاج‌قاسم، حاج‌قاسم شد، صدای شهدا در گوشش گم نشد! وقتی می‌گویم شهدا، یعنی صدای خدا و اهل‌بیت؛ چون شهدا دروازه وصل ما به خدا هستند.... حاج‌قاسم چه ذکری می‌گفت که در محور مقاومت آتش، گلستان می‌شد. دست به خاکستر می‌زد، طلا می‌شد. دختر بی‌حجاب جذبش می‌شد.چه مهره ماری داشت؟ حاج‌قاسم استاد داشت، راهنما داشت. اگر استاد و راهنما نداشت این‌همه شاهکار نمی‌کرد؛ استادهایی که به ملکوت وصل بودند. شهدا، استادان حاج‌قاسم بودند. حاج‌قاسم از ظرفیت شهدا استفاده کرد و شاهکار کرد. 🎤راوی: سردار کاجی 🌹 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿 بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد. ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کرده‌ام! حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یک‌جا از تن و جانم بیرون رفت... راوی:گل علی بابایی حسین همدانی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💠 سخنان دلنشین مادر شهید امنیت پوریا احمدی، در دیدار با استاندار تهران 🔹 مادر شهید پوریا احمدی: من از جوانی مرید رهبر بودم، رهبر باشد تا ما باشیم، وگرنه بدون رهبر می‌خواهیم چه کار کنیم؟ پسرم را به رهبر هدیه کردم. پسرم عمیقا عاشق رهبر بود‌. خدا این رهبر را از ما نگیرد. 🔹شهید احمدی به دلیل شدت جراحات وارده پس از چند روز بستری در بیمارستان ، روز ۱۳ مهر ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ا شادی روح شهیداحمدی،وتسلی دل داغدار والدینش وسلامتیشون صلوات 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃 دلم برای وقتی های که ایران حاج قاسم داشت تنگ شده💔 کاش میشد برگردی فرمانده🕊 ❤️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
حبیب در دفتر مدیریت حوزه علمیه کاری داشت. با هم رفتیم. به اتاق موردنظر رسیدیم. بالای در اتاق تابلویی نصب شده بود و روی آن نوشته شده بود «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» [کفش‌هایت را بیرون بیاور!] ناگهان حبیب برافروخته شد. تابه‌حال او را چنین عصبانی ندیده بودم. در اتاق را باز کرد. کفشش را به یک سمت پرت کرد، اورکتش را هم سمت دیگر انداخت و به سمت آن بنده خدا که پشت میز نشسته بود رفت و گفت: چی فکر کردی که این آیه را بالای اتاقت زدی؟! حتماً اتاقت هم بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ [سرزمین مقدس] است، خودتم هم که پشت میز نشستی، أَنَا رَبُّکَ [من خدای توام]! آرامش کردم و او را بیرون بردم. گفتم: این چه کاریه می‌کنی، چیز بدی که ننوشته، نوشته کفشت را در بیار! گفت: نه، کفشت را در بیار، با «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» زمین تا آسمون فرق میکنه، این‌ها نمیفهمن، مفهوم این آیه یعنی همه تعلقات را از خودت دور کن و بیا پهلوی من، نه یعنی اینکه نعلین و کفش را در بیار، من هم خواستم همه تعلقاتم را از خودم دور کنم برم پیشش ببینم خدایی بلده! حبیب روزیطلب 🌿🌷🌿🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هرروز چهره ای از او پیش چشمم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم میکردم .دیگر توان آن را نداشتم که حتی به خانه دوستان و آشنایان بروم .تنها چیزی که دلم را گرم می کرد تلفنهای هرروز امید یک روز سریع گوشی را برداشتم. _من حالم بهتر شده از تبریز منو انتقال دادن به تهران .تورو خدا چند روز دیگه تحمل کن. مدام روز شماری میکردم چند روزی بود که میان بچه های هتل زمزمه های شد. خانم ستوده پیشنهاد کرده بود برای تفریح و بازدید برویم خرمشهر.من قبول نکردم گفتم بدون اجازه آقامرتضی جای نمیروم باید او تماس بگیرد. _اونوقت روز عاشورا بچه ها میخوان جایی بروند یا نه؟! _بله خرمشهر! _خودت چرا نمیری؟! _منتظر تلفن شما بودم. _از نظر من شما آزادی هرکاری مصلحت است انجام بدی .چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی؟ _آخه جای نمیخوام برم من سلامتی شما رو می خوام همین برام بسه همین که تلفن می کنی. بعد با یک حالت متین و آرام از پشت تلفن خطابم کرد. _به جان امام اگه توی خونه بمونی تلفن نمیزنم. الکی خودتو عذاب بدی که چی بشه ؟!برو بلکه روحی ات تازه بشه. بعد از آن قسم راضی شدم چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را برایش بدهد.. وسایل را جمع کردم و به مسجد جامع خرمشهر رفتیم گروه رزمنده و مردم از عزاداری می کردند. به اتفاق همه بچه ها رفتیم بالای پشت بام مسجد و نگاه کردیم سرتاسر بلوار خیابان چهار ردیف طبیعی سیاه پشت دو به دو رو به روی هم صف بسته بودند هزارتا زنجیر بالا می‌آمد و پایین می رفت روی شانه عزاداران. دمام می‌نواختند. سنج هم بود و قدم به قدم صف ها جلو می رفتند. تا چشمم به بسیجی ها می افتاد مرتضی بودم .تمام طول شب این مراسم ادامه داشت . مداحان با صدای خوش می خواندند.«ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته ..خون یارانت...» بغض گلویم را جویده بود .یک دل سیر گریه کردم .شهر از آتش دشمن در امان نبود.مرتب صدای انفجار به گوش می رسید و صدای زنجیر و نوحه .. صبح ..چند ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتیم گشت و گذار در خرمشهر که ناگهان هواپیماها آمدن بمباران. سمیه دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و گریه می کرد .برگشتیم آبادان .آنجا هم ریختند آسمان را پر خوف آهن کردند .بمباران و موشک .برگشتیم اهواز و نشد شهر را خوب تماشا کنیم . تازه به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد _من با اصرار زیاد دکتر را راضی کردم منو بفرسته شیراز .با حاج محمود و علی هماهنگ کردم تو رو بیارن شیراز. اشک شوق می ریختم و تند تند ساکم را می بستم.یک لحظهارام نداشتم و هی در اتاق را باز میکردم و سرک می کشیدم که حاج محمود کی می آید. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با پدر شهید هاشمی، فرمانده اطلاعات سپاه سیستان‌و‌بلوچستان 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🏷 برشی از وصیتنامه و دستخط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🔸 از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ‌فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ عزیز را عزیزِ جان خود بدانید. حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دشمنان نمی‌دانند و نمی‌فهمند که ما برای شهادت مسابقه می‌دهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمدیم و به سوی او می‌رویم... 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟🌷🌟🌷🌟🌷 یادمان باشد در همین کوچه ی ما، هست که را داد تا تو عاشق بشوی، نگذاریم که تنها بشود.!! کاش کاری بکنیم که دلش .!! ✍پی نوشت: عکس متعلق است به مادر شهیدی در شهر فسا 👈او زیر درختی که پسرش بیش از 30 سال پیش در حیاط خانه کاشته زندگی میکند‌ و خاطرات پسرش را زنده می کند .... 👈 و چه مادرهایی که عزیزترین بچه هاشون را برای امنیت این کشور و مردم دادند... سی و چند سال 🌷شادی روح شهدا و تسلای دل مادران شهدا 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 گـــذشتی از روزهای خوش ِ ! کن برایم ... تا این ، مرا به بازی نگیرد ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شب عروسی عبدالعلی بود. اصلاً نگذاشت به دست و پایش حنا بگذارند، می گفت: «در این زمان که هر روز شهیدی با خون خود حنا می گذارد، حنا گذاشتن در عروسی ضرورتی ندارد.» 🔰وقتی مراسم تمام شد، ایستاد به نماز. نمازش که تمام شد صدای در خانه بلند شد. در را باز کردم مردی بود که با نگرانی می گفت، خانمش مشکل ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺷﺪﻳﺪ پیدا کرده، گفتم: «آقا امشب شب عروسی عبدالعلیِ، بعید است بیایند!» جریان رابه عبدالعلی گفتم، فوراً لباس پوشید و گفت: «اینجا که جای تعلل نیست!» رفت مشکل آن بنده خدا را حل کرد و برگشت. 🔰 یکی از اتاق های خانه بود که هیچ وقت در آن نمی خوابید، اتفاقاً حجله عروسی را هم در همان اتاق بسته بودند. می گفت: « وقتی در این اتاق می خوابم صدای در را نمی شنوم. ممکن است بیماری در خانه را بزند و من صدای در را نشنوم!» 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می پرد راننده جیب نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو. _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟ _خسته بودین خواستم بیدارت کنم. چیزی نیست الان میرسیم. کلیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی که باید آن سویش ترمز کند و فرمانده گردان پیاده شود تا در شب عملیات غرق شود. _به سلامت. دستی تکان بدهد بوق زنان راهش را بگیرد به آخر میدان. مرتضی هم باید همین جور که از کنار سنگرهای کیسه شنی میگذرد به درون سنگر زیرزمینی خود به زد و یک راست برود سراغ نقشه منطقه آنجا را آب انداخته اند. اوضاع قاراشمیش است. یک نهر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله از نیست و باید رهایش کند گوش های دراز بکشد که نور این باشد و خواب ببیند. چرا تمام نمیشود خوابم؟بیمار را بیدار نمی کند؟بچه ها من اینجام.بیایید آن طرف عراقی‌ها آب ریخته اند توی صحرا. بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره لعنتی مانده‌اند! کی مرده؟! کی زنده؟! چرا یکی مرا بیدار نمی کند. و بعد با همه سنگینی تجهیزات تا چهار صبح کوهپیمایی کردیم. بالای کوه خط مرزی ایران و عراق رسیده بودیم. سردی می آید در شیار کوه حرف ها آب شده به راه افتاده اند. بیایید والفجر۲ همین دوروبر هاست. همین جا که آب سرد توی دست ها نمی گنجد. همینقدر که بی خوابی لعنتی بپرد از کله های مان کافیست. وضو بگیرید بچه ها بیایید. چشمها را روی هم گذاشتیم و بعد بساط صبحانه پهن بود. بعضی ها جیره های شان را می گذاشتند وسط.«باهم بخوریم شما جیره تان را بزارید برای بعد» تا ظهر در چرت و بیداری گذراندیم بعد از نماز و ناهار منتظر عصر بودیم که به راه بزنیم و تا آن موقع مجبور بودیم بعضی از بومی های دهات های نزدیک را که در رفت و آمد بودند محض احتیاط پیش خود نگه داریم تا عملیات لو نرود. ولی محمدی ملافه آورده بود و می گفت اگر بچه ها زخمی شدند باند و پانسمان کم آوردیم بی‌چیز نمی مانیم. شهید طیبی وقت رفتن به پایین تپه پر کردن قمقمه اش به زور قمقمه بچه ها را می گرفت تا آب کند. هوا تاریک شد. ده ها و رکوع ها تمام شد. حالا دیگر بیسیم های دسته ها و گروهانها روشن شد. ساعت های نه بود که راه افتادیم. محل عبور بعضیها از بالای پایگاه های کوچک دشمن بود. ولی انگار این ها قدرت خدا کور شده بودند. ساعت ۳ نیمه شب به نزدیکی هدف ها فرماندهی گردان در بیسیم دستور عملیات را به گروهان دو داد. دقایقی بعد بر لب‌ها شکر خدا به خاطر پیروزی می گذشت. الله اکبر بچه‌های ما( گروهان ۱ )بلند شد وقتی حرکت کردیم. چند تا از بچه های گروهان سه که راه را گم کرده بودند به همان بر خوردند. با راهنمایی شهید چوپان به اتفاق آنها به بالا رفتیم. چون گروهان ۳ باید در جای دیگر عمل می کرد آن بچه ها با صحبت شهید چوپان به پایین تپه آمدند. من هم با آنها رفتم.از شهید چوپان جلو افتادیم. او به بالا برگشت به حالا من با آن بچه‌ها به قسمت دیگر از منطقه عملیاتی رفته بودیم. دعای مکرر و بدون مکث تیربار به گوش می رسید و چند تا از بچه ها پرواز کردند. فرمانده گردان پشت بیسیم داد میزد که یک تیربار بیشتر نیست باید خاموش شود.همه بسیج شدند. آرپی جی زن ها از دو طرف پشت سر هم شلیک می کردند ولی فایده نداشت تا اینکه تیربارچی با چند تیر کلاش از پا در آمد. جلو رفتیم یکی از بچه‌ها نارنجک را انداخت داخل یک سنگر عراقی. بعد از عمل کردن من رفتم داخل آن. دهانم از تعجب باز ماند. سنگر پر از مهمات بود ولی فقط نارنجک عمل کرده بود!!! یک ضد هوایی چهار لول هم در آن بود که از آن استفاده کردیم و چندتا آیفا در جاده را از کار انداختیم. بعد به طرف فرماندهی گردان به راه افتادیم و با شهید جاویدی شروع کردیم به پاکسازی سنگرهای عراقی.. شهید جاویدی؟!! مگر من شهید شده ام؟!! آیا خوابم بیدارم پس چرا یکی مرا بیدار نمی کند پس اینها چیست که میبینم...؟! روی یکی از سنگر ها چهار تا عراقی بودند که صدای دخیل یا خمینی شان بالا رفت. ما جزء کردهای عراقی هستیم و زمانی که شما عملیات را شروع کردید به طرفتان تیراندازی نکردیم و منتظر بودیم خودمان را تسلیم کنیم. یک عراقی دیگر هم در سنگر دیگری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و وقتی به اسارت درآمد از رفتار بچه ها تعجب کرد. انگار اصلا توقع زنده ماندن نداشت. . دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
اشک‌های فرزند اغتشاشات سلمان امیر احمدی در مراسم تشییع پیکر پدر....😭 خیلی سخت و درداور هست....😭 چه خون هایی که مظلومانه به زمین ریخت و چه بچه هایی که یتیم شدند 😔 😭چقدر سخت است یتیمی 😭 🔹هدیه به ارواح مطهرشهدا اخیر و شهیدسلمان امیراحمدی 🥀 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینیم در خط مقدم نبرد با دشمن این رزمنده با چه آرامشی صحبت میکند و 🎙بشنویم صدای دلنشین شهید آوینی را که این صحنه را چگونه روایت میکند خدا، از آرامش و توکل شهدا به ما عطا کند 🤲 را یاد کنیم با ذکر صلوات 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀بسم رب الحسین علیه السلام🥀 ✍فرازی از وصــیت نامه شهید حامد کوچک زاده...... ✨باور ڪنید ڪه در جنگے تمام عیار واقع شده ایم ... ✨امروز دشمن بہ خصوصے ترین مڪانها نفوذ ڪرده و بنیان خانواده ڪه یڪی از اساسےترین ارگان هاےجامعه است را از هم مے پاشد. و چگونہ است ڪه ما نسبت به این مسائل بے تفاوتیم. ✨ ولله قسم اگہ یڪے از ما بہ اینجا بی تفاوتے برسد ... یعنے دشمن بہ او تیر خلاص زده است. بےتفاوتے یعنے هرڪس بہ فڪر خور وخواب وشهوت باشد ولاغیر... ✨بےتفاوتے یعنے نسبت بہ دغدغه هاے ولے_زمان نائب_بر_حق_امام_زمان شنونده باشیم و هیچ اقدامی نڪنیم. ✨بے تفاوتے یعنے سڪوت در برابر قتل و عام و غارت مسلمانانر... یعنے سڪوت در برابر از بین بردن اسلام. 🔰وصیت من این است ڪه اجازه ندید بے تفاوتے و بے خیالے در برابر دشمن استڪبار در جامعه عادے شود. شادی روح شهدا ،شهیدحامدکوچک زاده صلوات🌹 🌹🍃🌹🍃
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است... بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. فرازی از وصیت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃 . تــو، خوب ترین اتفاق ممکنی✨ وقتی که ، اول صبح در یادم می افتی....❣ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷کنار سفره نشسته بودیم. توی ظرف جلو مرتضی یک تکه گوشت بزرگ بود. چشمم به مرتضی بود، تا این گوشت را دید بلند شد و بیرون رفت. بعد از غذا رفتم توی خطش و گفتم چرا گوشت را نخوردی؟ گفت خیلی دلم کشید. توی دلم گفتم شاید یکی دیگر هم توی دلش این گوشت را خواست و چشمش روی آن باشد. رفتم بیرون تا هم نفس خودم را تنبیه کنم، هم اگر کسی آن را می خواهد بخورد. 🌱🌹🌱 مرتضی اقلیدی نژاد 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آنجا پاکسازی شده بود بچه های مجروح خودمان هم روی دستمان بود یکیشون که خودش هم حال خوشی نداشت قمقمه آبی برداشت ببرد برای مجروح دیگری که تیر راست خورد توی قلبش. بالای تپه روبرویمان عراقی‌ها مستقیم مارا می کوبیدند. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با تیربار گرینوف بالاخره آنها را اسیر کردیم. چهل نفری بودند که کم کم هوا داشت تاریک میشد بچه‌های مجروح را از میان سنگ ها و نیمه درخت ها جمع کردیم و آوردیم داخل سنگر. سنگر بچه های مجروح سقف نداشته قسمتی از آن را با پلیت و بقیه را خودمان با پتو ها پوشانده بودیم که آفتاب نزند داخل. اما با وجودی که دشمن نزدیکی‌های ما بود و مرتب خمپاره ۶۰ میزد کمترین آسیبی به بچه های مجروح نرسید. ساعت های ۷ و نیم صبح چند تا از بچه ها برای آوردن آب و وسایل دیگر رفتند پایین تپه. قرار شد بچه ها دو ساعت بخوابند دو ساعت نگهبانی بدهند . همینطور تا عصر زیر آتش عراقی ها بودیم. بی خوابی و تشنگی دیوانه مان کرده بود. قمقمه ها را وارونه می گرفتیم به طرف دهان و تکان میدادیم که شاید قطره آبی...‌ گفتم تا آخر تا کی باید این لعنتی ها را مثل طوق هم گردن خود بکشیم؟! توی این اوضاع و احوال خدایا چه باید کرد با چهل تا اسیر و اینهمه تلفات... همینجور پیش برود اسیر ها از ما تعدادشان بیشتر میشود. اگر شورش کنند چه ؟!یعنی بکشیمشان؟! خدا را خوش میاد؟ مگر نه این که اسیر ما هستند !!ولی چاره چیست؟! چطور می توانیم نگهداری شان کنیم؟! آب خوردن برای خودمان هم نیست ولی ببین چطور نگاهمان می کنند!! عکس دخترش را بهم نشان داد گفت زینب بابا؟! عراقی ها هلهله کنان بر سرمان شوریدند. ولی با همان فشنگ های کلش آنها را عقب راندیم. اوضاع خیلی بد بود و چه ها یا شهید شده بودند یا مجروح. نیروها کم شده بود در همین حین بی سیم خبر داد که حضرت امام گفتند سوره فتح بخوانید. سوره فتح بر روی لبان بچه ها جاری شد .نشسته، درازکش ،مجروح یا همینطور در حال راه رفتن... ساعت های ۱۲ شب یکی از بچه‌های سپاه داراب به نام خادمی پیشنهاد دعای توسل داد. هنوز به توسل حضرت فاطمه زهرا سلام الله نرسیده بودیم که خمپاره یک متری خآدمی زمین آمد و صدای بلند و توسل جویانه او کناری هایش برای همیشه از پیش ما برد. کتاب دعا گوشه‌ای افتاد آنها را بلند کردیم و گذاشتیم گوش های داشتیم دیوانه می شدیم .کتاب دعا را برداشتیم تکه تکه شده بود و خون لخته بسته بود. کتاب دیگری پیدا کردیم و بقیه را تا آخر خواندیم و غروب فرا رسید. غروبی که حالا با این زخم ها و شهدا غمگین تر از همیشه می نمود. ولی بچه ها به هر حال مقاومت می کردند تا آنجا که یکی از فرماندهان عراقی به فرماندهان بالاتر بیسیم گزارش داده بود که روی تپه نیروهای مخصوصی از خمینی گذاشتند و گرفتن تپه غیر ممکن است ‌. با تقسیم نگهبان‌ها حراست از تپه را به عهده گرفتیم. خورشید بر چهره خاموش شهدای کنارمان می تابید و ما نباید می گریستیم. شهید چوپان و نمی توانست و میگفت همه رفتند و ما ماندیم و حالا بعد از این ها چطور..... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*